شبح آسا چو شبگردان به گرد خانه می گردد خيالم هر شبی يارا
که شـايد باز بگشـايد گشاده رویِ من مـادر، دری يا روزنـی را
چراغِ بغضِ من پُر شعله وُ روشن، چراغ خانه وُ کاشانه خاموشست
مگر مادر نمی داند که فرزندش پسِ در مانده وُ گم کرده رؤيا را
زدوده عشق را دربان به ضربِ تازيانه از رگِ جـان و جهـان مـا
مگر ديگر سروش عاشقی چنگش شکسته، پريشان کرده سيما را
درختِ خانه درخوابستوُ يکتن شروهای ديگرنميخواند درينآفاق
مگر آن ديوِ ديوانه حبابِ محنت افکندست در وُ ديوارِ اين جا را
نفسها در حصارِ سينه ها مصلوب وُ ميدانها چو گورستان وُ مسلخها
مگر جز زَمهرير وُ زهر وُ عزلت نيست سودايی دگـر آزادگـان را
اگر ابری برآيد تلخ وُ حيرانخو، حاصلش جز شرموُ وحشت نيست
مگر دريای مواج وُ پُر از جوشش به زندان کرده بخششهای باران را
سپهرِ پيرِ خونين پَر، عِصابه بسته بر سرِمسکينوُ در سوگوُ اسيرست
مـگر استاره های شوخِ چشمک زن سفر کردند بسیـطِ خـانه ی مـا را
قمر چون قُمریِ غمگين، تب آلوده نشسته مضطـرب بر بامِ بیـداری
مـگر خورشیـدِ آزاده نمی خواهـد دگـر دیـدار وُ دلـداریِ دنیـا را
نسيمینيست،هوا اِستادهسنگين، سهمگين، سْربی،خسوُ برگینمیجنبد
مـگر سنـگـی گـران آوا، نبایـد بشکند اين شيشه ی شومِ بداختـر را
زمیـن و آسـمان را غربتِ سختِ سـمومِ اهـرمن، دامـن گرفتسـت
مـگر امـروز را در برزنِ دل، دیـگر امیـدِ بردميدن نيست فـردا را
کجاآن کوچههای شادوُ شورشگر،کهخشمشلحظهها را زَهرهدر ميشد
مـگر آن مـردمانِ شرزه وُ بیـدار وُ دريادل، زخاطر برده یـاران را
چنين خشمیو دشنامیکه دارد زمزمه هرلحظه طوفان درگلو امشب
مگر مرگی تگرگآسا و سوزان، که بیسامان کند يکسر بساط کرکسان را
زمان وُ روزگار جز آز وُ مـزدوری نـزايد از شما، رذلانِ دوزخ سـاز
مـگر فرياد وُ عصیـان وُ تلاطم بگسلـد زنجيرِ ظلمت زایِ بـرزخ را
چراغِ خـانه وُ کاشانه گيرا کُن، همان تنپوش روشن بـاز در برکُـن
که دستِ صاعقه امشب دگرگون می کند دورانِ نکبت بارِ ديوان را
هیـاهو کن، به مهمـانی مهیـا شو، غبار از جامـه وُ از جامِ دل بِستُر
که دوشادوشِ شـادی می رسد خورشیـدِ خُنياگر جـهانِ منتظر را...