من بودم و دريای بی خبر،
و شور جاذبه ی ماه
می دويدم
تب زده و لال
بر شيب های تند سواحل مسی
و بر بی خيالی تخم گذاری لاک پشت ها؛
می دويدم
و پايم هميشه
به جَزر می نشست.
من بودم و دريا
ـ آتشفشان و آب ـ
که در هم نمی شديم.
می گذشتم از ستاره و صدف
و ترانه ی نور
بر نفسم توفان می شد.
هفت خوان بر فراز کوه
چهار عقاب کوچک
رويين تنی، هميشه در آتش،
و تو...
ـ گنج روانی از دل زمين
سبزان و بی ترديد.
با زبان بی لکنت موج،
راندی بر جزاير مرجانی
و کوهزادهای آبی
و آتش
زير قدم هايت
همه نيلوفر شد.
از غزل غزل ها آمدی،
از باغ های معلق،
و از ميان پرنده هايی که
آسمان را به عشق زمين رها کردند.
***
اکنون،
نامت می تابد بر اتاقک سنگی؛
ـ بی فرش و چلچراغ .
و صدايت عطری است در باران
که بر شاخه ی زيتون می ريزد و
جهان را روشن می کند.
نگاه کن!
زمين نشسته ميان ما
و مَد هميشه همين لحظه آغاز می شود
همين لحظه که
مهربانی
بر دست های ما
می گردد.
22 سپتامبر 2007
www.puyeshgaraan.com/Shokooh/shokooh.htm