يکی از کارهای من با تاثير پذيری از کشتار همگانی در زندان های جمهوری اسلامی، گوری بود نمادين و ساخته شده از سنگچينی با قلوه سنگ های سپيد به درشتی مشت. درون اين سنگچين را انباشته بودم از گلبرگهای رُزِ سرخابرنگ. بر پيشانی اين طبق گل، تنها عدد ۶۷ با سنگريزه های سپيد به نشان سال قتل عام دهشتناک زندانيان سياسی در زندانهای جمهوری اسلامی نشسته است. اين کار در سال ۲۰۰۰ و به بلندا و پهنای ۱۰۰ در ۶۵ سانتيمتر بر خاک ساخته و عکاسی شده بود.
برای نخستين سميناری که درشهر کلن در باره کشتار زندانيان سياسی در سال های ۶۰ تا ۶۷ برپا می شد، همسرم فريده رضوی و من پذيرفته بوديم تا همين کار را به بلندا و پهنای چهار و يک متر و به تعداد هشت قطعه تهيه کنيم. بر قطعه نخست عدد ۶۰ و بر قطعه های ديگر بترتيب، سال ۶۱ تا ۶۷ می نشست. بنا بود دست اندر کاران سمينار اينهمه را چاپ کنند تا بجای آرايه ته صحنه نخستين سمينار بر ديوار بياويزند.
در کار فراهم کردن گل برای پوشاندن سنگچين چهار در يک متری زير باران که در سراسر کار يک هفته ای ما آرام نگرفت، همسرم و من هر دو بيمار شديم، زيرا آن همه گل را بايستی از باغچه های کناره راه ها گرد می آورديم! ولی هرچه بود، کار را آماده کرديم و حاصل عکاسی شده را در يک سی دی به دست اندر کاران برنامه رسانديم.
ما هر دو در زمان برگزاری سمينار بيرون از آلمان بوديم. هنگام بازگشت با يکی از دست اندر کاران سمينار از چندو چون کار جويا شدم و دريافتم که کارها را چاپ نکرده اند. پرسيم مشگل چه بوده؟ گفت هزينه چاپش زياد بود!
گفتم هنگامی که آرايه صحنه ای با اين پوشش گسترده را خواستاريد و پيشنهاد من برای چنين کاری را می پذيريد، ابتدا ارزيابی کنيد و جيب هاتان را هم نگاه کنيد! و افزودم سی دی را باز گردانند و ديگرهم از من کار نخواهند.
***
نزديک دوسال گذشت و من که همواره از سوی تارنمای "گفتگوهای زندان" ای ـ ميل دريافت می کردم، برای نخستين بار با موضوعی در بخش کاری خودم روبرو شدم و بازش کردم. موضوع، تهيه يک "لوگو" يا نشان بود. زمان دريافت ای ـ ميل چيزی نزديک دوماه پيش از برگزاری دومين سمينار در سال ۲۰۰۷ بود. نشان يا لوگوئی ميخواستند که بايستی چند خواسته، يکجا در آن نشان داده می شد. آن نشان بايستی که بر سرِ نامه ها می نشست و روی تی شرت و...
در گفتگوئی تلفنی با دوستی بنام نادر که از پيش برندگان برپائی سمينار در کلن است، بينش خود را در آن مورد بيان می کردم که پيشنهاد کرد به سبب اهميتشان، آنها را نوشته و برای تارنمای "گفتگوهای زندان" بفرستم. همين کار را کردم و نگاهم در مورد ساخت نشان برای کشتار زندانيان سياسی در زندانهای جمهوری اسلامی بصورت زير در تارنمای ياد شده بازتاب يافت:
۲۶ ژوئن ۲۰۰۷
درود بر شما!
دوستان گرامی، گزينش يک نشان يا لوگو برای "گردهمائی سراسری" فکری نيکوست.
ولی تاريخ ۲۴ ژوئن به عنوان پيشنهاد اين مهم و ساخت و گزينش آن برای نشست همين سال دير است.
مگر آنکه شما هم فکر کرده باشيد قضيه همان "خم رنگرزيست" و با حاصلی پيش پا افتاده و "سَمبَل" برای همين سال وتوسط هر تازه کاری خود را راضی کنيد.
مسأله ی کشتار زندانيان سياسی در جمهوری اسلامی بايستی در برابر جهانيان مطرح گردد و اينکار دارد به شيوه هائی خود را جا می اندازد. پس چنين کوششی شايستگی برخورداری از يک نشان شايسته را دارد.
نظر من اينست که به هر بنجلی نبايستی تن داد و برای ساخت و گزينش آن از تجربه دوستان هنرمندی که دلی سوخته دارند، ياری خواست.
می شود که اين سال و سالی ديگر را بی هيچ نشانی سر کرد وبه جايش کوشيد تا با آگهی، انديشه های بيشتری را درگير اين موضوع ساخت.
گزينش درونمايه ی نشان از پيش، راه بر شلتاق خيال هنرمند می بندد. پس همان به که کار به دست سازندگان آن سپرده شود تا هر کوشنده ای از پنجره ی نگاه خود "کشتار تابستان ۶۷" را نشان دهد. و سرانجام همه ی کارها گردآوری شده و به نمايش
همه گانی درآيد تا شايسته ترين از ميانشان گزين شود
تندرست و سرشاد باشيد،
آرتا داوری
***
پس از بازتاب اين نوشته در سايت نامبرده، کوشش هائی شد تا ياريم را جلب کنند که من رد کردم. سر انجام نادر بود که از ميان کارهای همسرم و من دو نمونه را با گزينش خودمان برای چاپ کارت پستال از ما خواست که من بی اشتياق پذيرفتم. همسرم فريده رضوی يکی از کارهايش و من نيز نمونه تازه ای از گور نمادين ياد شده را که جائی بازتاب نيافته بود، به او داديم.
چند روز پس از آن به تصادف نادرو ما در کافه ای يکديگر را ديديم. سويمان آمد و يکبار ديگر خواستار همکاری همسرم و من شد. اين بار پذيرفتيم و اجرای دو طرح نوين و يک کار شناخته شده ام را داديم.
نخستين طرح، نوشتن نام زندانيان کشته شده بگونه ای در هم و بر هم روی کاغذ بسته بندی بژرنگ و به پهنای چهل سانتيمتر و درازای ۱۶ متر همچون طوماری بود. اين کار، از آغازورودی ساختمانی که سمينار در آن برگزار می شد تا درِ سالن با نوارچسب پهن بر روی زمين چسبانده می شد. در اين کار، چشم بر گروه يا بينش سياسی کشته شدگان بسته می ماند زيرا که در برابر مرگ همه برابر بوده اند.
طرح دوم پوشاک زنانه و مردانه بر رخت آويز بود که بر يک صندلی از هر رديف و به گونه ای پراکنده در سراسر سالن آويخته می شد. اين کاربمعنی حضور نمادين دسته ای از کشته شدگان آن سالها بود در ميان شرکت کنندگان.
کار شناخته شده هم چيدمان همان گور نمادين بر کف سالن نمايشگاهی بود که بنا بود در همانجا برپا شود.
***
پس از دريافت کاغذ و ماژيک، آغاز کردم به نوشتن. همسرم از روی فهرست ِ نام کشته شدگان دراينترنت ميخواند و من می نوشتم. طوماری بدرازای ۱۶ متر و با نام بيش از دو هزار اعدامی آن سالها آماده شد .
پگاه روز جمعه که نخستين روز سمينار بود، تلفنی از مرگ پدر همسرم آگاه شدم. ايستادم تا از کار بازگردد. بوسيدمش و مرگ پدرش را به وی گوشزد کردم و با اندوه و افسوس و در جائی که بايستی کنارش ميماندم، تنهايش گذاشتم تا کارها را در محل سمينار اجرا کنم. رفتم؛ با اين حساب که هرچه زود تر پس از انجام کار باز گردم.
هنوز زمانی تا آغاز برنامه مانده بود. هنگاميکه رسيدم، بسياری در سه راهه ورودی گرد آمده بودند. سلام کردم و دو دوست برای چسباندن طومار به ياريم آمدند و آغاز کرديم.
کار را که بر زمين باز کردم، خانمی از ميان جمع پرسيد: "که اين چيست!؟" گفتم: "طوماری از نام کشتگان." همان خانم پرسيد که: "نام فلان کس هم در ميانشان هست!؟" گفتم: "خانم اين ۱۶ متری که من نوشتم، نام همه را در بر ندارد و قضيه جنبه ای نمادين دارد. در ضمن، اين کاغذ ديگر جا ندارد." همان خانم گفت: "چرا چرا، اينجا، اين گوشه ميشه! اينجا بنويس!" چون ديدم هر گونه چانه زنی بيفايده است، گفتم: "من ماژيکم خشک شده. شما يکی با همين ويژگی پيدا کنيد، من خواهم نوشت." اين باريکه طومار بايستی از ميان دو رديف ميز، يکی ميزی که با زن و مردی پشتش، ويژه تحويل گرفتن تازه واردان بود و ديگری ميز کتاب، رد ميکردم و راه ميان آن دو ميز ۵۵ سانتيمتر بود. از شخصی که پشت ميز کتاب و تی شرت و... بود، خواستم اگر ميشود ميزش را اندکی بسوی ديوار ببرد تا راه باز تر شود زيراکه پشت ميزش تا ديوار دو متر جای خالی داشت. او به اينکار تن نداد! ناچار در همان تنگنا کارمان را دنبال کرديم.
خانم ديگری پرسيد: "چرا اينها را ميخواهی روی زمين بگذاری؟ اينها را يکبار زمين زده اند." در حالی که رفته رفته از اين خرده فرمايشها جوش می آوردم، از روی زمين برخاستم و گفتم: "اگر ميدانيد کانسپت هنری چيست، اينکار بار معنائی خود را برزمين خواهد داشت. درضمن، کار و نيروی دِماغی من اين کارهنری را به وجود آورده و شما در خلق آن هيچ همکاری نداشته ا يد." همان خانم گفت: "خب حالا بزنش به ديوار!" دوباره برخاستم وگفتم: "اين کار بر زمين می ماند!" و خم که می شدم روی کار، شنيدم که با صدای رسا گفت "زبونتو گاز بگير!" که من هيچ پاسخی ندادم.
خانمی که پشت ميز تحويل گرفتن ميهمانان بود، با لحنی بی ادبانه و بلند گفت: "اين کارش تکراريه! قبلاً تو برلينم همينجوری نوشته بودن!" گفتم: "اگر اينکار در برلين به همين صورت اتفاق افتاده، من از آن آگاه نبودم، ولی چندين سال پيش در هامبورگ که برای نمايش نقاشی هايم برای يادمان ۶۷ دعوت شده بودم، نام زندانيان کشته شده ۶۷ را ريسه کرده و در راهی بلند تا سالن از تاق آويخته بودند. و چه زيبا هم کارشان را آراسته بودند. هرچه هنرمندان بيشتری در اين باره کار کنند، سبب سرخوشيست. حال به نظر شما کار من با کار هنر مندی در برلين يکسان است؟ من خرسندم که هنرمند ديگری هم به اين انديشه ی زيبا رسيده بوده!" همان خانم پرسيد آيا من در سمينارگذشته شرکت داشته ام که پاسخم نه بود. اندکی پس از آن افزود: " يادم اومد، در کنفرانس مدوسا از حزب کمونيست بودی. اون موقع با ادب تر بودی!" گفتم: "آها! همان بی ادب ها، که به خواهش دوستی بايستی نمايشگاهی از تابلوهايم با موضوع زن و موسيقی و رنگ را در کنفرانسشان بر پا ميکردم، ولی آنها ورودی را سد کرده و کسانی را بی ادبانه بازرسی بدنی می کردند که در آن ميان همسرم و دو دوستم را که برای برپائی نمايشگاه به ياريم آمده بودند و خود مرا نيز بازرسی کردند.
سراسر مدت برنامه شان هم هيچکس جز خانم هما سرشار که يکی از ميهمانان برنامه شان بود برای ديدار از تابلوها سوی کارها نيامد! اين هم از هنر دوستی حزب کمونيست کارگری!"
در اين ميان چند صدای ديگر که با چسباندن طومار بر زمين مخالفت ميکردند، بلند شده بود. شنيده می شد که می گفتند: "اونا مقدسند! اجازه نداره اسم زندانيا رو روی زمين بچسبونه!" در آن بلبشو با صدای بلند که همه بشنوند گفتم: "نميتوانيد اينگونه بيانديشيد که اين کشتگان از دم ِدر همچون شما و من دارند به سالن ميروند!؟" و افزودم: "يا که در انديشيد تان آنان را از جمله معصومان می پنداريد!؟" و سپس بدوستانی که در چسباندن کار بر زمين ياريم ميداند گفتم که کار را دنبال ميکنيم. کسی که پشت ميز کتاب بود با صدای رسا به من اعتراض و توهين کرد. تنها نگاهش کردم و با افسوس سر تکان دادم. در اين ميان خانم سالمندی به درون آمد و نخستين چيزی که چشمش را گرفت، طومار کف زمين بود. گفت: "به به! عجب کاری! اين کار کيست؟ و بدنبالش افزود اين، کاری با معنی و هنريست." يکی از دوستانم که آنجا در کنار من بود، گفت: "کار آرتا داوری است." او پرسيد: "آرتا داوری کيست؟" گفتم منم خانم. واو دوباره کار را تحسين کرد و گفت: "آفرين! کار شايسته ای کرديد آقا!" همهمه برای يکدم خوابيد. نگاهی به کسانی که در آنجا بودند انداختم و رفتم و بانوی سالخورده را بوسيدم.
طومار هنوز نيمه کاره بر زمين بود و ما سه نفری برزمين می چسبانديم و پيش ميرفتيم که يکی از کسانی که کارتی زرد رنگ بر سينه داشت و اين، نشان از مسئوليتيش در آنجا داشت با هجوم و خشونت از من پرسيد: "تو با کميته ی هنری حرف زده ای؟" که گفتم: "سرشت شما با هنر بيگانه است! شما همواره هنر را با شعار برابر گرفته ايد. انتظارتان از هنر همواره فرياد و مشت های گره کرده بوده! شما ارزش برای کميته هنری قائل نمی شويد! " وبه پوستر برنامه سمينار اشاره کرده و افزودم: "هنگامی که شما اختيار کميته هنری را به هيچ می گيريد، گزينشتان می شود اين پوستر که سراپا شعار است. شما با گزينش اين پوستر، درک و سليقه تان از هنر را نشان می دهيد!" همان آقای مهاجم و خشمگين بيشتر جلو آمد و گفت: "تو غلط کردی که با کميته هنری صحبت نکردی و گه هم می خوری که هنرمند ما باشی!" و پس از آن گفت: "همينجا هم اينکارو قيچيش کن!" يکدم از شگفتی ماندم و سپس گفتم: "خيلی از شما سپاسگزارم!" و به کسانی که مرا ياری ميکردند گفتم که کار را پی می گيريم. يک مسئول ديگر که با نگرانی در کنار شخص خشمگين آن پيشامد را شاهد بود، دستانش را برای آرام کردن آن مرد اندکی بالا برد و رو به من نموده و گفت: "آقا، من يه خواهشی دارم" منکه خنده ام گرفته بود، گفتم: "شما نخستين کسی هستيد که اينجا از من خواهش ميکند! بله، بفرمائيد" پرسيد: "شما با کی حرف زديد؟" گفتم با نادر. گفت: "او الان با روزنامه نگاران مشغول است. شما کار را همينجا قطع ميکنيد تا او بيايد؟" در حالی که کمتر از چهار متر ديگر به ورودی سالن ِبرنامه مانده بود و هرگز دوست نداشتم کارم را نيمه رها کنم، ولی برخورد مسئول دوم آرام و سالم بود. دست کشيديم و رفتم تا گور سمبوليک را در اتاقی که در گوشه بود، سامان دهم. اين کار، با آنکه به گونه ای نمادين گوری برای همه ی کشتگان تابستان ۶۷ بود و بر "زمين" هم چيده می شد، خشم کسی را بر نيا نگيخت و هيچگونه دخالت يا اظهار نظری را نيز بدنبال نياورد!
پس از چندی نادر رها شد. پرسيد چه شده؟ گفتم: "از هنگامی که آمدم، کسانی که هيچگونه مسئوليتی هم ندارند بخودشان اجازه ميدهند در کارم دخالت کنند." و "ضمن اينکه در انديشه شان کشتگان ۶۷ مقدسند و نبايد نامشان روی زمين قرار گيرد!".
نادر گفت: "با اين بلبشوئی که نظراتت راه انداخته و فضای عصبی موجود، امروز نميتوانی به خواستت برسی. شايد اين حرف ها که زدی در ذهنشان بماند و چهار سال ديگر اينگونه نيا نديشند." و افزود: "اجازه بده کار را به ديوار بزنيم."
گفتمش: "اين کار برای زمين ساخته شده و روزی که ايده اش را برايت بيان می کردم خوب به ياد داری." و هنگام آگاهی از آن گفتی: "تا کار آلوده نشود، پلاستيک بر آن بکشيم" که بيدرنگ گفتم: "لخت و بی هر گونه پوششی بر زمين!"
گفتی: "آخر پا رويش ميگذارند!" گفتم: "بگذار بگذارند. مگر درگورستان بر مردگان پا نمی گذاريم؟" وبا اين ياد آوری گفت: "خب، پس کار را از زمين جدا کرده آنسوتر بزن! " گفتم: "من يک سانتيمتر هم کار را تکان نميدهم. بايستی در ميانه راه باشد، درست همانجا که مردم به درون می روند." نادر گفت: "پس تو بگذار من خودم کار را جدا ميکنم و کمی آنسوتر ميزنم." گفتم: "اگر اين کار را بکنی، آن کار ديگر کار من نيست!" با درماندگی و زنگ خواهش در صدايش گفت: "آخر چرا کار تو نيست!؟ تو بگذار، من خودم درستش می کنم." گفتم: "نادر به تو ميگويم کار اگر از جايش تکان بخورد، کار من نخواهد بود!" و رفتم تا از دوستانی که به من ياری رسانده بودند سپاسگزاری کرده تا به نزد همسرم باز گردم.
بيرون که می آمدم ديدم لته های دو سوی ورودی را باز کرده و کار را از زمين جدا و آن را درست از بيخ در، آنجا که در به ديوار استوار می شود بر زمين چسبانده اند. جائی که در پائين ميز دراز کتاب، گم ودور از چشمها می ميماند!
بيرون آمدم و بسوی مترو روان شدم.
آرتا داوری
[برای آشنايی با برخی از آثار آرتا داوری اينجا را کليک کنيد]
[سايت شخصی آرتا داوری]