برای کسی که نمی شناختمش
رفت
ايستاد و رفت
نه آنچنان که می پنداريم
نه در راحت جان
و نه در راحت تن
دور دست را می نگريست
تا صلح را به ارمغان اورد
عشق را هديه کند
آرامش را
و امنيت را
غريوی بود که با درد می ناليد:
پدرم در گرگ و ميش طلوعی ديگر به خون نشست
و همچنان که مادرم از نبودش بهت را مهمان کرده بود
ونفهميد
برادرم را کفن کردند
فقط دريا را می گريست
روزی که مادرم را ديدم
اشکهايش او را با خود برد
من بارقه ای را در امواج ديدم
در پس امواج
عشق بود و
عشق بود و
عشق
حميد بداغی