اشاره: عبدالمجيد معاديخواه، در سال 1326 در قم به دنيا آمد. در نوجواني به زيطلبگي درآمد و پس از گذراندن مقدمات عربي، ادبيات، فقه و اصول نزد استادان بنام آن زمان، تا مرز اجتهاد پيش رفت. وي از سال 1341 تا 1345 تماشاچي و نيز سمپات نهضت امامخميني بود و از سال 1346 تا زمان پيروزي انقلاب دو بار بازداشت، دو بار تبعيد به گنبدكاووس، سيرجان و جيرفت و سه سال و چند ماه زندانهاي قصر، اوين و قزلقلعه را تجربه كرد.
از مهمترين مسئوليتهاي وي ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
1ـ نمايندگي امام در عمران كردستان
2ـ نمايندگي امام در تبليغات خارج از كشور
3ـ نمايندگي مردم تهران در نخستين مجلس شوراياسلامي
4ـ مسئوليت نهضت سوادآموزي بهعنوان قائم مقام شهيد باهنر
5ـ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در كابينه شهيد باهنر، مهدوي كني و موسوي
6ـ مشاركت در رسيدگي به پرونده گروه فرقان با حكم آيتالله منتظري
7ـ مسئوليت بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران پس از استعفا از وزارت تا امروز
تأليفها و كارهاي فرهنگي:
1ـ خط و فرهنگ حكومت اسلامي (شرح و تفسيري بر فرمان امام علي(ع) به مالك اشتر
2ـ خط و فرهنگ رژيمهاي استكباري (شرح و تفسيري بر خطبه قاصعه)
3ـ ترجمه فارسي نهجالبلاغه با نام خورشيد بيغروب نهجالبلاغه
4ـ اطلاعرساني از مفاهيم نهجالبلاغه با نام فرهنگ آفتاب (ده جلد)
5ـ اطلاعرساني از مفاهيم قرآن كريم با نام فروغ بيپايان
6ـ شكوه تنهايي در سكوت ربذه (زندگينامه ابوذر غفاري)
7ـ مجموعه تاريخ اسلام؛ عرصه دگرانديشي و گفتوگو ،كه تاكنون سه جلد آن منتشر شده است و سه جلد مراحل نشر را ميگذراند.
8ـ پايهگذاري بانك اطلاعات تاريخ معاصر ايران
9ـ مسئوليت فصلنامه ياد كه از سال 1362 تا به امروز منتشر ميشود.
¢در آغاز، از اينكه وقت خود را به خوانندگان نشريه چشمانداز ايران اختصاص دادهايد متشكريم. همانطور كه مطلع هستيد از شماره 12نشريه بحثي را پيرامون ريشهيابي واقعه سيخرداد 60 پيگيري كردهايم. بسياري از مصاحبهشوندگان ما بر اين باورند كه ريشه اين حادثه تلخ را بايد در مسائل زندان ـ در دوران قبل از انقلاب ـ جستوجو كرد. اگر اين تحليل را بپذيريم، جنابعالي يكي از افرادي هستيد كه بهدليل حضور در زندان در آن سالها، از جزئيات و مسائل پيش آمده مطلع بوده و ميتوانيد اطلاعات مفيدي را در اختيار جامعه قرار دهيد تا شايد خود مبنايي باشد براي جمعبندي و ريشهيابي دقيقتر. لطفاً قبل از ورود به بحث، شمهاي از نقاط عطف زندگي خود را بيان بفرماييد.
£بنده از شروع حركت نهضت در قم و اعتراض مراجع و بويژه امام به عملكرد حاكميت، از اواخر سال 1341 درحاليكه يك طلبه 16ـ15 ساله بودم، به صورت عاطفي جذب اين حركت شدم. اولين لحظهاي را كه از اين دوره به خاطر دارم اين است كه در مسجد امام حسن عسكري قم، در حال مباحثه با آقايي بهنام صديقيان ـ كه فكر ميكنم الان در دفتر آيتالله فاضل لنكراني است ـ كسي اعلاميهاي به من داد كه تلگراف امام به آقاي علم بود. عبارتي از آن تلگراف در ذهنم مانده: "در تعطيل طولاني مجلسين ديده ميشود، دولت اقداماتي را در نظر دارد كه مخالف شرع انور و قانوناساسي كشور است." اين عبارت به اين دليل در ذهن من حك شده كه آن لحظه، لحظه تولد دوباره من بود. اعتراض يك مرجع ديني دربرابر دولت چيز جديدي بود و در آن روزها حتي براي من كه طلبهاي بودم بهعنوان رويدادي نوظهور جاذبه داشت. از اينجا جذب حركتي شدم كه در قم شروع شد. البته پيش از آن هم امام به لحاظ معنوي براي ما ـ كه آنموقع به او حاجآقا روحالله و يا حاجآقا ميگفتند ـ بهعنوان يك فرد وارسته كه اعتنايي به مقام و عنوان ندارد، جاذبه داشت. بعد از آن مباحثه با آقاي صديقيان، به مسجد اعظم قم رفتيم و در جلسهاي بهنام فاطميه كه هرساله از طرف آقاي حاجآقا مرتضي حائري ـ كه خدا رحمتش كند ـ برگزار ميشد، شركت كرديم. نخستين مجلسي بود كه به صورت يك ميتينگ سياسي درآمده بود و مسجد اعظم پر از جمعيت بود و آقاي سيدمحمد آلطه هم خيلي با شور و حرارت سخنراني ميكرد. از اين مقطع تا سال 1344 كه امام از تركيه به نجف منتقل شدند، ما تنها تماشاچي نبوديم، سمپاتي هم داشتيم. مثلاً از وقتي كه چاپ و نشر اعلاميه غيرقانوني تلقي شد ـ از 15 خرداد به بعد اينطور شد اما قبل از آن براي چاپ اعلاميه در چاپخانهها مشكلي نبود ـ گاهي با ده ـ پانزدهنفر از بچههاي مسجدجامع قم در خانهاي جمع ميشديم و اعلاميهها را تكثير ميكرديم. آنموقع هنوز استنسيل و ماشين تكثير نداشتيم و از كاربن استفاده ميكرديم و بهصورت دستي مينوشتيم و به ديوارها ميچسبانديم. خوب است در اينجا به نكتهاي اشاره كنم و سريع از آن بگذرم؛ من فكر ميكنم كه اگر كسي بخواهد درست به تاريخ انقلاب نگاه كند، متوجه ميشود كه شروع حركت با اجماع همه علما بود و اين هماهنگكردن نظرها هنر امام بود. اگر اين اجماع نبود، قطعاً حركت پا نميگرفت.
¢پيش از آن برخي مراجع اعتراضاتي به دولت داشتند.
£با تحقيقاتي كه من كردهام، به اين نتيجه رسيدهام كه حركت با محوريت امام شروع شد. شروع حركت از يك جلسه نهنفره بود ـ كه متأسفانه نه نواري از آن جلسه موجود است و نه هيچيك از افراد آن در قيد حيات هستند ـ و با تحقيقاتي مطمئن شدم كه آقاي حائري به پيشنهاد و اصرار امام اين جلسه را در خانهاش گذاشت. بنابراين، حركت با اجماع شروع شد و موج آن همه را بهدنبال خود كشيد؛ يعني اگر كسي بگويد من سال 42ـ41 تا 44 همراه نهضت بودهام، اين افتخاري نيست چون همه بودهاند. يكي بيشتر فعال بود و يكي كمتر. از بعد از 15 خرداد كه نهضت سركوب شد، حدود يكي ـ دوسال اين حالت بهرغم آن سركوب حفظ شد. اما از موقعيكه امام از تركيه به نجف منتقل شدند، يعني از سال 1344 تا سالهاي 50ـ49، اين دوره، دوره غربت نهضت است و بهتدريج افراد خود را كنار كشيدند. اگر كسي در اين مقطع ـ يعني بين 44 تا 50 ـ حضوري جدي داشته است نشان ميدهد كه واقعاً با معيارهاي حوزوي مبارز بوده است. از اين مقطع بود كه يك نسل متعهد احساس كردند كه بايد نهضت را حفظ كنند. بخشي از اين نسل به نجف رفتند و بخشي در ايران ماندند. آنهايي كه به نجف رفتند، بيشتر تحتتأثير عواطفشان اين كار را كردند و آنهايي كه در ايران ماندند ـ البته نه همه ـ زحمت بيشتري را قبول كردند.
¢عواطف نسبت به جنبش يا نسبت به شخص امام؟
£امام و جنبش هر دو، ولي شخص امام براي كسانيكه به نجف رفتند خيلي جاذبه داشت. حدود سالهاي 47ـ46 من تحتتأثير جنبش به تهران آمدم. سعي بر اين بود كه جلساتي مذهبي را كه جوانها در آن مشاركت دارند تبديل به هستههاي مقاومت كنيم. با اين عنوان نبود ولي هدف همين بود. تا مدتي فقط پنجشنبهها و جمعهها را از قم به تهران ميآمدم و برميگشتم. بعدها كه ديدم نميتوان به همه كارها در يك شبانهروز رسيد بهكلي به تهران آمدم. در همان يك شبانهروز گاهي من در 10 جلسه شركت ميكردم. يكي از اين جلسات در محل امامزاده يحيي بهنام "مكتبالمهدي" برگزار ميشد. گفتني است كه عنصر پرجوش و خروش آن جلسه مرحوم كچويي بود.
صبح جمعه دو يا سه جلسه در مسجدي بود در بازار تجريش كه به آن مسجد خان ميگفتند ـ مسجد صاحبالزمان كنوني ـ بيشتر شركتكنندگان جوانان بودند. در جلسه ديگري بعد از اذان صبح كه دعاي ندبه برگزار ميشد، گفتوگويي با جوانان چيذر داشتيم. بعد از حضور در حسينيه شيرازيها در جماران به مسجد همت تجريش ميرفتم. بعضي از اين جلسهها علني بود، مثل مسجد همت يا مسجد خان، و بعضي هم كمي خصوصي بود. بعدها كه در تهران ساكن شديم، اواسط هفته هم جلسههايي داشتيم كه سعي ميكرديم اينها را به نوعي به هم متصل كنيم تا آرامآرام تشكيلات نه چندان مخفي شكل بگيرد. اكنون كه به آن روند نشستها فكر ميكنم، ميبينم خيلي موثر بود. مثل جلسه مكتبالمهدي كه با يك جلسه ديگر ادغام شد. مهدي بخارايي و جواد منصوري هم در آن جلسه بودند. وقتي حساب ميكنم ميبينم بيشتر بچههاي آن جلسه اعدام و شهيد شدهاند. يكي از آنها مراد نانكلي بود كه به او بچه رستم ميگفتيم. كارگري بود كه زير شكنجه در شهريور 1353 آنقدر مقاومت كرد تا شهيد شد و هيچكس را لو نداد. يكي از مشكلات آن مقطع چگونگي تكثير اعلاميهها بود. ما سعي كرديم در اين مجموعه يك دستگاه پليكپي تهيه كنيم، به صورتي كه هم علني باشد و هم بشود براي كار از آن استفاده كرد كه شرحش مفصل است. با همان دستگاه بود كه براي اولينبار درسهاي ولايتفقيه امام تكثير شد. در اين جلسهها مطرح كردم كه فقط طرح و شنيدن درسهاي قرآني فايده ندارد، ما بايد اين بحثها را بهصورت جزوه تكثير و حفظ كنيم. يكي از ضرورتهاي تهيه دستگاه تكثير هم اين بود. تا آنجا كه به خاطر دارم اولين بار من با آقاي هاشمي رفسنجاني مطرح كردم كه بايد درسهاي ولايتفقيه امام را تكثير كنيم. ايشان گفت نميشود اين كار را كرد. من گفتم دستگاه تكثير داريم و ميتوانيم اين كار را بكنيم. دو اتاق پشت بازار تجريش سه راه ملكآباد اجاره كرده بوديم. يكي از اين دو اتاق را به دستگاه پليكپي و اين كارها اختصاص داده بوديم. شهيد آيتالله سعيدي اين درسها را از راديو بغداد ضبط و پياده كرده بود و براي ما فرستاد و ما آن را تكثير كرديم. درواقع شروع كار جدي عملي بنده از همينجا بود. جالب اين است كه آقاي جلالالدين فارسي در كتاب خاطرات خود "زواياي تاريك تاريخ" اين كار را به موتلفه نسبت ميدهد، درحاليكه موتلفه در اين قضيه نقشي نداشت. حتي در مرحلهاي از كار كه از جانب ساواك احساس خطر كرديم، هر شبي كه صفحهاي را تايپ ميكرديم و كارهايش را انجام ميداديم، بلافاصله اين را بهجاي ديگري منتقل ميكرديم كه اگر خانه لو رفت، اينها در خانه نباشد. در مقطعي كه از نظر امنيتي ميخواستيم دستگاه را به جايي ديگر منتقل كنيم، در جلسهاي كه تقريباً همه سران موتلفه در خانه آقاي هاشمي رفسنجاني بودند ـ عصر عاشورايي بود كه همه از هيئت به آنجا آمده بودند ـ هيچكس بهجز مرحوم لاجوردي حاضر نشد بپذيرد كه دستگاه به خانه او منتقل شود. اين مورد را براي اين گفتم تا متوجه غربت انقلاب در آن مقطع باشيم. به فاصله نزديك به پانزدهروز گروه آقاي لاجوردي دستگير شدند. در حدود 60 سند از اسناد ساواك مربوط به آقاي لاجوردي از شخصي بهنام شيخ حسن نصيري نام برده ميشود. من به آنهايي كه اين سندها را منتشر كردهاند گفتهام اين شيخ حسن نصيري كيست؟ تا مدتي نتوانستند متوجه شوند، ولي بعدها پي بردند كه منظور از شيخ حسن، بنده بودهام و مرحوم لاجوردي براي اينكه ما گير نيفتيم در بازجوييهايش به شكلي حركت كرده بود كه بگويد همه اينها مربوط به شخصي بهنام شيخ حسن نصيري است كه آقاي مطهري در حسينيه ارشاد به ايشان معرفي كرده است. در اين قضيه آقاي مطهري را چند ساعتي بردند و با آقاي لاجوردي روبهرو كردند و مرحوم مطهري هم گفت كه من چنين شخصي را به خاطر ندارم. درواقع هم شيخ حسن نصيري وجود خارجي نداشت و ساواك هم ديگر پي قضيه را نگرفت. من در بعضي موارد با آقاي لاجوردي تفاوت ديدگاه داشتهام، اما در مقاومت، يكي از كمنظيرترين افراد بود و هيچ ردپايي از طريق ايشان لو نرفت و در اين قضيه هيچكس جز خود ايشان گرفتار نشد. چند روزي من و آقاي هاشمي نگران بوديم كه مشكلي پيش نيايد، تا اينكه آقاي مطهري قضيه را براي آقاي هاشمي نقل كرده بود و ديگر خيالمان راحت شد. در اين فضاي غربت انقلاب، ناگهان با درسهاي ولايتفقيه امام موج جديدي پيدا شد و اين همزمان بود با فوت آيتالله حكيم و تلاش مبارزان براي مراجعهدادن افراد به مرجعيت امام بعد از آيتالله حكيم. شهادت آيتالله سعيدي نيز همزمان با اين موج، فضاي جديدي را ايجاد كرد. در همين فضا بود كه جنبشهاي مسلحانه هم كمكم بروز كرد و ما در سال 50ـ49 متوجه تغيير و تحولاتي شديم كه در حال خارجكردن جنبش از غربت چندساله بود. يعني حركت از دو سو در حال تكوين بود؛ يكي جنبش مسلحانه و ديگري مبارزاتي كه امثال ما پيگيري ميكرديم. نخستين موردي كه از جنبش مسلحانه بر سر زبانها افتاد، "جنبش جنگل" بود. از آن به بعد فضاي مبارزه تغيير كيفي كرد و بهاصطلاح فاز جديدي پيش آمد و ما هم مجذوب و شيفته اين جنبش و فاز جديد شديم. باور امثال بنده اين بود كه بايد نيروهايمان را به اين سمت بكشيم. با اين ديد به مبارزه نگاه ميكرديم. كساني مثل آقاي هاشمي رفسنجاني هم حرفي از اينكه امام اين حركت را تأييد نميكند، نميزدند. خود من تا مدتي نميدانستم كه موضع امام عدم تأييد اين جنبش است. اما اين را هم بايد بگويم كه اگر آنموقع ميدانستيم كه امام اين جنبش و فاز جديد را تأييد نميكند، شايد نسبت به امام كم عقيده ميشديم، نه نسبت به اين جنبش كه حامل مذهبي و اسلامي آن سازمان مجاهدين خلق بود. اصلاً فضاي آنموقع اينگونه بود. درخشش اين حركت در آن فضاي غربت به شكلي بود كه نيروها را بهگونهاي جذب كرده بود كه حتي اگر امام هم مخالفت ميكرد، بخشي از اين نيروها شايد نسبت به امام دلسرد ميشدند.
¢شما در فضاي آن تغيير و تحولات چه ميكرديد؟
£بهتدريج يكي از سخنرانان اصلي مسجدهدايت شدم و اسنادي هست كه نشان ميدهد آنجا حدود صد سخنراني داشتهام. مرحوم طالقاني هم لطف زيادي نسبت به بنده داشتند و هم من خيلي علاقه داشتم. جلسات نيمهمخفي هم بيش از پيش فعال ميشد. از خاطرههاي فراوان آن روزها، سخني است از زندهياد دكتريدالله سحابي كه خالي از لطف نيست؛ شبي به مناسبتي اين شعر را از اقبال لاهوري آوردم:
اي كه اندر حجرهها داري سخن نعره لا نزد نمرودي بزن
پس از سخنراني، دكترسحابي گفت: خوب است اين شعر تكثير شود و پشت در هريك از حجرههاي مدرسههاي علوم ديني ـ مثل فيضيه ـ الصاق كنيم؟
¢نخستين بازداشت شما چه زماني بود؟
£نخستين دستگيري من پس از سخنراني به مناسبت شب هفتم درگذشت آيتالله حكيم و شهادت آيتالله سعيدي بود. مراسم هفتمين روز درگذشت آيتالله حكيم در مسجد همت تجريش همزمان شد با روزيكه خبر شهادت آيتالله سعيدي منتشر شد. من يك سخنراني نسبتاً صريحي كردم، با اينكه عقلانيت ايجاب ميكرد كه اين كار را نكنم و كارهاي ديگري بود كه به نظرم خيلي مهمتر بود. البته در حد يك بازداشت 48 ساعته بود و ادامه پيدا نكرد، زيرا زندانيشدن من روي بازار تجريش و آن منطقه اثر ميگذاشت و اين براي ساواك مهم بود. از اينرو در اين مقطع در حد يك اتمام حجت بود. معمولاً در اينگونه موارد اگر از ما ميخواستند كه التزام بدهيم اين كار را ميكرديم، براي اينكه ميخواستيم به كارهاي مهمتري برسيم. خوب ما ميگفتيم التزام ميدهيم و بعد هم عمل نميكنيم. البته افراد مشخصي مثل آقايان منتظري و طالقاني موقعيتشان متفاوت بود و به اين سادگي التزام نميدادند. در قضيه اعدام نخستين گروه از مجاهدين بود كه من با مرحوم ناصر صادق آشنا شده بودم. حركتهايي انجام شد كه مجموعاً ساواك را حساس كرد. مثلاً ما در قم براي اينكه حوزه با مجاهدين و شهدايشان آشنا بشوند حدود هفتادنفر از فضلا را دعوت كرديم ـ مثل آقاي مكارم ـ و حاجاحمد صادق پدر مرحوم ناصر صادق را دعوت كرديم كه ايشان مقداري از ويژگيهاي پسرش صحبت كند. او صحبت مفصلي كرد و جلسه را خيلي تحتتأثير قرار داد و نيز تحصن خانواده اعداميها در خانه آقاي شريعتمداري و فاتحهاي كه در مسجدهدايت گرفته شد، مجموع اينها ساواك را حساس كرد و سرانجام من و مرحوم عبايي خراساني را دستگير كردند. بنابراين براي نخستينبار در سال 51 دستگير و زنداني شدم كه ابتدا دوماه در شهرباني قم و بعد دو ماهي در زندان قزلقلعه بودم. بعدها با قرار منع تعقيب آزاد و با فاصله زماني كوتاهي به گنبدكاووس تبعيد شدم.
در اين برهه بعضي از جزوههاي سازمان مجاهدين خلق مثل جنگهاي چريكي چهگوارا و امام حسين(ع) نوشته احمد رضايي تكثير ميشد. كتاب جنگهاي چريكي چهگوارا دستكم يك بار با همان دستگاه تكثير كه پيش از اين اشاره كردم و در اين زمان عملاً در دست گروه مهدي تقوايي بود، تكثير شد. ما تعدادي از اين جزوهها را در حوزه به افرادي داده بوديم. سرانجام يك گروه را دستگير كرده بودند و از طريق آنها به من رسيده بودند. مرا در گنبدكاووس بازداشت و به زندان آوردند. اين اولين زنداني بود كه طعم شكنجه را چشيدم. تلاش ميكردم تا آنجا كه ممكن است از ناحيه من كسي لو نرود. اگر مثلاً همين دستگاه تكثير و اعلاميهها و جزوهها مطرح ميشد، دستكم 80ـ70 نفر دستگير ميشدند. با همه تلاشي كه كردم متأسفانه يك بلوف ساواك كارساز شد و حاجاحمد طهماسبي دستگير شد. من از تبعيد گفته بودم كه كتاب راهانبيا ـ راه بشر به اضافه دو جزوه ديگر براي ايشان ببرند. اين آدرس در خانه ما گير ساواك افتاد و من فكر كردم با افتادن اين آدرس به دست ساواك، حاجاحمد طهماسبي دستگير شده و تنها ايشان به اين ترتيب لو رفت و اين براي من خيلي تلخ بود. البته ايشان مقاومت جانانهاي كرد و قضيه به همينجا ختم شد. آنچه بيشتر برايم مهم بود، دستگاه تكثير و پيامدهاي لورفتن آن بود. جزوه راه انبياـ راه بشر را مطرح كرده بودم. در اين بازداشت كه مجموعاً سه سال طول كشيد، هيچچيزي براي من تلختر از گرفتاري ايشان نبود.
¢تا چه سالي زندان بوديد؟
£سال 1352 دستگير و سال 1356 آزاد شدم. قرار بود سه سال تبعيد را در گنبدكاووس بگذرانم، اما بعد از شش ماه دستگير و به 18 ماه حبس محكوم شدم. ولي 18 ماه اضافه نگهداشتند.
¢گويا در اين دوران بود كه اختلافات شما با مجاهدين خلق بهتدريج شروع شد؟
£بله، همينطور است. ابتدا سعي ميكردم آنچه را به نظرم اشتباه بود حمل بر اين بكنم كه بچههاي رده پايين مشكل دارند. خيلي برايم سخت بود كه بپذيرم در سازمان انحرافي صورت گرفته باشد. از زندان كميته كه ما را به زندان قصر آوردند، اولين چيزي كه برايم سوال شد، تقسيم كار و مسئوليتها در اداره آن بندي بود كه ما در آنجا بوديم. مسئوليتها طوري تقسيم شده بود كه عملاً ماركسيستها بهرهبرداري ميكردند. در اين بند مجموعهاي از بچههايي هم كه از بيرون از زندان با آنها آشنا بوديم حضور داشتند، همانهايي كه در خيابان اميريه با آنها جلسه داشتيم. خدا بيامرزد ميرمالك، قانعفر، خواجوي، اميرحسيني، كه گويا چند نفرشان اعدام شدند. وارد زندان قصر كه ميشديم شخص را به اتاقي ميبردند و 24 ساعت حالت محدوديت داشت. (اولين كسي كه براي من لوازم شخصي مورد نياز را آورد دكترحسن افتخار بود.) قضيه از اين قرار بود كه يك نفر از سازمان مجاهدين و يكنفر از چريكهاي فدايي بند را اداره ميكردند. اين هم بيارتباط با بندهاي بالاتر نبود. عملاً تقسيم كار و فضا طوري بود كه شخصي كه وارد زندان ميشد احساس ميكرد كه اگر بخواهد خوب تحويلش بگيرند بهتر است كه جزو ماركسيستها باشد. يا مثلاً اگر از چپيها بود زود به او مسئوليت ميدادند. خيليها بودند كه در زندان كميته نماز ميخواندند بعد كه ميآمدند در قصر كنار ميگذاشتند. مسائل بسيار جزيي پيش ميآمد كه توجه مرا به خود جلب ميكرد؛ اگر كسي از چپيها وارد زندان ميشد و مثلاً ميگفت من مريضم و احتياج به شير دارم، راحتتر در اختيارش ميگذاشتند. اما اگر از مذهبيها بود كلي او را سين، جيم ميكردند كه آيا اين راست ميگويد يا دروغ. اين براي من خيلي سنگين بود كه يك نفر مبارزه كرده، به زندان آمده، فرض كنيد هوس كرده يك ليوان شير بخورد، ما حيثيت او را به لجن بكشيم كه راست ميگويد يا دروغ؟! اين يك نمونه از تبعيضهاي مخفي و پنهاني بود. مجموعاً احساس كردم فضايي ساخته شده است كه نيروها بيشتر به سمت ماركسيستشدن تمايل پيدا كنند. وقتي با افرادي كه آنجا بودند وارد گفتوگو شدم، ديدم برخلاف انتظارم كه بايد روي اين مسئله حساس باشند، گفتند اين حرفها چيست كه ميگويي و اختلاف ايجاد ميكني؟ يكي از كسانيكه باعث دستگيري ما شده بود علي عرفا بود. او باعث دستگيري حسين طارمي، غلامحسين كرباسچي و... شده بود كه به دستگيري من منتهي شد. قاعده اين بود وقتي عدهاي از ناحيه يك فرد دچار مشكل ميشدند، آن فرد بالاخره ملاحظاتي ميكرد، اما ايشان با غرور برخورد ميكرد. بهتدريج اوقاتم از اين روش تلخ شد و در مقابل آن فضا ايستادم. معمولاً وقتي خانوادهها و دوستان براي ملاقات ميآمدند و پول و وسايل ميآوردند، همه را تحويل كسي ميداديم كه مسئول اين كار بود و هيچكس استفاده شخصي نميكرد. همه اينها بين زندانيان تقسيم ميشد. اما بعد از مدتي كه اين فضا را ديدم، ديگر همه پول را تحويل مسئول ندادم؛ از چهل ـ پنجاه توماني كه آن هفته برايم آوردند پنجتومان را نگهداشتم، يك شيشه شير خريدم و وسط حياط شروع به خوردن كردم. يك دفعه ديدم كه عرفا و عدهاي ديگر جمع شدند و شروع كردند به مسخرهكردن. من گفتم چه كسي گفته بايد اين نظم آهنين را ايجاد كنيد؟ اولين چيزي كه مرا برافروخته كرد اين بود كه وقتي محسن عسكريزاده ـ برادر شهيد محمود ـ وارد زندان قصر شد، گفت معدهام مشكل دارد ـ و واقعاً افرادي كه ميآمدند اين مشكل را داشتند ـ اين را از او نميپذيرفتند و ميخواستند با برنامهاي مبتذل اين را ثابت كنند كه راست ميگويد يا دروغ! آن هم كسي كه برادرش اعدام شده، خودش يك جوان مبارز، آمده زندان... من درمقابل اين قضيه ايستادم و گفتم اين وضع بايد تعديل بشود و از اينجا اختلاف شروع شد، البته خيلي مخفي، طوري نبود كه همه متوجه بشوند.
در زندان قصر بخشي بهعنوان قرنطينه بود كه بعدها آن را تبديل به بند كردند. از وقتيكه وارد اين بند جديد شديم، مشغول فعاليت شديم تا كساني كه به اين مسائل حساساند با همديگر همكاري كنيم؛ بهگونهاي كه پس از مدتي اين بند را در اختيار گرفتيم و به اصطلاحِ آنها كودتا شد.
¢اين اتفاقات مربوط به چه سالي است؟
£اواخر 1352، بههرحال اين بند از سيستم آنها خارج شد. افراد زيادي مثل جواد تندگويان ـ كه خدا رحمتش كند ـ و عليرضا يارمحمد در جمع ما بودند. مراسم دعاي كميل و... به راه انداختيم، از كارهايي كه آنها حاضر نبودند به آن تن بدهند. يكي از اهداف ما اين بود كه حساسيت را زياد كنيم و اينطور نباشد كه افراد بيايند و بروند و همهچيز در اختيار چپيها باشد. اين بود كه سرانجام بند در اختيار ما قرار گرفت.
در اين بين عدهاي ديگر دستگير شدند. يك مورد جديد در پرونده من مطرح شد و مرا دوباره به زندان كميته بردند. پس از اينكه بار ديگر به زندان قصر برگشتم، جوسازيهاي بسيار شديدي را در آنجا مشاهده كردم. درواقع مرا بايكوتِ نيمبند كردند. براي من سوال انگيز بود كه قضيه چيست؟
شبي كه ميخواستند مرا به زندان كميته برگردانند ـ قبل از آنكه بدانم ـ خوابي ديدم كه ميتوانم بگويم از روياهاي صادقه بود. خواب ديدم كه در كميته هستم، در همان اتاق بازجويي كه كمالي مرا بازجويي ميكرد و ميگويد حرفهايت را نزدي، ميزنمت! نگران از خواب بيدار شدم و سعي ميكردم به خودم بگويم كه خواب و خيال است و واقعيت ندارد. در همين حال و هوا بودم كه مرا از بلندگو صدا زدند و به كميته بردند. در كميته مرا به همان اتاق بازجويياي بردند كه عيناً در خواب ديده بودم. آقاي جعفري گيلاني، سالاري و چندنفر ديگر دستگير شده بودند و دوباره موضوع كتابها و جزوات مطرح شده بود. در بازجوييهاي قبلي بهگونهاي اين موضوع را حل كرده بودم. مثلاً گفته بودم در فلان دانشگاه سخنراني كردهام و اينها را به من كادو دادهاند. دنبال اين بودم كه براي ايندفعه هم محملي پيدا كنم. مقاومت كردم و گفتم اينها كتابهاي جديدي نيست، همان كتابهاست كه به اينها داده بودم و دوباره از اينها گرفتهام و به ديگران دادهام. اما ساواك آنقدر آقاي جعفري گيلاني و... را شكنجه كرده بود كه اينها ميترسيدند حرف مرا قبول كنند و بگويند درست است. من هم اين محمل را سر هم كردم تا قضيه خاتمه يابد و ديگران لو نروند. در مواجهه با آقاي جعفري گيلاني ميگفتم تو اين را از من گرفتهاي و به من پس دادهاي. او ميگفت نه! پس ندادهام. من خيلي عصباني شده بودم. راهي نداشتم و بايد روي اين مسئله ميايستادم.كمالي گفت شما ميگوييد اينها دروغ ميگويند؟ گفتم بله، دروغ ميگويند، همان كتابهايي كه به آنها داده بودم به من پس دادند و چيز ديگري در كار نبوده است. كمالي گفت پس بزنشان! من شلاق را گرفتم و شروع به زدن جعفري و سالاري كردم و واقعاً ميزدم، نه اينكه ادا در بياورم، ميزدم كه قبول كنند. كمالي به آنها هم گفت مرا بزنند، آنها سختشان بود اين كار را بكنند، اما بالاخره آنها هم زدند، اما من محكمتر زدم. اين هم يكي از عوامل جوسازي عليه من بود، اما اگر من اين كار را نميكردم عدهاي گرفتار ميشدند و من بايد به نوعي مشكل را حل ميكردم. آقاي جعفري گيلاني و سالاري جلوي من مقاومت معكوس ميكردند. به جاي اينكه درمقابل بازجو مقاومت كنند، درمقابل من مقاومت ميكردند. اما بالاخره قبول كردند كه آنها دروغ ميگويند و اين مسئله براي من خيلي مهم بود. تلخي گرفتاري آقاي طهماسبي طوري بود كه هر وقت تصور ميكردم خداي نخواسته يكي ديگر گرفتار بشود، واقعاً برايم وحشتناك بود.
¢داشتيد درمورد فضاسازي عليه خود در زندان قصر ميگفتيد.
£ميتوانم بگويم زندان، مقداري "زندان در زندان" شده بود. اعتقاد ما اين بود كه مجاهدين خلق حساسيت لازم را در مورد مسائل اعتقادي ندارند. اين درگيريها آنقدر تلخ شده بود كه بيش از حبس و زندان ما را اذيت ميكرد؛ تا آنجا كه آن شبي كه خليل فقيه دزفولي مصاحبه كرد و مسائل درون سازمان افشا شد ـ كه قاعدتاً خيلي تلخ بود ـ براي من متأسفانه خيلي خوشحالكننده بود و در درون خود احساس رضايت ميكردم كه بدبيني من بيجا نبوده است. برايم روشن بود كه بخشي از حرفهايي كه ميزد ـ ولو اينكه فرض كنيم بريده باشد ـ واقعيت است. البته خوشحاليام را اظهار نميكردم اما مثل ديگراني كه از اين مسئله خيلي حرص ميخوردند، نگران نبودم. زيرا اگر انحراف سازمان مجاهدين خلق با آن جاذبهاي كه در جامعه داشت كتمان ميشد، تقريباً اميدي به اينكه نسل جوان از سلطه هژموني سازمان بيرون بيايند، نبود. بعد از افشاي مسائل درون سازمان ـ ولو اينكه طرفداران سازمان سعي ميكردند توجيه كنند ـ وضع ما در زندان بهتر شد و تعدادي از افرادي كه با سازمان مرتبط بودند تا اندازهاي متوجه مشكلاتي در درون سازمان شدند.
¢خليل دزفولي در مصاحبه تلويزيوني چه گفت؟
£ايشان بخش قابل توجهي از حوادث مربوط به درگيري جريان مذهبي درون سازمان درمقابل جريان ماركسيست شده را مطرح كرد. دقيقاً به خاطر ندارم، ولي آنچه گفت نشاندهنده اين بود كه درون سازمان يك دستهبندي جدي وجود دارد.
¢در زمان مصاحبه صمديه لباف و سيمين صالحي شما در زندان قصر بوديد؟
£بله، هنوز به اوين نرفته بودم. همانطور كه گفتم بعد از اين مصاحبهها تا اندازهاي فضا تغيير كرد. بعد كه به اوين آمديم، كمكم مسائل روشن شده بود، به صورتي كه دكترميلاني بخشي از مسائل را با ما در ميان گذاشت.
¢انتقادهايي كه شما در فاصله سالهاي 52 تا 53 به بچههاي سازمان داشتيد، آيا مشخصاً در مورد شيوههاي برخورد بود يا احساس ميكرديد پاي يك انحراف فكري و عقيدتي در ميان است؟
£نه! من هنوز به اصل سازمان بدبين نشده بودم. فكر ميكردم بچههاي ردههاي دوم و سوم كاسههاي داغتر از آشاند و اينها هستند كه مشكلساز شدهاند.
¢منظورتان در مورد نوع روابطشان با ماركسيستها و مقدم دانستن آنها به بچههاي مذهبي است؟
£بيشتر در مورد سختگرفتن در كمون و شيوههايي كه عرض كردم. فرض كنيد كسي بهخاطر اين كه دربند خوشنام باشد و وجهه داشته باشد، تظاهر كند به اينكه شكمو نيست، اين ارزش ندارد. نامجويي هم مثل شكمپرستي است، تفاوتي بين اين دو نيست.
¢آيا در ذهن خود اينگونه جمعبندي نميكرديد كه اين شيوههاي ريز هم ريشه در ايدئولوژي سازمان دارد؟
£نه، هنوز به آن بدبيني نرسيده بودم. همانطور كه گفتم من هميشه فكر ميكردم اين بچههاي رده پايين هستند كه چندان عمقي ندارند و سر خود دارند چيزهايي را علم ميكنند. اما بعد از مصاحبه خليل فقيه دزفولي احساس كردم كه مسئله جديتر است.
¢آيا پيش از مسائل داخل زندان، در بيرون به موارد مشابهي برخورد نكرده بوديد؟
£آنقدر به سازمان علاقهمند بوديم يا بهتر است بگويم نسبت به آن شيفته بوديم كه اگر چيزي هم ميديديم بلافاصله آن را توجيه ميكرديم. مثلاً وقتي كتاب "اقتصاد به زبان ساده" را خواندم، احساس كردم كه با اقتصاد ماركس فرق چنداني ندارد. اين را با آقاي هاشمي در ميان گذاشتم، ايشان طوري توجيه كرد كه من بلافاصله قبول كردم. يا مثلاً كتاب شناخت را كه خواندم برايم سوالانگيز بود كه با فلسفه اسلامي سازگار است يا نه؟ حالا هرچند كه ما فلسفه اسلامي ـ به معناي حقيقي آن ـ نداريم. در مورد اقتصاد به زبان ساده به ما گفته شد اين جزوهاي بوده كه درون سازمان آماده شده كه به بحث گذاشته بشود، اما بهدليل دستگيري گسترده بچههاي سازمان در سال 1350 و آشفتگي اوضاع، اين جزوهاي كه نبايد پخش ميشد، پخش شده بود. ما هم بلافاصله اين توجيه را قبول ميكرديم. اما بعد از مصاحبه خليل احساس كردم انحرافي در يك جايي هست و همانطور كه گفتم بعد از اين بود كه دكتر ميلاني راجع به دو دستگي در سازمان ـ هرچند نه چندان شفاف ـ چيزهايي به ما گفت.
سرانجام مرا به بند يك منتقل كردند. هفتنفر آنجا بودند: آقايان طالقاني، منتظري، هاشمي رفسنجاني، مهدوي كني، رباني شيرازي، انواري و لاهوتي. من هم به آنها اضافه شدم. آقاي طالقاني در صحبت با بازجو نام مرا مطرح كرده بود تا به بند ايشان منتقل شوم و آقاي رباني شيرازي هم از آقاي گرامي نام برده بود. از اينرو آقاي گرامي و مرا با هم به اين بند آوردند.
¢در سال 1354 و بعد از پخش جزوه اعلام تغيير مواضع سازمان؟
£بله، زمستان سال 1354 بود و جزوه اعلام مواضع در زندان پخش شده بود. كساني كه در اين بند بودند تقريباً همهچيز را براي ما گفتند، چون در متن قضيه بودند. اين جزوه حدود 400 صفحه بود. به خاطر دارم كه آن را شايد در يك شبانهروز خواندم. حساس بودم كه بدانم قضيه چيست، نزديك به 24 ساعت نخوابيدم و همه آن را خواندم. در اين بند و در ميان جمعي كه اسامي آنها را عرض كردم، همهچيز در جهت ابراز تأسف نسبت به اين قضيه بود و هيچ نشاني از دوگانگي و گرايشهاي مختلف نبود، تا وقتيكه يك مجموعه ديگر را كه حدود سينفر ميشدند وارد اين بند كردند. اين كار ساواك بود براي اينكه از فضاي بهوجود آمده نهايت سوءاستفاده را براي ضربهزدن به مبارزان، بكند.
¢چه كساني در ميان اين جمع سينفره بودند؟
£بيشتر از اعضاي موتلفه بودند. ازجمله آقايان عسكراولادي و لاجوردي. آقاي محمدي گرگاني را نيز كه از مجاهدين بود آورده بودند. آقايان عراقي و انواري را از زندان قصر آورده بودند. آقايان كروبي و فاكر را هم آورده بودند.