چهارشنبه 27 شهريور 1387

"اسب دو پا" در جشنواره جهانی فيلم تورنتو، گفت وگوی عارف محمدی با سميرا مخملباف، شهروند (کانادا)

از معدود کسانی هستی که از کودکی جلوی دوربين ظاهر شدی! و در ۸ سالگی رسما در فيلم بای سيکل ران نقش ايفا کردی و در ۱۷ سالگی اولين فيلم بلند خودت يعنی سيب را ساختی و در ۱۸ سالگی به عنوان جوانترين فيلمساز زن در دنيا به فستيوال کن راه پيدا کردی. فکر ميکنی تا امروز به آنچه که هدفت در فيلمسازی بوده نزديک شدی؟
ـ البته من از کودکی بيشتر پشت دوربين حضور داشتم. می توانم اينطور بگم که اين يک شانس بود که من در خانواده ای به دنيا آمدم که پدر فيلمساز بود و يا چون مادرم اولين بيننده و شنونده کارهای پدرم بود يک جورهايی از همان لحظه اولی که ايده ای به ذهن پدرم می رسيد و برای مادرم تعريف می کرد ما می توانستيم اين را تجربه کنيم که چطور ايده ای که از ذهن و خيال و يا واقعيت توسط پدرم طرح می شد پس از شکل گرفتن دوباره به خود واقعيت يا خيال برميگشت و بعد تبديل به فيلم می شد و بيشتر آن عشقی که به پدر و مادرم داشتم باعث شد که کنجکاو بشم که اين سينما چيه که اينها اينقدر باهاش درگيرند و اين يکی از انگيزه هايی بود که وارد عالم سينما شدم. فکر می کنم آن ويژگی که در کار فيلمسازی پدرم بود بيشتر به مردم مربوط می شد و نه خود ذات سينما. به نوعی حضور انسانها در فيلم. احساس می کنم وقتی به عنوان يک انسان در جايی متولد می شوی خيلی از عوامل در زندگی تو نقش دارند. مثلا من شانس اين را داشتم که سميرا باشم، ايرانی باشم و يک زن، حتی دختر اين پدر باشم (محسن مخملباف). ولی در سينما می تونی جای آدمهای ديگه باشی و احساس کنی اگر مثل آن دو تا دختر در فيلم سيب دارای، آن پدری بود که با آن طرز تفکر ۱۱ سال مرا در اتاقی حبس می کرد من چه جور انسانی می شدم. يک جوری انگار می تونی وسيعتر زندگی کنی، نظر ديگران را بشنوی و قضاوت نکنی و يک کم بازتر ببينی تا بتوانی بيشتر آنها را دوست داشته باشی.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

اين عاملی بود که من وارد جهان سينما بشم و نه فقط خود ذات سينما. اما جواب اينکه پرسيديد به هدفهام رسيدم يا نه بايد بگم يه جوری حس می کنم که فيلم می سازم تا درد انسان رو کم کم تخفيف بدم. يه جوری به سهم خودم دنيا رو عوض کنم. چون فکر می کنم يک چيزايی در دنيا هست که آزاردهنده است و بيشتر اين آزارها فکر می کنم از طرز تفکر آدمها ناشی می شه. سينما می تونه طرز تفکر رو عوض کنه. واسه اينه که فيلم می سازم ... بله. از کاری که می کنم راضی ام. بعضی وقتها فيلمسازی برام يه جور سئوال کردنه. وقتی حتی فيلمی را تمام می کنم آن سئوال به همان شکل برام باقی می مونه و پاسخی هم نمی گيرم. ولی مثل يک زندگی می مونه و من راضی هستم.

از "پنج عصر" تا "اسب دوپا" فکر می کنم پنج سال گذشته. چرا اينقدر در فيلمسازی ات فاصله داشتی؟
ـ بايد بگم که در پروژه های خانواده شريک هستم و کار می کنم و در آن دوره هم يک جورهايی کار می کردم. البته نه به عنوان کارگردان بلکه به عنوان دستيار و يا کارهای ديگه. از طرفی هم فکر می کردم و می نوشتم ولی آنقدر که آن موضوع بعد از فيلم ۵ عصر برايم ارزش ساختن داشته باشه نبوده تا اينکه اين سناريو را پدرم به من داد. از طرفی هم با توجه به اينکه يک مدتی پدرم از ايران خارج شد و يک جورهايی انگار توی دنيا سرگردان بوديم و حتی پدرم مدتی پاسپورت نداشت همه اينها عواملی بودند که شايد وقفه ای در کار من ايجاد کردند. ولی اين نکته را هم بايد بگم که فکر نمی کنم من مثل يک کارخانه توليد فيلم هستم که حتما بايد هر سال يک فيلم توليد کنم. بايد يک موضوعی منو تکون بده يا يه حرفی بايد واقعا از طريق من زده بشه که برای من يک انگيزه بشه. می تونه دو فيلم در يک سال باشه و يا حتی ۵ سال يا بيشتر طول بکشه تا فيلم ديگری بسازم.

اسب دوپا درباره بی عدالتی و به نوعی استثمار است. استثمار ضعفا توسط قدرتمندان. يک جورهايی هم مرا به ياد فيلم ساز دهنی ساخته امير نادری می اندازه. چطور شد سراغ چنين سوژه ای آنهم در افغانستان رفتی؟
ـ از طريق اين فيلم می خواستم ببينم رابطه دو آدم تا کجا می تونه پيش بره. از يه طرف دو تا آدم تا انتهای عشق و دوستی ميرن تا جايی که می تونند خودشون را فدای همديگه بکنند. از طرف ديگه يکی می تونه آن ديگری روتا مرز حيوان شدن استثمار کنه. می خواستم ببينم مرز تحمل انسان تا کجاست. تا کجا برای برآورده کردن بعضی از نيازهاش می تونه صبر و تحمل داشته باشه و حتی تبديل بشه به موجودی ديگه. يه جوری در اين فيلم می خواستم اين سئوال را ايجاد کنم که هرکس از خودش بپرسه تا حالا چند بار اسب کس ديگری شده و يا تا به حال چند بار کسان ديگری را اسب خودش کرده. در اين فيلم بيشتر دنبال اين سئوال بودم. البته من ترجيح می دم سازنده يه فيلم باشم تا در واقع منتقد و تفسيرکننده آن. چون به نوعی فکر می کنم بعد از تولد، فيلم زندگی خودش را داره و هر کسی با ديدن آن می تونه تفسير خودش رو داشته باشد. تا حالا افراد مختلفی که با من مصاحبه کردند هر کدام نقطه نظر خاص خودشان را درباره فيلم داشتند. اسب دو پا هم در عين اينکه رابطه دو بچه معمولی است همزمان می تواند سمبل رابطه انسان با انسان در هر نوعی يا رابطه انسان با قدرت يا يک انسان که در شرايط تک بعدی از خودش بيگانه می شه و يا در واقع يک جوری در حيوان ديگری مسخ می شه، يا می شه گفت مسخ يک انسان در يک حيوان در دنيايی است که انسان با انسان رابطه اش به نوعی مصرفی و ابزاری است. يکی ديگری رو مصرف می کنه و اگه نتونه آنطور که می خواسته آن شخص را مصرف کنه حاضر می شه که آن را مسخ کرده و به يک حيوان تبديلش کنه تا بتونه به هدفش برسه. اينها تفسيرهای من است، مثل يک مادری که بچه ای به دنيا می آره و تصورات خودش را راجع به فرزندش داره و دليل بر اين نمی شه که تصورات مادر تصورات ديگران هم باشه. مادر تصورات خودش را دارد و فرزند هم زندگی خودش را می کند . . .

درباره کار با انبوهی از کودکان بگو. بخصوص دو شخصيت اصلی فيلم. خيلی دوست داشتم بدانم که برای کار کردن با اين بچه ها با چه مشکلاتی مواجه بودی و چه تجربه هايی کسب کردی؟ چطور اين دو شخصيت اصلی را انتخاب کردی؟
ـ تا به حال در هر ۴ فيلم حرفه ای که کار کردم با هنرپيشه های غيرحرفه ای سر و کار داشتم. برای اينکه سناريوهايی که کار می کنم الهام گرفته از مردم واقعی هستند. پس سعی می کنم دنبال مردم واقعی بگردم. خيلی سخت است کار کردن با مردم عادی ولی خيلی جذاب هم هست، چون پر از زندگی واقعی هستند و اگر تحمل داشته باشی می تونی واقعيتهای آنها رو وارد فيلمت بکنی. برای اين دو تا بچه می تونم بگم ده تا شهر افغانستان را گشتم. کوچه ها، خيابانها و . . . با خودم می گفتم اگر دقيقا آن بچه هايی را که روحشان شبيه به کاراکترهای اين سناريوست پيدا نکنم اين فيلم شايد ساخته نشه. هر چند که در واقع کارهای اوليه فيلم اتفاق افتاده بود و با گروه قرارداد بسته بوديم. دنبال دو بچه ای بودم که نه تنها ظاهرشون بلکه کاراکترهاشون هم بايد فرق می کرد. آن بچه ای که پا نداشت بايد کسی می بود که خيلی ضعيف باشه تا حدودی که بدون کمک ديگران نتونه حرکت کنه. از آن طرف در وجودش امکان اين را داشته باشه که اگر به قدرت رسيد خيلی قدرتمند باشه و پيدا کردن کسی که اين دو تا کاراکتر متضاد را داشته باشه تقريبا غيرممکن بود. و آن بچه هايی در اين سن به خاطر رفتن روی مين دو پايشان را از دست داده باشند و من به دنبالشان بودم، به دليل جثه کوچکی که داشتند از خونريزی مرده بودند. اينهايی که باقی مانده بودند بيشتر ضعيف بودند. اين مشکل وجود داشت ولی نهايتا در شمال افغانستان و در شهر سرپل اين کودک را پيدا کردم که يک گدا بود و می دانستم گداها بازيگرهای خوبی هستند چون می توانند با احساسات رهگذران خوب بازی کنند. در مورد پسر دوم دنبال کسی بودم که قبل از هر چيز رفتارش بتواند مرا متقاعد کند که قابليت تبديل شدن به يک اسب را دارد. اين بچه را در کابل پيدا کردم و شغلش هم ماشين شويی بود. اين شخصيت بايد يک بچه ۲۵ کيلويی را کول می کرد و مثل اسب می دويد. اما اين بچه به خاطر موج انفجاری که گرفته بود دچار يک دفرمه گی شده بود و نه توانايی دويدن داشت و نه کول کردن کسی را. ولی در دو هفته اول تمرينات موفق شد که بدود و بعد از آن هم يک کيف را دفعه اول با يک کيلو نمک بهش دادم و در روزهای بعد هر دفعه يک کيلو نمک داخل کيفش اضافه کردم تا اينکه روز چهلم توانست با کول کردن بچه بدود. بعد از آنهم يک ماه با آن بچه بدون پا در لوکيشن فيلم کار کردند و به هم عادت کردند. و وقتی هم که در اصطبل اسبها کار می کرديم اين کاراکتر روی صورت و بدن اسبها خيره می شد و من بهش می گفتم فکر کن که اگر اسب بودی چطور رفتار می کردی، چطور غذا می خوردی و چه جوری می خوابيدی. ولی سعی کردم اين پروسه با نوعی لذت توام باشه و اين بچه بتواند آن را درونی کند. به هنگام کار با بازيگران هم هيچوقت سناريو را به آنها نمی دهم. آنها می دانند که کی هستند و با چه کاراکترهايی در ارتباط هستند، ولی کل سناريو را نمی دانند و از هر صفحه فقط بخش خودشان را می دانند. در مورد ديالوگها هم سعی می کنم يک گفت وگوی طبيعی را به آنها القا کنم. مثلا يک سئوالی از آنها می کنم که با فکر کردن به آن سئوال در واقع به ديالوگ فيلم فکر می کنند و اين ديالوگ از ذهن خودشان بيرون می ياد و در چشم آنها می توانيد بخوانيد که اين چيزی نيست که به آنها ديکته شده باشد. و يک سری روابط و تکنيک هايی که در واقع نمی شه در مدرسه و دانشگاه ياد گرفت و در تجربه است که می شود آنها راپيدا کرد

فيلم شما در کاتولوگ جشنواره تورنتو به عنوان نماينده ايران درج شده در حالی که شما فيلم را در افغانستان ساختيد. اين سئوال برای خيلی ها پيش آمده که اين تضاد به چه شکل صورت گرفته است؟
ـ من ابتدا سناريو را در ايران ارائه دادم که اجازه ساخت نگرفت. اين يک دليل بود، اما دلايل ديگری هم داشت که فيلم را در افغانستان کار کردم و آن اينکه روح بدوی اين سناريو به ظاهر بدوی افغانستان شبيه است و نصف افغانستان هم به زبان فارسی صحبت ميکنند. در واقع ما ريشه های مشترک داريم. پس می توانستم با بازيگرها به زبان فارسی صحبت کنم. ديگر اينکه به نظر من اسب دوپا قصه بشری است و می تواند در هر کجا اتفاق بيافتد و افغانستان هم يکی از جاهايی بود که می توانست قصه در آنجا اتفاق بيافتد و اينکه چرا نماينده ايران به خاطر اينکه من ايرانی هستم هر چند که ترجيح می دهم به جای اينکه زن باشم يا ايرانی باشم تصور کنم که من يک انسان هستم. پس راجع به موضوع انسان فيلم می سازم.

شما جزو يک خانواده فيلمساز هستيد. بودن در خانواده ای به سرپرستی پدری که شهرت بين المللی خاص خودش را دارد، دارای ويژگيها و يا مشکلاتی ست و شايد حتی ضعف هايی. با بودن در چنين خانواده ای چه تجربياتی کسب کردی؟
ـ قبل از هر چيز بايد بگم از داشتن چنين پدری خيلی خوشحال هستم. اصلا زندگی کردن با چنين انسانی، نه برای سينما، هر شغل ديگری که پدرم داشت من از زندگی کردن با او خوشبخت می بودم. به خاطر انسانيت و خصوصيات خاصی که دارد. می تونم بگم پدرم يکی از بهترين چيزهايی را که داشت يعنی سينما را به من هديه کرد و به قول خودش طولانی ترين معلم من بوده. يک جورهايی من و پدرم همکار بوديم و هستيم. و در اين رابطه همکاری خيلی دمکراته. طوری که من می تونم سناريوی او را تغيير بدم و رابطه دوستی و پدر و دختری هم داريم. خوب اين يه کم شيفت کردن لازم داره. نمی شه همه چيز با هم همزمان باشه. اين شيفت کردن سخته. يعنی همکار که هستی همکار که باشی نه دختر. و يا شاگرد که هستی ديگر آن جايگاه فرزندی را نداری. و اميدوارم که شاگرد خوبی برای پدرم باشم و فکر می کنم که سينما را ياد گرفتم، اما چيزهای ديگری را که بايد می آموختم اميدوارم که آموخته باشم.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/38359

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"اسب دو پا" در جشنواره جهانی فيلم تورنتو، گفت وگوی عارف محمدی با سميرا مخملباف، شهروند (کانادا)' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016