گرداب
بی بادبانِ ِ باز
پاروشکستگان،
گرداب در گمان
از خود بريده گان،
آخر چگونه خوار
همراه ِ ماه ِ خواب
جويای ساحل اند
در آرزوی ِ آب
چشم انتظار ِ باغ.
بن بست
برای نجات
تلاش
به بن بست می رسد،
و درد
در کنج ِ دل
جا می کند.
حس ِ زخم ديده
آغشته به خشم
بارش می شود،
و جان و تن می شکنند.
آن دم
که اشتباه و بی مهری
همدست می شوند،
و در سکوت
پوزخندت می زنند،
گمان می کنی
حلقه ی پايان نزديک است،
و خود را
بی پناه
به سوگ می کشی.
پاکان
ارجمند
آزادگان ِ پاک اند.
جهان را دوست می دارند
و آدمی را
در بستر آن:
جويای ِ چشمه ها
از بندها رها.
مهر
در نگاه شان هميشگی ست،
و تو را
و خود را
آزاد می بينند.