ياور استوار
شعر، حريمِ همهی رازهاست
همهمهی ژرفِ سرآغازهاست
روحِ سرود و سخنِ سازهاست
خونِ روان در رگِ آوازهاست
معجزه و مايهی اعجازهاست
بالِ بلندِ و خودِ پروازهاست
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعر، پيام آورِ بالندگی ست
بختِ بلندِ تبِ تابندگی ست
شعر؟ نه! ارزندهترين زندگی ست
مظهرِ پويايی و پايندگی ست
روحِ خروشندهی نابندگی ست
آيتِ سرزندهی سرزندگی ست
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
جان؟ نه! که سرچشمهی جان است شعر
شيرهی تن، خونِ روان است شعر
گوهرِ پندارِ نهان است شعر
شورِ نهان، شوقِ عيان است شعر
آنچه ندانی تو، همان است شعر
کی سخنِ بیهنران است شعر
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعر، نه فرمانبرِ داوودهاست
شعر، نه پابستهی نمرودهاست
شعر، نه زندانیی محمودهاست
شعر کجا در عطشِ سودهاست
برقِ جهان، خشمِ وزان، دودهاست
روحِ خروشندهترين رودهاست
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعرِ تو، درماندهی تقدير بود
شعر؟ نه! هنگامهی تزوير بود
خرد بد و خوار و زمينگير بود
بندگيت را همه تعبير بود
گر سخنت غرشِ شبگير بود
«قصر» مکان بود و بزنجير بود
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعر، تو کرديش تو بیاعتبار
در نظرِ ناکس و کس شرمسار
شعرِ گرانمايه تو کرديش خوار
شعر، به مکيالِ تو آمد بکار
ورنه بود شيروش و رزمکار
در جگنِ کين و تکِ کارزار
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعر، کجا «قافيه المستوی» ست؟
شعر، نه وزن و نه بديع و روی ست
شعر، جنونِ سخنِ مولوی ست
لفظِ دری و شکرِ پهلوی ست
دانشِ يمکانی آن خسروی ست
گوهرِ بود و جنمِ ماهوی ست
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
شعر، چو گويی چو من از جان بگوی
راست بگو، از سرِ پيمان بگوی
مغلطه نه، ساده و آسان بگوی
خود سخن از حرمتِ انسان بگوی
از سرِ سويی و جوشان بگوی
شعر، اگر گويی اينسان بگوی
کز قفسِ سينه برون میجهد
از عطشِ خون و جنون میجهد
بهار ۱۳۵۳ شيراز
http://yavarostvar-deyar.blogspot.com
http://yavarostvar.blogspot.com