شور دیدار تو جانام را بی قرار کرده است. شوق انتظار، تپش ثانیه ها را شتاب می بخشد. نسیم صدا و نگاهات، پرده ها را به پایکوبی وا داشته است. پنجرهها را میگشایم. دو چشم پُر سو را به هر سو و بی سویی روانه میکنم ، اما جز گرد و غباری که در کوچه پرسه میزند، هیچ چیز دیده نمیشود. گویی، تاریکی شب همه چیز و همه کس را در خود بلعیده است. بی اختیار خود را به دست نسیمی میسپارم، که مرا به سوی تو فرامیخواند. در دل تاریکی شب، از میان ازدحام گرد و غبار کوچه، سبک بار به درون شهر گام می نهم. خواب چشمان شهر را در گرداب خود غرق کرده است، بی هیچ دغدغهای به سوی میعادگاهمان، از دل کوچه پس کوچههای شهر میگذرم.
با شنیدن صدای پایم بیدار می شوی. جام تهی چشمام را با نگاه هراسان و چشم به راه خودات پُر میکنی. و من بی اختیار سیلآب اشکم را در تن شخم خوردهات جاری میکنم. تو گرم مرا به آغوش می کشی. و با سر انگشتان لرزان خود، جراحات تنام را دوره میکنی. همدیگر را درآغوش میگیریم. با چیدن هر بوسه، تنمان داغ و داغتر میشود. عرق تنمان مرهم جراحاتمان میشود. چون مهر گیاه در هم میپیچیم و غرق کام گرفتن و کام دادن از هم میشویم. دستام به سوی سینهی مرمرینات کشیده میشود؛ اما یکباره سنگ خارای نترشیدهای دستام را میخراشد. میخواهم تن سمینات را غرقه بوسه کنم، میبینم پهندشت تنات را سنگلاخی از سنگهای ریز و درشت غرقه خون کرده است. سر و صورت و گردانات متلاشی شده است. رو اندازمان کفنی است غرق خون. بستر همآغوشیمان، گوری است که تو در آن دفن شدهای.
شب از بام خانهات سرازیر شده بود. تنهایی و هراسات را با دیوار اتاقات قسمت می کردی. شبنم سرد بر پنجرهات چنگ میانداخت. با نخستین سنگ ریزهای که به پنجرهی اتاقات کوبیدم، در را گشودی. ترس در چهرهات موج میزد. پرسیدم : « چی شده؟ » گفتی : « بد بخت شدیم. من حامله شدم.» در همان لحظه بچه تکانی خورد و ترس بر اندام تو برهنهتر شد. طنین ِ لرزش صدایات وقتی گفتی « اگه اون شوهر بی شرفام بفهمه، یا خودش تیکه تیکهام میکنه، یا میده سنگسارم کنن» روح مرا هم تا اعماق لرزاند. پنج – شش ماهی بود که گوراش را گم کرده بود و خبری ازاش نبود. گفتم « خوب بچه را سقط میکنیم نگران نباش» گفتی « نمیشه بیش از سه ماشه». قرار شد با هم از آنجا فرار کنیم. اما فاجعه، زودتر از زمان موعود فرار از راه رسید و بر ما آوار شد.
سر بر سینهی سنگ فرش شدهات میگذارم، دستهایم را حلقه میکنم دور کمرات، مثل همیشه با دستهای گرمات تنام را نوازش میکنی و با اصرار خواهش میکنی « یه بار دیگه اون ترانه رو بخوان» و من دوباره در گوشات زمزمه میکنم. « برای خواب معصومانهی عشق،/ کمک کن بستری از گُل بسازیم !/ برای کوچ شب هنگام وحشت،/ کمک کن با تن هم پل بسازیم/....» با تمام شدن ترانه مرا غرق در بوسه میکنی. و من برای چشیدن مزهی دوبارهی خارک لبانات، خیز بر میدارم، که یک باره با صدای گریهی سوسنمان از خواب بیدار میشوم. پیش از آنکه پلک بر هم نهی، میگویی وعدهی ما فردا شب، فراموش نکنی.
اسلو
۲۷/۱۱/۲۰۰۷
[email protected]
[email protected]