رضا بی شتاب
اسيرِ رسن بود
يا ز هيبت اش
رسن اسيرِ او؟
هرگز، هرگز
نديده بود دلم
عاشق ترين پرنده ای
اين سان به رقص
اين سان سُتُرگ
سُتُرگ
قِنديلِ قامت اش
زيبا و روشن است
رسن
قطره
قطره
ز شرم چو موم
آب گشت از عشقِ شرزه اش
موسيقار
بر دار
می خوانَد اين به آواز:
خوشا چو عشق سرمشقِ عاشقان شود
فواره ی فريادِ رفيقان شود...
ميانِ گورکنان
گله های گرگ
چه کشيده ای؛ موسيقار
که گاهِ مرگ
به سانِ تندر خندانی!
چه فراغت
چه فرقت ست
ميانِ هستی وُ
نيستیِ ساحل
که ساحلی تو دُرُست وُ تمام
موسيقار!
در زيرِ پای تو
دريا فتاده خوار...
ما جانِ منجمد بُديم
تو سوختی
- خسته وُ خندان-
ما از تو افروختيم
موسيقار!
آونگِ مرگی وُ
باز آذرخشِ خندانی
موسيقار
بِه از هزار راز
می خواند اين به آواز:
خوشا چو عشق سرمشقِ عاشقان شود
فواره ی فريادِ رفيقان شود...
رضا بی شتاب
۲۰۰۷/۹/۹
موسيقار - پرنده ی افسانه ای که در منقارش سوراخهای بسيار است و از آن سوراخها آوازهای گوناگون برمی آيد.