يكشنبه 22 مهر 1386

دو فصل از مهاجرت، مجيد نفيسی، شهروند (کانادا)

مقدمه:

آنچه در زير می خوانيد مجموعه ی دو متن است که من به فاصله ی تقريبا شش سال از يکديگر نوشته ام. متن اول را در ۲۰می ۱۹۹۱ خطاب به پدرم نوشتم، اگرچه برايش نفرستادم، و تنها برای بچه های "دفترهای شنبه" روخوانی کردم. متن دوم ترجمه ی سخنرانی من است در سمپوزيومی به نام"نوشتن در تبعيد" که در تاريخ ۲ دسامبر ۹۵ در دانشگاه کاليفرنيای جنوبی از سوی "مرکز روابط فرهنگی اروپا و آمريکا" به زبان انگليسی برگزار شد. در اين برنامه بجز من يک نويسنده از الجزاير، دو نويسنده و يک شاعر از چين و يک منتقد از روسيه شرکت داشتند.

نامه ای به پدرم

پدر جان

امروز عصر داشتم به جدا شدنم از وطن فکر می کردم و خود به خود به ياد پدر و پدربزرگت افتادم و ميان مهاجرت خود و مهاجرتهايی که شما هر سه داشته ايد پيوندی ديدم. آقا ميرزا ابوتراب در کرمان بر "رکن رابع" شيخی ها می شورد و از باقری ها در مقابل ناطقی ها دفاع می کند و بعد برای تبليغ می آيد به دهکده ی "پوده" نزديک شهرضای اصفهان و بعد مهاجرت پدر تو و خود توست، از پوده به اصفهان، و هيچ يادم نمی رود که می گفتی آن موقع سه سالت بوده و سرت يکی از آن کلاه های نمدی بوده گرفتار بچه های تخس اصفهانی می شوی. يکی کلاهت را می قاپد و ديگران آن را دست رشته می کنند و همين طور که تو دنبال کلاهت می دويده ای برايت می خوانده اند:

کلاه نمدی خنده داره
توش برينی مزه داره

يادم نمی آيد که بالاخره با کلاه نمديت چه کرده بودی ولی می دانم که دل شکسته شده و دائما دلت هوای پوده را داشته و نمی توانسته ای با شهر و شهری ها اخت شوی، و حال من اينجا نشسته ام در لس آنجلس و بعد از هشت سال دوری از وطن هنوز نمی دانم که کلاه نمديم را کجا گذاشته ام و چه کسانی دارند آن را دست رشته می کنند و آيا اصولا می توانم بين خودم و تو پيوندی ببينم. و شباهت ها و تفاوت هايمان چيست؟

ما هر دو از زادبوم خود جدا می شويم و از جای کوچک می آييم به جای بزرگ. تو در اصفهان با لهجه ی پوده ای حرف می زنی و من هم انگليسی را هنوز که هنوز است با لهجه ادا می کنم و همچو که با پوزخندی روبرو می شوم به تته پته می افتم. تو قيافه ات متفاوت بوده و کلاه نمدی سر می گذاشته ای و من اگر چه کلاه نمدی ندارم ولی مويم سياه است و قيافه ام خاورميانه ای. من از وطن کنده شدم يعنی نمی خواستم که بيايم، مجبورم کردند. در مورد تو نمی دانم. می دانم که پدرت آميرزا عبدالجواد، حکيم باشی ده بوده و در اصفهان کارمند ثبت احوال می شود و تو که پسر او بوده ای لابد سختت بوده که از ده بيايی به شهر ولی حتما پس از مدتی کوتاه عادت کرده ای و دلت در شهر آرام گرفته. تازه هر وقت که دلت هوای پوده را می کرده می توانسته ای برگردی و ديداری تازه کنی. ولی من نه. نمی توانم و همين نفس نتوانستن عذابم می دهد. تو سه سالت بوده و با خانواده ات آمده بودی و در اصفهان هم خويش و قوم داشته ای. من هم البته با عصمت آمدم و بعد هم برادرم حميد را ديدم و دوست و آشنا هم زياد داريم و در سه سال گذشته نيز با پسرم آزاد هستم. با اين همه وقتی برمی گردم و به اين هشت سال نگاه می کنم می بينم که تک و تنها مانده ام. تو مدارج ترقی را يک به يک طی می کنی و بعد می روی تهران دانشکده پزشکی و با عنوان دکتر برمی گردی اصفهان و به صورت بزرگ فاميل در می آيی. و از لحاظ شهرت و ثروت يک سر و گردن از پدرت بالاتر می ايستی. ولی من اينجا چه کرده ام؟ هنوز هم همان ليسانس تاريخ دانشگاه تهران به گردنم آويزان است و با کمک دولتی زندگی می کنم. آن جنبش سياسی که به آن تعلق داشتم از هم پاشيده و ديگر آن موضع و آوازه ای را که آن زمان داشتم ندارم. کارم شاعری و نويسندگی است ولی در ديار انگليسی زبان به زبان فارسی، نه آثارم در وطن پخش می شوند و نه در جامعه ی فارسی زبان اينجا استقبالی می يابم. تو ارزشهايی برای خود دست و پا کردی و زندگيت را روی آنها بنا کردی و با وجود کنکاشها و ترديدهايی اينجا و آنجا به راه خود رفتی و می روی. من دو و شايد هم سه بار تاکنون ارزش هايم را از ريشه مورد سئوال قرار داده ام و ديگر دريافته ام که نمی خواهم به هيچ ارزش ثابتی تکيه کنم و يا شايد می ترسم که تکيه کنم. نمی دانم اصلا کار درستی است که خودم را با تو مقايسه کنم و ببينم که ترازوی تو از من سنگين تر است يا نه. ولی تو و کفه ی ۹ تا بچه ات و خانه ی دو يا سه طبقه ات و پست استادی دانشگاهت و مطب دکتريت و کتابهايت و چند زبانی که می دانی از من يک آدم تک و تنهای تبعيدی بدون خانواده، بدون شغل، مسلما سنگين تر است. آنقدر کفه ی ترازوی من سبک است که احساس سبکباری می کنم و دلم می خواهد پرواز کنم به آسمانها و ميان ستاره ها تاب بخورم. ولی نمی دانم چرا گاهی اوقات حسرتم می گيرد و دلم می خواهد خودم را محکم يک جا بند بکنم و از اين طرف ترازو شيرجه بزنم به کفه ی تو. جايی که محل ثابت هاست و سنگين هاست و کسانی که به زمين بسته شده اند و ارزشهايشان مشخص و محترم است و راهشان کوبيده و هموار. ببين تو رفتی دنبال ارزشهای خودت و پزشک شدی و علائق فکری و مذهبيت را نيز دنبال کردی و روی آنها ماندی. من مارکسيست بودم. شروع کردم به نقدش. از آن بيرون آمدم. حقيقت اين است که احساس خوبی دارم، زيرا اين نيست که رها کرده باشم يا بريده باشم، نه، من فراتر رفته ام، ولی دلم قرص نيست و زير پايم سفت نيست. تو رفتی خانواده تشکيل دادی ۹ تا بچه و بعد بچه هايت بچه دار شدند و نوه هايت و نبيره هايت را ديدی. درست که داغ پسرت سعيد را هم ديدی و داغ ها و مصيبت های ديگر ولی خانواده برايت کانونی گرم با مرزهايی مشخص بود. من چه کردم؟ عصمت و من از يکديگر جدا زندگی می کنيم. يک روز من آزاد را نگه می دارم يک روز او. رابطه مان خوب است. پيش خودمان می گوييم آيه نيامده که دو يار بايد زير يک سقف زندگی کنند و حتی اگر از هم بگسليم چرا نتوانيم بچه را مشترکا نگه داريم؟ خوب، اينطوری بد نيست برای دو تامان. هم استقلال داريم و هم هر وقت دلمان برای يکديگر تنگ می شود به ديدار هم می رويم. بچه هم که از دو طرف محبت می بيند و دعوا و مناقشه در کار نيست. ولی با اين همه اين رابطه ی نوين ثابت نيست، قائم نيست و زير پايمان سفت نيست و دلمان قرص نيست. تو پزشک شدی و درآمدت خوب بود و هست. ولی من چه؟ هنوز هم با کمک دولتی زندگی می کنم و پيش خودم حساب می کنم که اگر بروم سر کار درآمدم بيشتر از مقرری فعليم نمی شود. پس به همين می چسبم و می گويم لااقل اينطوری می توانم به علاقه ی فکريم برسم. از وقتی هم که آمده ام غالبا کلاسهايی گرفته ام که مورد علاقه ام بوده، ولی از آنجا که نمی توانم ريز نمراتم را از دانشگاه تهران بگيرم هنوز نتوانسته ام لااقل فوق ليسانسی دست و پا کنم. (۱) اين است که وقتی سئوال می کنند "کارت چيست"؟ مجبورم بگويم بيکار، "درآمدت از کجاست؟" از گدايی دولتی. اين يعنی خفت. اين يعنی خواری، می توانم بگويم گور پدرشان و می گويم، چرا که من عقيم نيستم و زندگيم آکنده از خلاقيت است، ولی با وجود اين هميشه می توانم توی خودم و برای خودم زندگی کنم. آن موقع است که احساس می کنم بدون مدرک و شغل و ثروتی آينده ی پسرم ناروشن است و خون خونم را می خورد. با حرفه ی شاعری چه بکنم؟ می دانم که اگر می خواهم اينجا بمانم بايد به انگليسی بنويسم و اگر می خواهم فارسی بگويم جايم در ايران است و اين فارسی که من با آن حرف می زنم فارسی مهاجران است و جداست از فارسی درون مرز. می دانی که در شعر اصل موضوع حس کردن کلمه هاست و من که هنوز کلمات انگليسی را زندگی نکرده ام چگونه با آنها شعر بگويم؟ و اگر هم بخواهم اين تمايل را در خود ايجاد کنم از اين می ترسم که از شعر خودی دور شوم و دلم نمی خواهد. يک مانع درونی وجود دارد، وگرنه انگليسی ام بد نيست. از شعرگفتن لذت می برم و به کار خود ارج می گذارم، ولی فقط برای دل خودم نيست که می گويم و چون اين توجه را از ديگران نمی بينم غمگين می شوم. و تازه اگر بخواهم در اين محيط بمانم حس کردن با کلمات فارسی را از کجا بياورم؟ همه اش از خاطره ها؟ اين می شود خيالبافی محض، زير اين سئوالات خفه می شوم و به تو غبطه می خورم. تو از شغلت رضايت داری و مردم از تو. احساس می کنی که به مردم خدمت می کنی و آنها هم اين قدردانی را با نگاه و زبان و پول نشان می دهند و همين به تو رضايت می دهد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

نمی دانم! شايد من هم مثل پدربزرگت آميز ابوتراب ياغی شوم و مثل او که از کرمان آمد به پوده ی کوچک از اين لس آنجلس خراب شده برگردم به اصفهان. گيرم که اينطور بشود آن وقت با پسرم چه کنم که اينجا بزرگ شده. مگر می شود او را مجبور کرد که از زادبوم خود جدا شود؟ شايد هم بشود . . . نه؟ همانطور که مرا جدا کردند. من وامانده نيستم و احساس واماندگی نمی کنم. ارزشهای جديد زيادی يافته ام و فضاهای تازه ای ديده ام و تجربه های نويی داشته ام که تو نداشته ای. لحظات زيادی هست که از زندگی خود راضيم و می بينم که چيزهای خوبی آفريده ام، ولی بعد دوباره آن حالات يقه ام را می گيرند و از خودم می پرسم کی هستم و کجا هستم و کلاه نمدی مرا چه کسی برداشته و چه کسانی با آن دست رشته می کنند؟ اداره ی مهاجرت آمريکاست؟ نامه های سراپا کثافت اداره ی گدايی دولتی است؟ کاغذهای عدم قبولی از دانشگاههای اينجاست چرا که من ريز نمرات ليسانسم را ندارم؟ عدم استقبال مردم از کار فرهنگی است؟ خودم هستم که يقه ی دريده ام را رها نمی کنم و يا تو هستی که چنان نمونه ای از خود در مقابل ما قرار دادی که گذشتن از آن آسان نباشد؟ اصلا من کيستم و چرا احتياج به کلاه نمدی دارم و اصلا چنين کلاه نمدينی داشته ام که حالا ادعای از دست دادنش را می کنم؟ و چرا هی بين خود و پدرم مقايسه می کنم و چرا اين قدر احساس عقده می کنم؟ گور پدر اين حرفها. و بعد غروب که می شود و من صندليم را می گذارم توی اين ايوان و فکر می کنم به ايران و آن خانه ی بزرگ با شيشه ها و شب بوهای تازه اش و حوض آب آبيش و چنارهايش، می بينم که بين خودم و تو پيوندی هست.

۲۰ مه ۱۹۹۱

۱ـ امروز بايد اضافه کنم که دکترايم را گرفته ام. (بهار ۹۶)

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/34505

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'دو فصل از مهاجرت، مجيد نفيسی، شهروند (کانادا)' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016