مقدمه مترجم
ترجمه این کتاب (در خط آتش) را به روح پاک و مطهر شهدای سرکنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف تقدیم می نمایم.تنها انگیزه من برای ترجمه این کتاب یادآوری درد و آلام فرو خفته از این فاجعه میباشد.تقدیر راه مرا از راه شهدای مزار شریف دور ساخت.
کتاب در خط آتش توسط ژنرال مشرف رئیس جمهور فعلی پاکستان به رشته تحریر در آمده است و در نوع خود کتابی ارزشمند از حیث بیان مطالبی نو و مکتوم در ارتباط با تحولات دهه اخیر پاکستان – افغانستان به شمار میرود و مطالعه آن آدمی را با حقایق و مسائل جالبی از روند تصمیم سازیهای سیاسی پاکستان و تحولات آن کشور روبرو و آشنا می نماید.در این کتاب هر چند که پرویز مشرف بر اساس وظیفه ملی خود چهره ای بی پیرایه و آراسته از شخص خود و همچنین سیاستهای پاکستان در قبال تحولات منطقه و به ویژه افعانستان ارائه نموده است، در عین حال با دقت نظر در بیان مطالب گفته شده میتوان به حقایق و مطالب ریز ارزشمندی دست یافت که ما را در شناخت هر چه بیشتر مسائل یاری خواهد داد.نقطه نظرات مشرف در خلال فصلها و همچنین نتیجه گیریهای او در خور توجه بوده و نشاندهنده هدف غائی او برای توجیه اقدامات آتی میباشد.
مترجم
مجله تایم آمریکایی تایمز می نویسد که رئیس جمهور پاکستان خطرناک ترین شغل جهان را دارد. او دو مرتبه تا یک قدمی مرگ رفته است .افراد او 670 تن از اعضای القاعده را کشته و این در حالی است که بسیاری از اعضای القاعده همچنان فعال هستند.
پاکستان از سال 1998 که اولین بمب اتمی خود را آزمایش کرد تا کنون دو مرتبه تا وقوع یک جنگ تمام عیار با هند پیش رفته است. مشرف به عنوان رئیس جمهور پاکستان برای امنیت و آینده سیاسی پاکستان جنگیده است. قابل پیش بینی نبود که رئیس یک دولت اقدام به نوشتن جزئیات خاطرات زندگی خود تحت عنوان روی خط آتش نماید، برای اولین مرتبه خوانندگان به مطالب دست اول در خصوص جنگ با ترور در مرکز تهدید دست پیدا می کنند.
مشرف برای اولین بار به مطالب جزئی و بیان و شرح کامل از حقایق مربوط به اسامه بن لادن و ایمن الظواهری و گریــــز و تعقیب ( بازی موش و گربه ) و منازعات خونین با آنان خواهد پرداخت. در این کتاب، مشرف به بیان تهدیداتی خواهد پرداخت که وی و شوکت عزیز (نخست وزیر) و یکی از نظامیان عالی رتبه را احاطه کرده است.
هنوز جنگ با تروریسم سر فصل و تیتر بسیاری از مسائل مهم جهان است و به همین دلیل عنوان این کتاب در خط اتش است. این کتاب داستان کاملی از چگونگی به قدرت رسیدن مشرف در سال 1999است، علاوه بر این در این کتاب جزئیات تقابل دو کشور پاکستان – هند در سرزمین کشمیر به تصویر کشیده شده و مواردی برای حل بحران پیشنهاد ارائه شده است. در این کتاب مطالبی از ملا عمر و آ.کیو.خان و نقطه نظرات مشرف در خصوص اسرائیل و زنان بیان شده است. خاطرات مشرف در برگیرنده تاریخ پاکستان از آغاز استقلال و جدایی از هند تا امروز است.
کتاب در خط آتش به بیان خاطرات پرویز مشرف می پردازد و توسط انتشارات سیمون اند اسچاستر از شرکت سی بی اس برای اولین بار در سال 2006 در بریتانیا منتشر شده است.
من این کتاب را به مردم پاکستان ، مردمی که برای کشورشان تلاش و با تحمل سختی در انتظار آینده بهتر هستند تقدیم می کنم.
و
به مادرم که نقش بی بدیلی در زندگیم ایفا نمود تقدیم می کنم.
مقدمه نویسنده
این کتاب پنجره ای برای شناخت پاکستان و نقش من در ساختار و شکل دهی این سرزمین است. من در سنین جوانی زندگی پر فراز و نشیب و مملو از شور و شادی و غم و اندوهی را پشت سر گذاشتم، اما همواره به خودکفایی و آینده بهتر کشورم می اندیشیدم. اغلب به دلیل رک گویی و رو راست بودنم مورد سرزنش و عتاب دیگران قرار گرفته ام و من مطمئنم که شما در این کتاب به خوبی به صداقت سخنانم در این خصوص پی خواهید برد. من از بیان مطالب هراسی ندارم و تنها زمانی از ذکر آنان خودداری امتناع خواهم کرد که موضوع امنیت ملی کشورم در میان باشد.
زمانی اقدام به نوشتن خاطرات زندگی خودم گرفتم که پاکستان نقش بی بدیل و مهمی در مبارزه با تروریسم پیدا کرده بود و من مایل بودم تا همه جهانیان را از این مسئله آگاه کنم.
پاکستان کشوری است که از بخشهای مختلف شهری و روستایی ، ثروتمند و فقیر، تحصیل کرده و یا بیسواد تشکیل شده است.جمعیت 160 میلیونی کشورم به زبانهای مختلفی صحبت می کنند. در کشورم مدرنیسم با بنیادگرایی و غرب گرایی با فرهنگ سنتی محافظه کار در تقابل است، بنابراین می توان اداره پاکستان یه عنوان یکی از سخت ترین کارها در جهان معاصر نام برد. حادثه 11 سپتامبر 2001 پاکستان را وارد تحولات پیچیده و عمیقی کرد و این رویداد عظیم، کشورم را در چه در داخل پاکستان و چه از لحاظ بین المللی تحت تاثیر قرار داد.
ملت ما نقش مهمی در تحولات قرن بیست و یکم دارد. آنچه در پاکستان اتفاق می افتد چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ اقتصادی و سیاسی می تواند تاثیر مهمی در فرایند مبارزه جهانی با تروریسم طی سالهای اخیر و آتی داشته باشد و به شکل گیری روابط فی مابین اسلام و جهان غرب کمک کند. من به آینده ای توام با صلح و آرامش برای کشورم و جهان معتقدم. این مسئله تنها زمانی قابل دستیابی خواهد بود که جهان اسلام و غرب با هدایت و رهبری آمریکا بسیج شوند و قبل از پاکستان به حل این معضل توجه کنند.
همسرم صهبا و دیگر نزدیکانم و اعضای خانواده ام، هدایت خائیشیگی، هوما، آفتاب و شبنم علیرغم فعالیت های زیاد و کار فراوان مرا با اعتماد و دلگرمی اشان در نگارش و تهیه این کتاب یاری کردند. از همایون گوهر و بروس نیکولاس نیز برای تصحیح خوب این کتاب متشکرم. همایون تا دیر وقت از خواب خود میزد و به تصحیح کتاب می پرداخت. همچنین از تلاش وافر افسر ستاد آقای عاصیم باج وا بابت ضبط و نگارش مطالب متشکرم.
نهایتا متذکر می شوم که خاطرات من همانگونه که بیان زندگی خصوصی من است از سوی دیگر در بر گیرنده تحولات و حوادثی است که در طول این سالها روی داده است.
چهره به چهره با ترور
صبح 14 دسامبر سال 2003، در اسلام آباد در راه منزل به پایگاه نظامی بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد. افراطیون مذهبی قلبم را نشانه گرفتند و مرا هدف قرار داده بودند و تنها با لطف و مشیت خدا بود که نجات یافتم.
من با مرگ روبرو شده بودم، درگذشته نیز چندین بار با مرگ دست و پنجه کرده بودم ولی هر بار تقدیرم به رویم لبخند زده بود. من فقط به این دلیل شکر این نعمت را بجا آوردم که گویا همانند گربه نه جان دارم.
اولین مرتبه در سال 1961 میلادی هنگامیکه نوجوانی بیش نبودم از بالای درخت مانگو (انبه) آویزان شده بودم که ناگهان درخت شکست و من از بالای آن به زمین سقوط کردم. دوستان من که صحنه را دیده بودند تصور می کردند من مرده ام اما من از مرگ نجات یافتم.
در سال 1972 هنگامیکه که مسوول تعلیم کماندوهای نظامی در کوههای شمال منطقه بودم، مجبور بودم سوار هواپیمای خطوط بین المللی پاکستان شوم که قرار بود در منطقه هیمالیا از گیلگت به سمت اسلام آباد حرکت کند. این هواپیما در برخورد با کوه متلاشی شد و تاکنون اثری از این هواپیما بدست نیامده است. من سوار هواپیما نشدم چرا که در لحظه آخر تعلیم، اجساد دو تن از همراهانم که از کوه سقوط کرده بودند پیدا شد و من به دستور فرمانده ارشد خود سوار هواپیما نشدم.
در حادثه ای دیگر، که در تاریخ 17 آگوست سال 1988 اتفاق افتاد قرار بود به عنوان افسر منشی رئیس جمهور با ژنرال ضیاءالحق در هواپیمای C130 وی را همراهی کنم که در آخرین لحظه از بخت خوبم، افسر دیگری به جانشینی من به این سمت گمارده شد و بیچاره به کام مرگ رفت. سفیر آمریکا آرنولد لویس رافائل نیز در میان مسافران بخت برگشته انفجار هواپیما بود. این حادثه هرگز به درستی بیان نشد و همانند یک راز سر به مهر در تاریخ پاکستان باقی ماند.
حادثه بعدی در سال 1998 اتفاق افتاد. در آن زمان من به عنوان فرمانده قرارگاه مانگولا فعالیت میکردم. باید برای شرکت در یک کنفرانس به مقر فرماندهی ارتش در راولپندی می رفتم .متعاقب اتمام مراسم رسمی با دوستم اسلم چیما از قرارگاه خارج شدیم تا در دفتر او بریچ بازی کنیم. در همین زمان فرمانده نیروی هوایی تحت فرمانم با یک فروند بالگرد به مانگولا آمد تا به جای اینکه از طریق جاده زمینی به راوالپیندی سفر کینم با بالگرد به آنجا برویم. اما آنها مرا پیدا نکردند، هنگام بازگشت این یالگرد دچار سانحه شده و وی کشته شد. بازی بریج با دوستم مرا از مرگ نجات داده بود.
در 12 اکتبر سال 1999 من رئیس ستاد مشترک ارتش، بالاترین مقام نظامی پاکستان بودم. هواپیمای من قرار بود از کلمبو به کراچی پرواز کند. در این زمان بود که نخست وزیر پاکستان (نوازشریف) با بستن تمامی فرودگاههای پاکستان بر روی هواپیمای من و صدور فرمان برای خروج هواپیما از فضای پاکستان در صدد نابودی من بر آمده بود و سوخت هواپیما بصورت جدی در حال اتمام بود و اگر ارتش (با فرمان من) قادر به کنترل فرودگاه کراچی نشده بود معلوم نبود چه حادثه ای در انتظارم بود. هواپیما در آخرین دقایق بر روی باند فرودگاه کراچی نشست. تقابل بسیار جدی با نخست وزیر مرا به قدرت رساند، داستانی که شرح کامل آن را در این کتاب نوشته ام.
در جنگ 1965پاکستان و هند نیز دو مرتبه با مرگ روبرو شدم. ظاهرا این حوادث که ذکر کردم کافی نبود. در سال 2001 هنگام بازگشت از اجلاس سازمان ملل متحد در نیویورک به سمت پاکستان ناگهان خلبان به من اطلاع داد که برج مراقبت به وی هشدار داده است که هواپیما حامل بمبی است. ما سریعا به نیویورک بازگشتیم و پس از ساعتها جستجوی فنی مشخص شد که این حادثه تنها یک شوخی و شایعه بود.
اما حوادث دسامبر سال 2003 مرا در خط مقدم جنگ با تروریسم قرار داد و این حوادث بخشی از دلایل نوشتن این کتاب است. در 14 دسامبر سال 2003 از کراچی وارد پایگاه نیروی هوایی چاک لاله در 4 کیلومتری قرارگاه نظامی راولپندی و 10 کیلومتری اسلام آباد شدم. آجودان مخصوص من برایم دو خبر آورد. پاکستان در مسابقات چوگان هند را شکست داده بود و صدام حسین به اسارت نیروهای آمریکایی در آمده بود.
من به سمت قرارگاه نظامی به راه افتادم و در حال صحبت با نادیم تاج مشاور نظامی خود بودم که ناگهان صدای مهیب انفجاری از پشت سرم شنیده شد و من متوجه شدم که چه حادثه ای روی داده است. به این می اندیشدم که در زمانیکه سایر رهبران کشورها حوادث انفجار و رویدادها را تنها بر روی صفحه تلویزیون به تماشا می نشینند من در قلب این حوادث قرار دارم. نه تنها در متن حوادث که هدف اصلی این حوادث هستم. من به عنوان یک سرباز و رئیس ستاد مشترک و فرمانده قوای مسلح پاکستان همواره آماده مبارزه با تروریسم بوده ام.
هنگامیکه از یک پل در نزدیکی قرارگاه نظامی گذشتیم انفجار مهیبی روی داد. چهار چرخ اتومبیل ناگهان از جا کنده شد و فاصله ای را در هوا تا محل سقوط پرتاپ شدیم. صدای مهیب انفجار مرا متوجه بمب کرد.
مشاور من همین نظر را داشت. من می دانستم که این انفجار از بمبی قوی است چرا که سه اتومبیل بنز را به راحتی از جاده منحرف و به زمینهای اطراف پرتاب کرده بود.به پشت سرم که نگاه کردم موجی از دود و خرابی روی پلی دیدم که لحظاتی پیش از روی آن گذشته بودیم. بعد از طی مسافت 400 متری به پایگاه نظامی رسیدیم و معاون مشاور من عاصیم باج وا که با اتومبیل دیگری در پشت سر ما حرکت می کرد تائید کرد که این انفجار تلاشی برای کشتن من بوده است.
وارد خانه شدم تا همسرم و مادرم را ببینم .همسرم صهبا در تمامی سختیها و ناملایمات زندگیم همراهی همیشگی برایم بوده است. او صدای انفجار را شنیده بود و به محض ورودم از من در مورد انفجار سوال کرد. مادرم پشت در بود و متوجه ورود من نشد با اشاره صهبا را به راهرو خانه هدایت کردم و بدون آنکه مادرم متوجه شود به صهبا گفتم که هدف این انفجار بوده ام. او را آرام کردم و بار دیگر به سمت پل به راه افتادم تا اوضاع را بررسی کنم، پل تقریبا به طور کامل از بین رفته بود. اگر فقط چند ثانیه دیر از روی پل عبور کرده بودیم نمی توانستیم جان سالم به در ببریم. مردم با دیدن من شگفت زده شده بودند.
پنهان کردن حادثه از مادرم تقریبا غیر ممکن بود. خیلی زود از تمامی ماجرا باخبر شد چرا که بسیاری از نزدیکان ما بعد از شنیدن این خبر به منزل ما تلفن کردند. روز بعد از حادثه خبر انفجار تیتر اول تمامی روزنامه ها و رسانه های پاکستان بود و خبرهای پیروزی پاکستان بر هند و دستگیری صدام حسین در مرحله بعدی قرار داشت.عصر همان روز من و صهبا بدون اینکه تردیدی به خود راه دهیم بر اساس برنامه قبلی برای شرکت در مراسم عروسی یکی از دوستان به هتل سرنا در اسلام آباد رفتیم.
تصمیم ما موجب شگفتی کلیه مهمانان در مراسم عروسی شد چرا که آنان فکر می کردند که ما پس از وقوع انفجار حداقل برای مدتی در محلی آرام استراحت خواهیم کرد. این کار من هم تروریستها را از اینکه نتوانسته بودند صدمه ای به من وارد کنند و هم محافظان مرا که ناچار بودند با این شرایط به مراقبت از من بپردازند بشدت نگران کرده بود.
قبل از این حادثه همواره به طور عادی در خیابانهای شهر به عبور و مرور می پرداختم و از هیچ چراغ قرمزی عبور نمی کردم اما پس از این حادثه، محافظان اقدام به محافظت در دو سوی اتومبیل کردند و هنگام حرکت نیز پلیس اقدامان جدیدی را در خصوص توقف سایر اتومبیل ها اعمال می کرد. البته برنامه حرکت من را تنها نزدیکان من می دانستند و دیگران از آن بی اطلاع بودند.
مردم هنوز از این حادثه نگران بودند که در 25 دسامبر 2003 پس از اتمام سخنرانی در کنفرانس سران اسلام آباد هنگام بازگشت به پایگاه نظامی در راولپندی، درست یک و پانزده دقیقه ظهر ساعت همراه با مشاور نظامی خود بودم و از کنار همان پلی که منفجر شده بود گذشتیم. کارگران سرگرم تعمیر پل بودند. ما به پمپ بنزینی در سمت راست رسیدیم .پلیس عبور اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود. اتومبیل ون سوزوکی نظرم را جلب کرد که به صورت غیر عادی در کنار جاده ایستاده بود. انگار می خواست از سمت راست به کنار اتومبیل من بیاید. اتومبیل من در حال حرکت بود و من سرم را به سمت راست چرخاندم تا آن اتومبیل را بهتر ببینم. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوشم رسید و اتومبیلم بار دیگر به هوا پرتاب شد. وضعیت رقت آوری بود. دود و آتش همه جا را احاطه کرده بود.
تعدادی از مردم بر اثر انفجار تکه تکه شده بودند.هر چند بعدازظهر بود اما همانند غروب به نظر می رسید. جان محمد، راننده من پایش را روی گاز اتومبیل فشار داد و من همزمان با کشیدن گلن گدن، اسلحه همراه خود از او خواستم که سریعتر براند. او بیشتر از 90 متر به جلو نرفته بود و ما نزدیک یک پمپ بنزین دیگر بودیم که بار دیگر انفجار وحشتناکی رخ داد. انفجار نخست از سمت راست و عقب ما بود و این انفجار دقیقا در روبروی ما اتفاق می افتاد. برخورد چیزی سنگین را با شیشه جلوی اتومبیلم احساس کردم نمی دانم چه بود.
ولی هر چه بود آسیب جدی به شیشه ضد گلوله اتومبیل وارد کرد.
بار دیگر دیدم که انسان های زیادی تکه تکه شدند و اتومبیل های فراوانی بر اثر انفجار از بین رفته رفتند. به نظر می آمد که نیمه شب در ظهر پدیدار شده است. تایرهای اتومبیل از جای خود کنده شده بودند و من می دانستم که این نوع اتومبیلها قادرند بدون تایر مسافتی در حدود پنجاه تا شصت کیلومتر را روی رینگها بروند. بار دیگر جان محمد با فریاد من گاز اتومبیل را فشار داد و اتومبیل که اکنون بدون تایر بود و روی رینگ ها حرکت می کرد زوزه کشان براه خود ادامه داد و بالاخره ما به پایگاه نظامی رسیدیم.
صهبا، صدای مهیب انفجارها را شنیده بود و هنگامیکه ما به پایگاه نظامی رسیدیم او تا اولین اتومبیل را دید که روی رینگ حرکت می کند و همراه با صدای دلخراش زوزه دود هم از آن خارج می شود و تکه های گوشت انسان به آن چسبیده است شروع به فریاد زدن کرد. او بی وقفه فریاد می کشید .او که در همراهی با من حوادث خطرناک زیادی را تجربه کرده بود هرگز چنین بی تاب ندیده بودمش. من رو به روی او بودم ولی او مرا نمی دید و به سمت درب پایگاه می دوید. فقط فریاد می کشید.
حرفهایش را نیم فهمیدم. به نظرم دچار حمله عصبی شده بود. به سختی با همراهی چند نفر از همراهانم توانستم او را کنترل کنم و به داخل خانه هدایت ببرم. با زحمت او را آرام کردم .به او گفتم خوب نگاه کن. من سالم هستم. همه چیز عادی است. او را آرام کردم و از خانه بیرون آمدم.
به اتومبیل ها نگاه کردم و متوجه شدم که بیشتر آنها بشدت آسیب دیده اند. موج انفجار صدمات زیادی را به این اتومبیلها وارد کرده بود و یقینا اتومبیل های معمولی که در معرض این موج انفجار قرار گرفته بودند به طور کامل منهدم شده بودند..تکه های بدن انسان ها بر روی اتومبیها به صورت رقت آوری خودنمایی میکرد و صحنه بسیار مشمئز کننده ای را بوجود آورده بود. اتومبیل اسکورت عقبی من بشدت آسیب دیده بود.
در این انفجارها 14 نفر کشته و سه نفر هم زخمی شدند. پلیس بیچاره ای که بخاطر من حرکت اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود بر اثر انفجار اول کشته شده بود و اتومبیل پلیس که خود را برای نجات جان من به دومین اتومبیل انفجاری کوبیده بود کاملا از بین رفته و هر 5 پلیس که داخل آن قرار داشتند مرده بودند. به این می اندیشیدم که اگر پلیس راهنمایی و رانندگی رفت و آمد در جاده را متوقف نمی کرد تنها خدا می داند که چه چیزی در انتظار من بود.
بعد از مدتی متوجه شدیم که قرار بود تا سومین حمله انتحاری بعد از این دو انفجار رخ دهد. به این فکر می کردم که شاید نفر سوم با دیدن دو انفجار و کشته شدن دوستان خود اعصابش به هم ریخته و از انجام این کار منصرف شده است و یا اینکه فکر کرده است که کار تمام شده است و تنها خواسته تا خود را نجات دهد و از معرکه گریخته است. احتمالا اگر او کار خود را رها نمی کرد موفق به کشتن من می شدند چرا که اتومبیل من بعد از وقوع دو انفجار کاملا سیستم دفاعی خود را از دست داده بود و کاملا بی دفاع شده بود.
تحقیقات بعدی دخالت مقامات بلند پایه القاعده در پاکستان در طرح ریزی این ترورها را نشان داد. لازم است که داستان کامل این حادثه را بگویم چرا که یکی از بزرگترین پیروزیهای ما در مقابله با ترور محسوب می شود.
من در صفحات بعدی خواهم گفت که چرا به یکی از اهداف اصلی تروریست ها تبدیل شده ام. داستان زندگی من مصادف است با تاریخ تشکیل کشورم. بنابراین فصلهای بعدی کتاب نه تنها سرگذشت زندگی یک مرد، بلکه تاریخ پاکستان را نیز بازگو می کند.
بخش اول - سرآغاز راه
فصل اول - قطاری به پاکستان
تاریخ : 14 آگوست 1974- مکان : هند و پاکستان
روزگار سختی بود. روزهای خاطره انگیزی بود. کور سوی درخشش آزادی در افق نمایان بود. تهدید قتل عام بر سرمان سنگینی می کرد. امید جای کوچکی داشت. گرگ و میش امپراطوری بود. داستان پیدایش دو کشور بود.
در یک روز داغ و مرطوب تابستان، قطاری خاک آلود از دهلی نو به سمت بندر کراچی به راه افتاد. صدها نفر در کوپه های قطار جا گرفتند. از اطراف و اکناف آن آویزان شدند و بر کف راهروهای آن نشستند. چنان جمعیتی در قطار موج می زد که اگر سوزن از دست کسی می افتاد به زمین نمی رسید. گرما و کثیفی قطار کمترین آزار را بر مسافران این قطار تحمیل می کرد. به راهروهای قطار که نگاه می کردم گویی اجساد مردان، زنان و کودکانی را که به طور فجیعی کشته شده اند روی یکدیگر تلمبار کرده اند. مسافران قطار به امید آغاز یک زندگی جدید در یک کشور جدید به نام پاکستان دل به راهی سپرده بودند که قطار در آن موج می خورد و پیش می رفت. پاکستان با مبارزه و تقدیم کشته های فراوان بدست آمده بود.
هزاران خانواده مسلمان در ماه آگوست با جا گذاشتن تمام دلبستگیها و خانه های خود درهند تنها با همان لباسهایی که به تن داشتند سوار این قطار شدند تا به سرزمین جدید بروند. قطاری از پس قطاری دیگر آنها را به سرزمین جدید می رساند. بسیاری از آنهایی که نمی توانستند و قادر نبودند دل به این سفر ببندند توسط سیکهای افراطی هندو مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفتند و کشته شدند. بسیاری از هندوها و سیکهای افراطی نیز در مسیری مخالف، پاکستان را ترک کردند و وارد هند شدند. هر چند آنان نیز مورد آزار و خشونت بیحد مسلمانان قرار گرفتند و بسیاری از آنان به قتل رسیدند. قطار با انبوه مسافرانی که هند را برای همیشه به مقصد پاکستان ترک می کردند در سکوتی فلج کننده، گنگ و دهشت آور به پیش می رفت هرچند تمامی مسافران این قطار حرفهای زیادی برای گفتن داشتند.
این داستان یک خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه است. داستان یک مرد به همراه همسر و سه فرزند پسرش که از دهلی خارج شدند .پسر دوم این خانواده در آن زمان تنها چهار سال و سه روز داشت وتنها خاطره ای که از آن قطار بر ذهن او نقش بسته است تشویش و نگرانی مادرش بود.
او نگران قتل عام خانواده اش توسط سیکهای افراطی بود. با توقف قطار در هر ایستگاه، چشمان مادر به اجساد بی شماری می افتاد که در اطراف ایستگاه بر زمین افتاده اند. دلشوره اش فزونی می گرفت. قطار ناگزیر از عبور از منطقه پنجاب بود، منطقه ای که مملو از اجساد بود.
این پسر کوچک همچنین به یاد دارد که پدرش به شدت نگران جعبه ای کوچک بود که تمام مدت با خود به همراه داشت. او محافظ این جعبه بود. این جعبه زندگی او بود و حتی هنگام خواب بجای بالش بر زیر سرش قرار می داد. در این جعبه نزدیک به هفت صد هزار روپیه بود که قرار بود برای وزارت خارجه کشور جدید هزینه شود.
پسر کوچک به خاطر دارد که در 15 آگوست قطار وارد کراچی شد و مورد استقبال مردم زیادی قرار گرفت. در آنجا غذا ، شادی ، اشک، خنده و در آغوش کشیدن و بوسه بود. اینها همه بشکرانه سلامتی مسافران قطار بود.
داستان زندگیم را با فعل سوم شخص آغاز کردم چراکه از داستان قطار، آن را گفتم که از بزرگترهای خود شنیده بودم و نه آن چیزی که خود با جزئیات به یاد داشتم. از سالهای آغازین زندگی خاطره زیادی به یاد ندارم. من در 11 آگوست سال 1943 در موگال جنوبی، بخشی از دهلی، در خانه ای که نهر والی حاویلی نامیده می شد به دنیا آمدم. برادرم جاوید که بسیار باهوش بود یکسال زودتر از من بدنیا آمده بود و برادر کوچکترم نوید نیز بعد از من بدنیا آمد و خانواده ما کامل شد.
نهر والی حاویلی متعلق به جد بزرگم، خان بهادر قاضی محتشم الدین معاون اداره مالیات دهلی بود. او دخترش آمنه خاتون را به عقد سید شرف الدین در آورد. سید به کسی گفته می شود که ریشه نسل اندرالنسل او به پیامبر گرامی اسلام می رسد. گفته می شود که پدر بزرگم مردی خوش سیما و فردی متمول در پنجاب بود. او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها کرد و با زنی دیگر را به عقد خود درآورد. او دو پسرش سید کشرف الدین (پدرم) و سید اشرف الدین را نیز به مادر بزرگمان سپرد و رفت. آمنه خاتون به خانه پدری آمد و در آنجا ساکن شد. در همین خانه من متولد شده ام.
پدرم سید مشرف الدین و برادر بزرگترش هر دو فارغ التحصیل دانشگاه معروف اسلامی علی گره بودند. عمویم هنوز در دهلی زندگی می کند. پدرم پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در وزارت خارجه به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و در مدتی بعد به عنوان مدیر آن بخش انتخاب شد. پدرم چند ماه پس از آنکه من به ریاست جمهوری کشورم رسیدم دیده از جهان فرو بست.
خان بهادر قاضی الهی ، پدر مادرم یک قاضی بود. او بسیار دست و دل باز بود و برای تحصیل فرزندانش همت زیادی کرد. مادرم زرین مدرک فارغ التحصیلی خود را در زمانی از دانشگاه دهلی گرفت که بسیاری از زنان مسلمان جرات فکر کردن به تحصیل را نیز نداشتند. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی با پدرم ازدواج کرد. پدر و مادرم وضعیت خوب مالی نداشتند و ناچار بودند تا با رنج و زحمت فراوان هزینه آموزش فرزندانشان را تامین کنند. خانه ما در سال 1946 فروخته شد و خانواده ام به خانه دولتی در حوالی میدان حالو در امتداد جاده یارن در دهلی نو کوچ کردند. ما تا سال 1947 که به پاکستان مهاجرت کنیم در این خانه ساکن بودیم.
مادرم برای تامین برخی از هزینه های خانواده به تدریس در یک مدرسه را آغاز کرد. خانواده گرمی داشتیم و تمامی سعی مادر و پدرم در این بود که فرزندان خوبی را برای جامعه پرورش دهند. مادرم هر روز مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفت تا بتواند با پول کرایه ای درشکه برایمان میوه بخرد و به خانه بیاورد.
ارزشهایی که پدر و مادرم از والدینشان به ارث برده بودند در طول زمان به ما منتقل شد. می توانم بگویم اگر چه ثروتمند نبودیم ولی در بهترین مدرسه درس خواندم. اما از دوران کودکی هیچ به یاد ندارم.
فصل دوم – استقرار در کراچی
کراچی شهریاست بسیار قدیمی، همانند بسیاری از شهرهای ما، سابقه آن به دوران باستان بازمی گردد. کراچی در آغاز روستایی بود بر کناره ساحل دریای عرب که عمدتا اهالی روستا به ماهیگیری از دریا می پرداختند. در سال 1947 بعنوان پایتخت پاکستان انتخاب شد. البته در حال حاضر پایتخت پاکستان به اسلام آباد منتقل شده است که شهری است جدید، با اسلوب جدید شهر سازی در دامنه کوههای هیمالیا.
با ورود ما به کراچی، پدرم خانه ای در محله جاکوب لاینز کرایه کرد که شامل دو اتاق، آشپزخانه و دستشویی بود. در بخشی از ساختمان داربستی قرار داشت که بر روی درختان آن محوطه قرار می گرفت. دیگر اعضای فامیل مانند خاله ها و عمه ها به تدریج به ما ملحق شدند و بعضی از شب ها هیجده نفری در همین دو اتاق شب را به صبح می رساندیم. تا آنجا که به یاد دارم روزگار خوشی داشتیم و تمامی این شرایط سخت را با روحیه خوبی که داشتیم پشت سر گذاشتیم. ما می توانستیم با نوشتن ادعا نامه ای مبنی بر اینکه خانه مادر بزرگمان در دهلی نو به دست هندوها اشغال شده است خانه ای بزرگ در کراچی را از آن خود کنیم. اما به دلایلی هیچکس چنین کاری نکرد.
شبی از شبها متوجه شدم که دزدی پشت منزل ما مخفی شده است، در آن زمان من کودکی خردسال بودم ولی آرام نزد مادرم رفتم و موضوع را به او گفتم. پدرم برای ماموریتی به ترکیه رفته بود. مادرم فریاد کشید و همسایه ها فورا به خانه ما ریختند و دزد در حالی که تنها وسایل ارزشمند منزل را که شامل لباسهایمان بود در دست داشت توسط همسایه ها دستگیر شد. او به شدت گریست و گفت که از شدت فقر دزدی کرده است. پلیس که برای بردن او آمد مادرم گفت که او دزد نیست و بجای آنکه او را تحویل پلیس دهد به او غذا داد و بعد به او اجازه داد تا از خانه ما برود. مادرم به دزد غذا داد چراکه حس همدردی و کمک به همنوع در آن روزگار سخت در میان مردم وجود داشت.
شوکت آشپز خانواده ما بود که در هنگام عروسی مادرم به عنوان بخشی از جهیزیه به خانه ما آمده بود و با ما از دهلی به کراچی آمد. او اکنون در شهر حیدر آباد ایالت سند زندگی می کند و از زمانیکه به سمت ژنرال در ارتش رسیدم دیگر او را ندیدم.
من و برادرم جواد در مدرسه پاتریک درس می خواندیم .این مدرسه توسط مسیونرهای مسیحی اداره می شد. در حال حاضر از آن دوران چیزی به خاطر ندارم. تنها چیزی که به خاطر دارم این است که برای رسیدن به مدرسه هر روز یک کیلومتر و نیم پیاده راه می رفتیم.
پدرم کار خود را در وزارت خارجه جدید آغاز کرد، او در ساختمانی به نام قصر موهاتا کار می کرد. این ساختمان بعدها محل سکونت خانم فاطمه جناح خواهر بنیانگذار پاکستان، محمد علی جناح شد که به نام قائد اعظم و یا رهبر بزرگ نامیده می شود. این ساختمان در حال حاضر تبدیل به موزه شده است. به یاد می آورم که امکانات ساختمان به اندازه ای کم بود که پدرم حتی صندلی برای نشستن نداشت و برای انجام کارهای روزمره خود بر روی یک صندوق چوبی می نشست. محل کار پدرم همواره با کمبود کاغذ، پونس و قلم روبرو بود و پدرم به ناچار از تیغ های صحرایی برای اتصال کاغذها به هم استفاده می کرد. این وضعیت پاکستان جدید بود و دلیل این وضعیت این بود که هند حاضر نبود سهمی که به مردم پاکستان تعلق می گرفت را بپردازد. در آن زمان بریتانیا تصمیم گرفت تا از هند خارج شود. این رویداد به نام آزادی بزرگ در هند در ژوئن سال 1948 مطرح بود.
اما لرد لوئیس مانت باتن آخرین فرماندار بریتانیا درهند، لندن را متقاعد کرد که نمی تواند تا آن زمان در هند باقی بماند و بنابراین زمان خروج نیروهای انگلیسی به آگوست سال 1947 تغییر پیدا کرد. این تصمیم در آوریل سال 1947 اعلام شد و یکی از دهها تصمیمی بود که از سوی نمایندگان پاکستان، هند و دولت بریتانیا اتخاذ شد. از تصمیم های دیگری که نمایندگان پاکستان، هند و دولت بریتانیا اتخاذ کردند این بود که دارائیها و ثروت در دسترس بین حکومتهای هند و پاکستان تقسیم شود. هند به مجرد آنکه از سیطره بریتانیا خارج شد به هیچ یک از تعهدات خود پایبند نماند.
پدرم مرد بسیار مهربان و دست ودلبازی بود. او با آنکه ثروتمند نبود ولی به دیگران کمک می کرد و این مسئله تنها مورد مشاجره بین او و مادرم بود. مادرم اعتقاد داشت اول بایستی نیازهای خانه رفع شود و بعد از آن به دیگران کمک کرد و در واقع معتقد بود چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. ولی پدرم در این موارد با کسی مشورت نمی کرد. مادرم همانند دیگرمادران آسیایی تاثیر بسیاری در رفتار و نوع نگرش خانواده از خود بروز می داد و در چگونگی تربیت فرزندان خود تاثیر خود را گذاشته است. او همه این کارها را برای حمایت از فرزندانش انجام می داد.او به جای آنکه به شغل آموزگاری ادامه دهد در بخش خدمات گمرکی استخدام شد. او هر روز با لباس سفید کلوش مخصوص برای انجام بازرسی از محموله های هواپیماهای دریایی به بندر می رفت. به خاطر می آورم که او یک بار محموله قاچاقی را کشف کرد و جایزه خوبی از گمرک گرفت.
یکی از بزرگ ترین رویدادهای تلخی که به خاطر می آورم مربوط به درگذشت بنیانگذار پاکستان قائد اعظم در تاریخ 11 سپتامیر سال 1948 است. پاکستان به طفل سیزده ماهه ای می ماند که تنها بزرگ خود را از دست داده باشد. قائد اعظم محمد علی جناح بوسیله نویسنده آمریکایی زندگینامه او استنلی ول پرت اینگونه توصیف شده است. تعداد کمی از افراد هستند که در تاریخ تاثیر گذار هستند. تعداد کمتری قادرند نقشه جهان را تغییر دهند. به سختی می توان کسی را پیدا کرد که بتواند ملتی را تشکیل دهد. محمد علی جناج هر سه کار را با هم انجام داد. مرگ قائد اعظم اعتماد به نفش مردم پاکستان را متزلزل کرد. مراسم تشیع پیکر او قرار بود از جاده اصلی کراچی که خانه ما در آن قرار داشت بگذرد. به خاطر می آورم که با دوستان خود ساعتها بر روی دیوار نشستیم تا مراسم را نظاره گر باشیم. هنگامیکه جنازه وارد جاده شد همه می گریستند. حس ناامیدی و یاس در وجود همه مردم موج میزد. لیاقت علی خان اولین نخست وزیر پاکستان توانست در احیای حس اعتماد به نفس ملت پاکستان نقش موثری ایفا کند و روحیه مردم غم زده را تسلی بخشد.
سالهای خوب و خوشی را در کراچی سپری کردم. در سراسر کشور حس ناامیدی جای خود را به امید داده بود و همه به آینده ای توام با آرامش و سعادت امیدوار بودند. وقتی خاطرات کودکی خود را مرور می کنم به یاد قطاری می افتم که از دهلی به سمت کراچی در حال حرکت بود. آن دوران برای ما مهم بود چرا که با پذیرش خطر برای آغاز زندگی جدید وارد این سرزمین شدیم. در روزها و ماه های اولیه پس از مهاجرت، حس دلتنگی بر قلب پدر و مادرم چنگ می زد و در مقابل دگرگونی دیگری در روح و جان من ریشه می دواند. من بعنوان پسر کوچکی که به ظاهر ریشه در این سرزمین نداشتم بزرگ می شدم و پاکستان در درونم ریشه می دواند.سرزمینی که حاضرم با همه زندگیم از آن محافظت نمایم.
فصل سوم – ترکیه ، سالهای شکوفایی
دو سال پس از ورود ما به شهر کراچی ، پدرم برای انجام ماموریت کاری به سفارت پاکستان در آنکارا منتقل شد. من و برادرانم از سفر به کشور دیگری برای زندگی بسیار هیجان زده بودیم. اقامت هفت ساله ما در ترکیه تاثیرات شگرفی بر جهان بینی من از زندگی و رفتارم بجا گذاشت.
ترکیه و پاکستان در بسیاری از موارد شباهت های زیادی با یکدیگر دارند. مهمترین و نخستین وجه اشتراک دو کشور مسلمان بودن آنها است. همانطور که پاکستان در سال 1947 کشور تازه استقلال یافته ای به شمار می رفت، ترکیه جدید نیز بر مبنای عقاید و افکار آتاتورک به وجود آمده بود. با سقوط و فروپاشی امپراطوری عثمانی، آتاتورک با جلوگیری از اضمحلال و تجزیه ترکیه این کشور را نجات داد و به عنوان آتاتورک (پدر ترکها) نامیده شد. او درجایگاه یک افسر نظامی پاشا نامیده می شد و با توجه به هوش سرشار خود در دوره تعلیم توسط آموزگار خود بنام کمال( کامل) نامیده شد و سپس مصطفی کمال بنام آتاتورک معروف شد.
بسیاری از غذاهای پاکستانی ریشه ای ترکیه ای دارند .کلمه اردو به معنای ارتش است که آن نیز ریشه اش به زبان ترکی بازمی گردد. دو ویژگی ملت ترکیه که با جان و روحم عجین شده است حس وطن پرستی و افتخار به هر آن چه که دارند است و دیگری علاقه زیاد آنان به پاکستان و مردم کشورم.
برای سه پسر بچه سفر به ترکیه سفری مملو از خاطرات و شگفتیها بود. ما در آغاز سفر با کشتی اچ ام اس دارکا از بندر کراچی به سمت بندر بصره در عراق به راه افتادیم. سفر با کشتی برایم تجربه ای منحصر به فرد بود. از بصره با قطار به طرف آنکارا رفتیم. این سفر سه-چهار روز طول کشید و در مقایسه با قطار پر از محنت و دردی که در سال 1947 از دهلی به کراچی سوار شده بودیم ، سفری پر از شادی و خوشی بود.
با ورود به آنکارا درخانه ای مستقر شدیم که یکسال به زندگی در آن خانه ادامه دادیم. بعد از آن تا خاتمه ماموریت پدرم سه خانه دیگر در آنکارا عوض کردیم. در خانه چهارم تا پایان کار پدرم ماندیم .این خانه ها اگر چه متوسط بودند ولی به نسبت خانه دو اتاقه ای که در کراچی داشتیم بسیار راحت بودند. مادرم بعنوان تایپیست سفارت پاکستان در سفارت مشغول به کار شد. او سرعت بسیار خوبی در تایپ مطالب داشت و یکبار برنده مسابقه سرعت در تایپ شد. شاید برای همین است که میتواند بسیار خوب بنوازد. او صدای خیلی خوبی هم داشت. پدر و مادرم عاشق موزیک و رقص و بویژه رقص باله بودند. پدرم در رقص مهارت خاصی داشت و در مراسم تاجگذاری ملکه انگلیس که بسیاری از کارکنان سفارت در آن شرکت کرده بودند پدر و مادرم جایزه نخست رقص را از آن خود کردند.
طبیعتا، کارکنان سفارت تمامی تلاش خود را انجام دادند تا اقامت ما در آنکارا با خوشی سپری شود، اما مساعدت اساسی و موثر را نزدیکان ترک برای ما فراهم آوردند. یکی از برادان مادرم قاضب علام حیدر که بعدها گوینده اول زبان انگلیسی در رادیو پاکستان شد– در باره او چه میتوانم بیان کنم؟ یک عاشق واقعی. او همواره عاشق بود و ما هر از گاهی می شنیدیم که دوباره ازدواج کرده است. همسر اول دایی ما زنی بود که از مادر ترک و از پدر ملیت دیگر داشت. برادر او حکمت هند را به مقصد ترکیه ترک و در این کشور رحل اقامت افکند. پدرم تلاش زیادی کرد تا حکمت را پیدا کند اما نتوانست. حتی درج آگهی در روزنامه نیز موثر نبود. از قضا خانمی تایپیست بنام مهرشان که ترک بود و در سفارت پاکستان کار می کرد حکمت را می شناخت و به ما اطلاع داد که حکمت در استانبول زندگی می کند. مهرشان به حکمت تلفن کرد و او برای دیدن ما به آنکارا آمد. او ما را به افراد فامیلش معرفی کرد. یکی از بستگان او قدری بیی بود که با خانم لیمان ازدواج کرده بود. او دو فرزند پسر داشت، متین و چتین. هنوز با آنها در تماس هستم.
در شش تا هشت ماه نخست اقامت در آنکارا من و برادرم وارد مدرسه شدیم. زبان انگلیسی را بصورت اولیه آموختیم ولی زبان ترکی را بسیار خوب و در حد عالی یاد گرفتیم. این موضوع به ما کمک کرد تا دوستان ترک خوبی برای خودمان پیدا کنیم. به مرور زمان، آنقدر خوب به زبان ترکی مسلط شدیم که گاهی برخی از دوستان ترک نمی توانستند بفهمند که ما خارجی هستیم. حتی اکنون هم که به زبان ترکی صحبت می کنم با زبان مترجمان متفاوت است و آنها قادر نیستند اینگونه روان صحبت کنند. ما باید زبان انگلیسی را در دوره متوسطه تحصیلی یاد می گرفتیم بنابر این والدینم من و برادرم را به مدرسه خصوصی که توسط خانمی بنام قدرت – قدرت اداره می شد فرستادند. این خانم آلمانی همسری ترک داشت و نام خود را از فامیلی شوهرش اقتباس کرده بود. او اصرار فراوانی بر آموزش ریاضیات و جغرافیا داشت و برای همین هنوز هم من و برادرم جاوید مهارت ویژه ای در این دو درس داریم. خانم قدرت مهارت خوبی برای تفهیم ساده درس ریاضیات داشت و از طریق ایجاد رقابت در بین بچه ها به آنها آموزش می داد.
از این رو فهم مفاهیم و محاسبات ریاضی بر ذهن من بخوبی نشست و حتی در کلاس دهم زمانی که آمریکا تحصیل می کردم، علیرغم پائین بودن همه نمراتم که بعدا دلیل آن را خواهم گفت در درس ریاضی نمره بالایی داشتم. خانم قدرت به ما جغرافیای جهان را نیز آموخت. او به ما یاد داد که چگونه نقشه ها را مطالعه کنیم و کشورها، پایتختها، اقیانوسها، رودخانه ها، صحراها و کوهها را بشناسیم. دانستن اطلاعات جغرافیایی زمانیکه من می خواستم به ارتش پاکستان ملحق شوم بسیار کارساز بود. مدرسه خانم قدرت مختلط بود و دختران خارجی نیز در این کلاسها حضور داشتند. من و برادرم از اینکه با آنها باشیم خجالت می کشیدیم و شرم و حیای زیادی داشتیم. زمانی که آنها ما را به خانه و مهمانی های خود دعوت می کردند حس غریبی داشتیم و این مسئله موجب توجه بیشتر آنان به ما شده بود. دختران ده ساله رشد بیشتری نسبت به همسالان پسر داشتند.
در ترکیه که بودم علاقه وافر خود را به ورزش احساس و بنابر این در رشته های ورزشی ژیمناستیک و والیبال و بدمینتون فعالیت می کردم. بدمینتون اصالتا ورزش ترکی نیست اما ما در سفارت بازی می کردیم. ترکیه ها عاشق بازی فوتبال هستند. ما نیز مثل سایز کودکان هفت سنگ بازی می کردیم که مادرم مخالف این بازی ما بود. در زمستان وقتی هفت سنگ بازی می کردیم دستهایمان از شدت سرما ترک می خورد و مادرم متوجه می شد و من برای اینکه مادرم متوجه نشود سنگها را در جوراب هایم قائم می کردم. من از اول در درس هایم موفق بودم اما نه به اندازه برادر بزرگم جاوید. اگر کسی آثار مارک توین را مطالعه کرده باشد می تواند بفهمد من مثل تام سایر بودم ولی بر خلاف این شخصیت داستانی با علاقه به مدرسه نیز می رفتم. سفارت لبنان روبروی منزل ما بود. در داخل باغچه سفارت درختان میوه فراوانی بود و من متوجه شده بودم که نگهبان سفارت لبنان یک بار در مسیری کوتاه می رود و بازمیگردد و یکبار در مسیری طولانی تر و من وقتی او مسیر طولانی تر را می پیمود به باغچه سفارت می رفتم و میوه های آن را می خوردم.
من در دوران کودکی خیلی پر جنب و جوش بودم و اغلب کارهایی را انجام می دادم که بقیه بچه ها از انجام آن هراس داشتند. مادرم از شیطنت های من ناراحت می شد و وقتی دوستانم به خانه ما می آمدند به آنها می گفت بروید و بگذارید تا فرزندم درس بخواند. من از این رفتار مادرم ناراحت می شدم ولی کاری نمی توانستم بکنم وفقط دنبال فرصت مناسب می گشتم تا وقتی مادرم متوجه من نبود از خانه بیرون بروم و با دوستانم باشم. یکی دیگر از کارهایی که مادرم اصلا دوست نداشت من انجام دهم همراهی با پدر برای رفتن به شکار مرغابی بود. کارکنان سفارت در آن زمان بصورت گروهی به دریاچه بنام گل باشی که خارج از آنکارا بود می رفتند و مرغابی شکار می کردند. هیجان آورترین کار این بود که برای شکار باید آهسته و بی صدا حرکت میکردیم و من وقتی اجازه گرفتم تا برای اولین بار به سمت مرغابی ها شلیک کنم بسیار دوق زده بودم. هیچ وقت اولین شکار موفقم را فراموش نمی کنم که توانستم یک مرغابی روی آب مورد هدف قرار دهم هر چند هرگز موفق نشدم وقتی آنها پرواز می کردند شکارشان کنم.
ما مثل بچه های دیگر در همه جای دنیا گاهی دزد و پلیس بازی می کردیم و یا دو گروه می شدیم و به هم حمله می کردیم. این جنگها واقعی نبود و هر گروه پرچم مخصوصی برای خودش داشت. بیاد دارم که در آن زمان نیز در برنامه ریزی برای تهاجم و حمله به گروه مقابل از مهارت خوبی برخوردار بودم. اغلب پرچم آنها را از دستشان در می آوردیم و به بالای تپه ای می رفتیم و این به معنای پیروزی ما و شکست آنان تلقی می شد. در آن ایام چون به بازیهای بیرون عادت کرده بودم در خانه نشستن برایم عذابی دردناک بود. من انرژی زیادی داشتم و باید آن را بشکلی می سوزاندم و من به هر ترتیبی بود از خانه خارج می شدم تا بازی کنم .در آن روزها تلویزیون وجود نداشت تا بچه ها را همانند سیب زمینی بی خاصیت و تنبل کند.
برادرم جاوید عاشق کتاب بود و در مقابل من تنها وقتی به مطالعه کتاب می پرداختم که مجبور بودم. ما عضو کتابخانه شورای فرهنگی بریتانیا در ترکیه شدیم و هر کدام می توانستیم دو کتاب، بعنوان سهمیه در هر هفته از این کتابخانه امانت بگیریم. جاوید کتاب های خودش را در همان دو روز اول می خواند و بعد هم کتاب های مرا می گرفت و می خواند. او بعد از اتمام کتاب ها همیشه اصرار می کرد که به کتابخانه برویم و چهار کتاب جدید بگیریم ولی من که درطول هفته فقط یک کتاب می خواندم تمایل داشتم یک کتاب از کتابخانه به امانت بگیرم که این مسئله موجب رنجش جاوید می شد و منجر به مشاجره ما می شد.
ما خدمتکار ترکی به نام فاطمه داشتیم و او را به احترام سن زیادی که داشت فاطمه خانوم صدا می زدیم. او بسیار ساده و زود باور بود ولی در عین حال بسیار زحمتکش و کوشا نیز بود. به او می گفتیم که زمین صاف است و پاکستان در لبه این زمین قرار گرفته است و وقتی از لبه به پائین نگاه می کنیم بهشت را می توانیم ببینیم. مطمئن نیستم او حرفهای ما را باور می کرد و یا دوست داشت شادی کودکانه ما را به هم نزند و وانمود می کرد که حرفهای ما را باور کرده است. او همیشه به ما می گفت دوست دارد با ما به پاکستان برود تا بتواند از روی لبه بهشت را نگاه کند.
دو وابسته نظامی در سفارت پاکستان کار می کردند. مصطفی و اسماعیل که لباس های جذاب نظامی آنها مرا به کار در ارتش علاقمند کرد. اما مردی که تاثیر زیادی بر من گذاشت حمید دستیار دو وابسته نظامی بود. او افسری با رتبه پائین نظامی، خوش اندام و با هوش از منطقه کشمیر بود. او به خانواده ما علاقه زیادی نشان می داد و من و جاوید را به گردش می برد. حمید بازیهای زیادی بلد بود و بسیاری از آنها را به ما یاد داد. او بود که عملا به من والیبال و بدمینتون را خوب آموزش داد .
روبه روی سفارت ما در آنسوی خیابان ژنرال بازنشسته ترکی زندگی می کرد که به حرفه صنعتگری روی آورده بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت. او یک دختر زیبا به نام ریان داشت که وقت شوهر کردنش بود. پنجره اتاق حمید دقیقا روبروی پنجره خانه آنها بود. یک روز ژنرال بازنشسته حمید را برای صرف چایی به منزل دعوت کرد و آن روز به حمید پیشنهاد کرد تا او با دخترش ازدواج کند. حمید پیشنهاد او را پذیرفت. خبر ازدواج آنها مثل توپ در همه جا ترکید. وقتی حمید به پاکستان بازگشت همسرش ریان نیز با او به پاکستان رفت. حمید بعد از بازنشستگی به کارهای تجاری روی آورد و اتفاقا در این کار بسیار موفق بود. متاسفانه او بر اثر سکته قلبی سالها پیش درگذشت. وقتی که من رئیس جمهور پاکستان شدم و برای انجام سفری رسمی به لندن عزیمت کرده بودم همسر حمید را در لندن دیدم.
علاقمندی من به داشتن سگ از ترکیه آغاز شد.ما سگ قهوه ای زیبایی به نام ویسکی داشتیم که روزی بر اثر تصادف با اتومبیلی در جاده مرد ولی علاقه به داشتن سگ را در وجودم ایجاد کرد. من سگهای کوچک را ترجیح می دادم. این مسئله دوستان مرا متعجب می کرد چرا که آنها فکر می کردند یک فرمانده باید سگی به اندازه یک ببر داشته باشد.
هفت سال زندگی ما در ترکیه همانند یک چشم به هم زدن سپری شد. ما با اندوه بسیار با دوستان و افراد فامیل و کشوری که با آن خو گرفته بودیم خداحافظی کردیم. ما همه به سختی گریستیم. این سالها بهترین و بیاد ماندنی ترین سالهای عمرم بودند. مسیر بازگشت نیز برای ما مملو از هیجان بود چرا که پدرم با اتومبیل خود رانندگی می کرد. ما از ترکیه به سوریه رفتیم و از آنجا وارد لبنان و سپس اردن و عراق شدیم و نهایتا وارد بصره شدیم. در آنجا اتومبیل ما را سوار بر کشتی کردند و همانند زمانی که سفر را آغاز کرده بودیم از بصره تا بندر کراچی را با کشتی به سفر خود ادامه دادیم.
فصل چهارم خانه
در اکتبر سال 1956 زمانیکه من سیزده ساله بودم ما به کراچی بازگشتیم.آرامش زندگی در کراچی ناراحتی و دردهای های ناشی از دور شدن از ترکیه و دوستان و اشنا�