من درونی من
نه نام دارد، نه جنسيت
نه سن و سالی مشخص، نه مليت
و نه حتی ميداند
از کدام شهر آمده است.
من درونی من
نه فرزند است
نه مادر، نه خواهر
نه همسر است
نه دوست
نه رفيق.
من درونی من
مرا باور ندارد
و هر صبح که از خواب برميخيزد
مرا از ياد برده
و باز نمی شناسد.
من درونی من
آنگاه که مستم
هوشيار است
و آنگاه که هوشيارم
در خواب.
آنگاه که گوشه می گزينم
جمع را ميخواهد
و آنگاه که در جمع ام
هوس گوشه دارد.
آنگاه که ميخندم
ميگريد،
آنگاه که فرياد ميزنم
ميخندد
و آنگاه که ميگريم
می ميرد.
من درونی من
با من سر جنگ دارد
و راحتم نمی گذارد.
آنگاه که می خواهم بی تفاوت باشم
برآشفته ميشود
و آنگاه که می خواهم سکوت کنم
به صدا درميايد.
من درونی من
مرا دگرگونه ميخواهد.