چند روزی است که خاتمی رفته است. دیروز که خبرها را می خواندم دیدم که نامش در همین یکی دو روز کمتر تکرار شده است. و از این که بگذرد باز هم نام او را کمتر خواهیم شنید، اگرچه نام خاتمی همیشه در دل ایرانیان همواره با زیبایی و احترام و بزرگی خواهد ماند.
بعضی ها ساده می آیند و بی آنکه جای دیگران را تنگ کنند، چنان خودشان را در دل مردمان جا می کنند که می شوند عادت روزانه زندگی و نام شان چنان عادت می شود که گاهی ممکن است ناخودآگاه برزبانش بیاوری. خاتمی عادت زیبای زمان ما بود که هشت سال چراغ خانه سوت و کور ایران را روشن کرد، با مهربانی آمد و با مهربانی رفت. وقتی که آمد پر از امید و شور و خنده و شادی بود. و چندی که ماند انگار که خاری است در چشم شیطان. هر روز برایش فاجعه ای آفریدند و هر روز برایش حادثه ای را ساختند. گاه خشمگین شد و تندخویی کرد و گاه نرمخو شد و بردباری کرد. خودش گفته بود که برای مان تسامح و تساهل را هدیه آورده است. عجیب که ما از مردی که اهل تسامح و تساهل بود خواستیم که بجنگد. از مردی که جنگ را نفرت داشت. وقتی دور اول ریاست جمهوری اش تمام شد، نمی خواست بماند و باز هم بر صندلی قدرت بنشیند، مجبورش کردیم، اصرار کردیم، اشکش را درآوردیم و سرانجام با گریه ثبت نام کرد. گریست چون می دانست میان زیبایی ذاتی او و زشتی ذاتی سیاست فاصله ای عمیق است که جز با رنج های او پر نمی شود. گریست چون می دانست نخواهند گذاشت در این چهار سال آب خوش از گلویش پائین برود. و ما مردم از او خواستیم که سایه اش را بالای سر ما نگه دارد و در عوض خنده هایش را از او گرفتیم. آخرین روزهای خاتمی، همین هفته گذشته، باز هم مثل روزهای اول شده بود. خنده بر لب هایش بود، اما این خنده از جنس خنده های روزهای اول نبود. خنده شادمانی رها شدن از بار امانتی بود که هشت سال بر دوشش نهاده بودیم. خاتمی وقتی رفت که هنوز محبوب ترین شخصیت ملت ایران است.
وقتی شاه رفت، من در خیابان بودم. و در پس ظاهر شادمانی و رقص و پایکوبی آنها که جشن گرفته بودند، احساس می کردم چیزی از زندگی و سرزمین و خیابان رفته است، یک قدرت نادیدنی و بزرگ ناگهان رفته بود و خلائی بزرگ در هوا بجا مانده بود، انگار که وزن شهر یکباره کاهش پیدا کرده بود. وقتی آیت الله خمینی رفت، من در خیابان بودم و در پس عزای عزادارانی که برسرو سینه می کوبیدند و خون می گریستند، احساسی از وحشت می کردم، وحشت از اینکه گوئی یکباره قدرت از شهر رفته است. احساسی مرکب از رنج و وحشت و سرخوشی، احساس رنج می کردم، چون کسی رفته بود که سالها عادت روزانه مان شده بود، احساس وحشت می کردم، چونان که رفتن خمینی برایم فروریختن پایه های چادری بود که به بادی از جا کنده می شد و حسی از سرخوشی داشتم، چرا که ناخودآگاه احساس می کردم دیگر چشمی عظیم بالای شهر به همگان خیره نیست. احساس می کردم دیگر می توانم خودم باشم. وقتی خاتمی رفت، در ایران نبودم، دوستی برایم نوشت، از دو روز قبل که خاتمی رفت انگار تمام شهر یکباره مفلوک و حقیر و کوچک شد، انگار احترام و خوبی رفت، انگار چیزی از جنس اضطراب تمام فضا را پر کرد.
آدمهایی هستند که بزرگتر از اندازه های انسانی در جامعه ظاهر می شوند. خاتمی یکی از آنهاست. کسی که حتی دشمنانش نیز نمی توانند با بی حرمتی نامش را ببرند و حتی کسانی که تند ترین انتقادها را از او کردند، حالا دیگر نمی توانند بزرگی های بی نظیر او را بیاد نیاورند. خاتمی را حالا می توان فهمید، وقتی که به یاد بیاوریم حضورش مثل هوا در همه شهر بود، و وقتی که دچار تنگی نفس می شویم و به یاد نسیم خنک حضور خاتمی در این هشت سال می افتیم. شاید این شانس خاتمی بود که مردم بعد از رفتنش صندلی او را در اختیار کسی ببینند که دیدنش ناخودآگاه ما را متوجه بزرگی های خاتمی می کند.
خاتمی برای ملت ما حالا دیگر یک شانس بزرگ و یک ثروت ملی است، بزرگترین کاری که باید بکنیم این است که همه چیز را آماده کنیم، سالهای سخت زندگی در میان کوتوله ها را بگذرانیم و به چهار سال بعد فکر کنیم که خاتمی دوباره بیاید و دوباره شهر بخندد.