آيا حق کشی با خون ما عجين شده ؟ آيا ما اين شهامت را هم داريم که به قول مَسيح فقط به لاشه مُتعفنِ سگی که در کوچه افتاده ، نگاه نکنيم و دندانهای سپيدش را هم ببينيم ؟
آيا مثلاً شاه و خمينی که مظهر وابستگی و واپسگرائی بودند و قساوت و شقاوت را خدمت و رحمت می پنداشتند ، فقط و فقط سياهی و تاريکی را به نمايش می گذاشتند ؟ و آيا در اين سياهی و تاريکی ما خودمان هيچگونه نقشی نداشته و ُگل ِ بی عيب يم ؟ آيا اگر کسی يا جريانی در نقطه مقابل ما قرار گرفت حق اين را هم داريم که با قضاوت های ناجوانمردانه او را با ابليس يکی کنيم ؟ و مگر نه اينکه حتی عصيان ِ ابليس که برخلاف ديگر ملائک روياروی خدا و قدرت مافوق ايستاد و به آدم سجده نکرد ــ نيز ، جای تأمل دارد ؟!
خوبست مثالهای زمينی و محسوس بزنم .
ــ بسياری از ما به رنج های عباس اميرانتظام که با ظلم و جور حکومت آخوندی کمرش تا شده و تسليم گندم نماهای جو فروش نشده ، چون از ما نيست ( بله چون از ما نيست ! ) مَحل ِسگ هم نمی گذاريم ، و از سوی ديگر می بينم آقای امير انتظام نيز پا به پای آخوندها و بازجويان شقاوت پيشه ، در کتاب خاطراتش ( آنجا که يکی از سران ساواک به دفتر کارش می آيد و دستگيری محمد رضا سعادتی را زمينه چينی می کند ) مجاهدين را منافق خطاب می کند !
ــ بسياری از ما به اعتراض مرحوم مهندس مهدی بازرگان عليه بگير و ببندهای سال ُپر ماجرای شصت ، و به واکنش آيه الله منتظری عليه کشتار زندانيان سياسی در سال شصت و هفت ، آنهم در شرائطی که در درون رژيم ناحق آخوندی ، همه ، ماست ها را کيسه کرده و کسی در مقابل خمينی جرأت ُنطق کشيدن هم نداشت ، بهائی نميداديم و به عکس اين دو نيز ، قربانی و قاتل را کنار هم می گذاشتند و آيه الله منتظری ( برای خودشيرينی نزد خمينی ؟ ) ، از زبانش کافر و منافق نمی افتاد و يکی به ميخ و صد تا به نعل می زد .
ــ بسياری از ما در آغاز انقلاب برای قاطعيت امثال خلخالی ، هورا می کشيديم وعملا رضا داديم تا آخوندهای مرتجع و شمر صفت ، با زيرپا گذاشتن مفاهيم شناخته شده حقوقی و بازی با مفاهيم قرآنی به نام مفسد و طاغی و باغی ، ميخ محاکمات ناحق آينده را کوبيده ، نطفه کشتار سالهای شصت و شصت و هفت را بريزند ، و از سوی ديگر می بينيم بعضی از وابستگان رژيم پهلوی ستم های ساواک را با سوء استفاده ازجنايات صد بار بيشتر رژيم آخوندی از بيخ منکر شده ، درچشم نسل جديد خاک پاشيده ، کودتای ننگين بيست و هشت مرداد را قيام ملی ! و انقلاب بزرگ ضد سلطنتی را عزای ملی ! لقب می دهند .
ــ بسياری از ما به دليل فرصت طلبی برخی از رهبران حزب توده که ُقبح تنفر از آرمان های انسانی و عدالت خواهانه را با سازش های خويش شکستند ، به اين جهت که برخی از شيفتگان اين جريان از شهادت امثال شکرالله پاک نژاد و موسی خيابانی و الله قلی جهانگيری ، به وجد آمدند ، و در سالهای شصت و شصت و يک ، با صحه گذاشتن بر ُلو دادن و خبر چينی ، با" شرم " که به قول مارکس " يک احساس ِ انسانی ست " بدرود گفتند ــ همه کاسه کوزه ها و پريشانی های تاريخ معاصر ايران را سر اين حزب زبان بسته ! می شکنيم و از ياد می بريم که پيش و بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، حزب توده ايران برای بيداری مردم اين کشور کوشش نمود و نخستين جريان بزرگی ست که در شهر و ده رخنه کرده جامعه ايرانی را تکان داده و تشکيلاتی بودن ، و از راه جمعيت و تشکيلات کارکردن را به مردم ايران آموخته و با وجود تمامی کج روی ها و خيانت برخی رهبرانش ، از آزادی دفاع کرده است . بارها شاهد بوده ام که برخی رفقا که مُدام به کتاب کاپيتال استناد می کنند ، از جمله به مرحوم ايرج اسکندری ( از رهبران حزب توده ) ، فلان فلان شده ميگويند . من البته مارکسيست نيستم و نميدانم اينگونه برخوردها چه خدمتی به روشنگری می کند اما اين را ميدانم که همين کتاب کاپيتال را ايرج اسکندری به فارسی برگردانده ، و هر کس سر سوزنی با ترجمه آشنا باشد ( علی رغم همه خيانت های حزب توده ) پا روی انصاف نمی گذارد ... نمونه ديگر :
ــ در برخی يادمان ها و سمينارها آنچنان تنگ نظرانه قضاوت می شود که گوئی اين تنها و تنها کمونيست ها بودند که مشعل مقاومت را به دست گرفتند ! لابد بقيه بُز می چراندند ! برخی از خاطره نويسان روز روشن عليه زندانيان مجاهد دروغ می بافند ، و به عکس در برخی کتب مربوط به قتل عام سال ۶۷ فقط و فقط اشاره به مجاهدين را می بينيم . گوئی غيرمجاهدينی که در سال ۶۷ ناجوانمردانه به دار کشيده شدند ، اصلا و ابدا وجود خارجی نداشته اند ، و دراين مورد مثال کم نيست ...
رفقای محترمی که خودشان را « جمعی از زندانيان سياسی سابق رژيم های شاه و خمينی » معرفی نموده ، و در سايت شان می نويسند « سانسور و اختناق مانعی برای دسترسی آزاد به اخبار و اطلاعات است » و صحبت از « تريبون آزاد » زندانيان سياسی نموده و برای همين منظور از جمله ، « سايت گفتگوهای زندان » را راه انداخته اند ــ با درج مقاله « در خانه اگر کس است، يک حرف بس است » ( بدون اينکه پاسخش را درج کنند ) ، با حق کشی عليه کتاب با ارزش « نه زيستن نه مرگ » ، به آقای نوری زاده ، بعضی پهلوی طلبان و ديگر دشمنان روشنگری ، خسته نباشيد گفته اند .
اشتباه نشود کتاب « نه زيستن نه مرگ » َوحی مُنزل نيست ، قابل انتقاد است و جای چون و چرا هم دارد اما خيلی جالب است که سايت گفتگوهای زندان که چشم ديدن مجاهدين را هم ندارد ، برای کوبيدن و بی اعتبار کردن اين کتاب ارزشمند ، به مقاله منسوب به آنها نيز مُتوسل شده و دخيل می بندد .
می خواستم پاسخ آن به اصطلاح نقد را که پنجه در چهره فضيلت کشيده ، برای سايت مزبور بفرستم اما يک احساس درونی به من يادآوری می کرد آب در هاوَن کوبيدن است و فايده ندارد ...
اگر صد سال در مشکی زنی دوغ
همان دوغ است ، همان دوغ است ، همان دوغ
به خودم هی زدم پيشداوری نکن و فال بد نزن ، مقلدين ماکياول تنها ديکتاتورها هستند و فرهنگ ارتجاعی و آخوندی در حوزه های قم و نجف و ... ست که حاکميت دارد . مسئولين محترم سايت گفتگوهای زندان که از جامعه ای بدون سانسور صحبت می کنند هدفی جز درج نظرات گوناگون نداشته اند و امکان ندارد به جلد ِسانسورچی در آيند .
چگونه ممکنست کسانيکه برای تدارک سمينار سراسری درباره کشتار سراسری زندانيان سياسی در ايران فراخوان داده اند ، نيز ، معتقد باشند هدف هر وسيله ای را توجيه می کند ؟
آمدم مقاله « چراغ حقيقت در طوفان کشمکش ها نخواهد ُمرد » را برای مسئولين محترم سايت گفتگوهای زندان فرستادم ، توضيح دادم که آنرا در پاسخ به « در خانه اگر کس است، يک حرف بس است » ، نوشته ام . خواهش می کنم کنار مطلب مزبور که هم اينک در سايت خوب شماست بگذاريد ... اما جوابی نيآمد . می دانستم که کتاب « نه زيستن نه مرگ » در اين سايت که ناسلامتی مسائل زندان را بايد دنبال کند ، معرفی نشده و « نقد ِ بی غشم آرزوست » نوشته آقای ايرج مصداقی را هم با اکراه درج نموده بودند آنهم بعد از آنکه چهار ، پنج بار ارسال شده بود و ...
بگذريم ...
مقاله « چراغ حقيقت در طوفان کشمکش ها نخواهد ُمرد » را دوباره فرستادم ، بی پاسخ ماند . بار سوم و چهارم و پنجم هم نتيجه نگرفتم . باز گفتم شايد دست شان نرسيده ، دَم دَمای نوروز ضمن تبريک سال نو ، خواهش کردم رفقای عزيز لطفا پاسخ به آن نوشته را نيز درج نمائيد ، اما صدا از ديوار آمد و از گفتگوهای زندان نيآمد !
البته هر رسانه و سايتی حق دارد برخی نوشته ها را درج نکند و اين هم انتظار بی جائی ست که هر کسی بخواهد حتماً نوشته اش را درج کنند ، اما آنچه فرستاده بودم فرق می کرد چرا ؟ چون جوابی بود به مقاله مزبور که يکطرفه به مدت طولانی در سايت گفتگوهای زندان حلوا حلوا ميشود .
آخرين بار نوشتم دوستان محترم ، باور کنيد اين شيوه ها قشنگ نيست . شما از دسترسی آزاد به اخبار و اطلاعات ، از گفت و گو و تريبون آزاد ، و در مذمت سانسور و اختناق صحبت می کنيد . من شش بار برايتان فرستاده ام ...
انگار چيزی به عنوان پاسخگوئی در ذهن مسئولين محترم سايت گفتگوهای زندان وجود نداشت . اصلاً به روی مبارک هم نمی آوردند .
يادآوری کنم که مقاله « چراغ حقيقت در طوفان کشمکش ها نخواهد ُمرد » ، در بيش از ده جا درج شده . سايت های گوناگونی که بعضاً ادعا ِمدعائی هم ندارند . در يک کلام جوهرانتقاد از گفتگوهای زندان فقط اين نيست که چرا جوابيه آن به اصطلاح داوری درج نشده ! خير .
شگفت آور، سانسورهای مدرن ! ، و نيز مضمون ِکار کسانی ست که از « تريبون آزاد» ، و ضديت با يکسونگری و اختناق دَم می زنند اما تصور می کنند با شهر کوران طرف هستند .
دوستان عزيز ِ به قول خودتان چپ ، آيا فرزندان دلير اين ميهن
امثال مرضيه ُاسکوئی ، دکتر اعظمی ، بهکيش ، يوسف کشی زاده ، آذر سليمانی ، زهرا خسروی ،رحمان شجاعی ، فرشته نوربخش ، عباس َحجری ، قادر جرار ، ثريا شکرانه ، يحيی رحيمی ، علی ماهباز ، اسلام قلعه سری ، اسفنديار قاسمی ، علی رضا زُمرديان ، صديقه وليخانی ، سيف الله غياث وند ، بيژن چهرازی ، علی رضا تشيد ، رضا عصمتی ، چنگيز احمدی ، رحمان هاتفی و هيبت معينی و ... برای تحقق اين تنگ نظری های حقير بود که مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجيح دادند ؟ چه زيبا ميگويد « وفا » در « اين شنگ شهر آشوب » :
برگ و بار لاله و سرو و گل و شمشاد ريخت
اشک و خون از چشم ما و دشنة جلاد ريخت
هر گلی را کاين گلستان يک به يک پرورده بود
يکسر اندر آتش بيداد اندر باد ريخت
ای بسا فرهاد را شيرين به ماتم در نشست
ای بسا شيرين که خاکش بر سر فرهاد ريخت ...
آيا حق کشی و اقتداء به ماکياول و حاج ميرزا آغاسی ، که در شأن مرتجعين و دشمنان آزادی ست ، بايد از سوی کسانی که از تريبون آزاد ، و از گرامی داشت شهيدان سال ۶۷ دم می زنند نيز ، تقليد شود ؟ مگر نه اينکه به قول آن شمع شبانه « کمترين خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترين بی تابی در برابر تحمل تنوع انديشه ها، يک فاجعه است » ؟
مگر نه اينکه به قول نيچه ، ويران کردن يک پندار، تکه ای ديگر از نادانی را توليد می کند ؟
آيا آنهمه زندانيان شريف مارکسيست لنينست چوبه های دار را بوسيدند که اين شيوه ها به کرسی بنشيند ؟ آيا من ِنوعی به اين نتيجه نمی رسم که در سمينار سراسری درباره کشتار زندانيان سياسی در ايران نيز ، شما بی ترديد گزينشی رفتار نموده و خر خودتان را سوار می شويد ؟ آيا واقعا شما از شرکت آن دسته از زندانيان سياسی ، که اينگونه ُحقه بازی ها را تشخيص داده و مو را از ماست می ِکشند ، هم استقبال کرده ايد ؟ وآيا من ِ نوعی اين حق را ندارم که بگويم اين ماست ترش از تغارش پيداست ؟
از شما پوزش می خواهم که واقعا قصد مقايسه ندارم ، مقصود من تأمل در واقعه زير است که شخصاً شاهد بوده ام .
در سال ۱۳۵۴ در زندان قصر ، روزی لاجوردی مانع شد که کمونيست شهيد سعيد سلطان پور لباس هايش را روی بند عمومی حياط ۲ و ۳ بياندازد و گفت من از آل علی عليه السلام هستم ... ، و مسئله نجس و پاکی را مطرح کرد . کنار سعيد ايستاده بودم و خطاب به لاجوردی گفتم اين معاويه بازی ها چه ربطی به علی و آل علی دارد ؟ او بُراق شد و چپ چپی مرا پائيد و سپس همراه با محمد کجوئی ( که پس از شريف واقفی ُکشی و سازشهای امثال وحيد افراخته به راست افتاده و خوش قلبی اش َخش برداشته بود ) و نيز حسين زاده ( آقای بيگناه ، که بعد از انقلاب مدير داخلی زندان اوين شد ) دُور بَرداشت و کولی گيری در آورد و ...
هنوز انقلاب نشده بود اما همان روز صدای پای غول استبداد با وضوح هرچه تمام تر به گوش رسيد و ديديم يکی دو سال بعد چه بر َسر ِ مردم مظلوم ميهنمان آمد ...
باور کنيم که در درون هر کدام ما ، يک لاجوردی خفته که چشم و چار مخالف را هم در می آورد ، تا جائی که بند عمومی لباس را نيز برای خود و اصحابش تصاحب می کند .
باقی اين غزل را ای مُطرب شريف
زين سان همی شمار که زين سانم آرزوست
توضيح :
( ۱ ) مسئولين محترم سايت گفتگوهای زندان ، ويژه نامه های خوبی هم منتشر نموده اند که مقالات باارزشی دارد و يکی از آنها به مبارز شهيد محمود محمودی اختصاص يافته که در آخرين دوره های زندگی پُرشورش آماج تيرهای بلا قرار گرفت و آنهمه تهمت ناحق را به جان خريد . آدرس سايت مزبور که البته مطالب خوبی هم در آن ميتوان ديد ، اينست :
www.dialogt.net
و مقاله تهمت آگين « در خانه اگر کس است، يک حرف بس است » اينجاست :
http://www.dialogt.net/image/zendan/maghaleh_jafari.pdf
مقاله « چراغ حقيقت در طوفان کشمکش ها نخواهد ُمرد » ، غير از سايت ديدگاه ( قسمت مقالات )
www.didgah.net
از جمله در سايت « عصر نو » ، و اينجاست :
http://www.asre-nou.net/1383/esfand/21/m-hamneshinebahar.html
( ۲ ) بارزترين تأثير سانسور بر روند فکری بشر در دوران حکومت کليساها و قرون وسطی ُرخ نمود . « کتاب سوزان ِهر روزه » سياهی اين قرون را تا ابد ثبت کرده است .
در ايران بسياری از تاريخ نويسان معاصر، حاج ميرزا آغاسی، صدراعظم محمد شاه ، را بانی سانسور رسمی در عصر جديد می دانند که ۱۶۰ سال پيش روزنامه « کاغذ اخبار» را توقيف و تعطيل کرد .
( ۳ ) سانسور را ستمگران و مرتجعان نياز دارند . اين ناپلئون بود که گفت : « از يک روزنامه بايد بيش از هزاران سرنيزه ترسيد » و اين سخن ازهيتلر است که « برای عقب نگه داشتن جوامع جنوبی کارآترين روش ، جلوگيری از رشد انديشه ها توسط سانسور است » و اين « روبسپير » ديکتاتور است که گفته « هر کتابی را به من بدهيد مُحال است جمله ای در آن نيابم که به واسطه آن نويسنده آن کتاب به اعدام محکوم نشود! »
( ۴ ) جدا ازماهيت پوسيده وعقب مانده جريانی که از دخمه های ارتجاع به واگن انقلاب پريد و دو دستی به قدرت چسبيد وهمه را زير گرفت و واگن را هم درب و داغون کرد و به گوشه ای انداخت ــ ريشه يابی آنچه پس از ُملا خورشدن انقلاب بزرگ ضد سلطنتی شاهد بوديم ، بازهم و بازهم به زمان بيشتری نياز دارد . اين زمان است که حرف آخر را ميزند و احکم الحاکمين است .
آنچه اکنون ميتوانيم به آن ُگريز بزنيم ، اين واقعيت بديهی ست که دنيا ، دار ِ ُمکافات است . ظلم َبر دشمن ، اگر به " حق ُکشی نسبت به دوست " و بيدادگری نيانجامد ، همه کسانی را که به آن رضا ميدهند به چاه وچاله می اندازد . شکنجه دشمن ، بدون ترديد به شکنجه دوست راه می بَرد و تحريم و تکفير آتشی ست که اگر پا گرفت ، خشک و تر نمی شناسد و نهادينه ميشود . اوائل انقلاب ، هنگاميکه خلخالی ها با فتوای خمينی " هويدا ُکشی " ميکردند و از کسانی چون فرخ رو پارسا و " عاملی تهرانی " نيز نمی گذشتند ، بيشتر ما با وجود اينکه عليه مرتجعين موضع گيری ميکرديم ، دراين نقطه در دستگاه خمينی رفتيم ، با ُمرتجعين ُمماس شديم ! و با سکوت يا همنوائی خويش پامنبری کرديم تا مشروعه خواهان ُدور َبر دارند و به ريش و سبيل علی مسيو و ستارخان و همه قهرمانان مشروطه بخندند ، تا مفاهيم شناخته شده حقوقی لجن مال گردد و تفسيرات من در آوردی امثال لاجوردی وگيلانی و آذری قمی از مفسد فی الارض و طاغی و باغی ــ که حتی با روح و جوهره کتب ارَبعه ، ِصحاح ِسته ، ُلمعتين و منابعی چون " وسائل الشيعه " و... که مرتجعين پشت آن سپر ميگيرند ، نيز بيگانه است ــ جای آنرا بگيرد . مرتجعينی که " مسائل مستحدثه " و جوهر پويای " اجتهاد " را نيز به پابوس استبداد دينی آورده بودند و کلمات طيبه و مضمون رهائی بخش آنرا به صليب ميکشيدند .
البته و صد البته امثال هويدا ، که بخشی از ِهرم قدرت بوده وسيستم رژيم پيشين را روغن کاری ميکردند ، ُمقصر بودند ، سيستمی که هويدا نيز بخشی از آن بود ، تنها رنگ و لعاب ُمدرنيته داشت وهمه را به قرنطينه و َسراب می ُبرد و کسانی که چوب زير بغل رژيم وابسته شاه ميگذاشتند ،گناهکار بودند ، اما و چه امای بزرگی که نظائر هادی غفاری وخزعلی وپورنجاتی و جواد منصوری وعسکراولادی و معادی خواه و ديگر جانيان ، که رژيمی َصد پله بدتر را حلوا حلوا ميکردند ، روی های و هوی و شعارهائی چون " خلخالی خلخالی اعدامش کن " که ما نيز َسر ميداديم ، سوار شدند . آيا واقعيت ندارد ؟
( ۵ ) اينکه همه چيز در تحول است ، به جای خود ــ « درک ما از هر پديده ای نيز » ، ( از جمله استبداد دينی ، رژيم آخوندی و بخصوص زندان که آنرا سمبليزه می کند ) ، ثابت و تحول ناپذير نيست .
حتی فهم ما از بديهيات و همين نکته که « همه فهم ها در تحولند » نيز می تواند عميق تر شود ، پس طبيعی ست که درمسائل مربوط به زندان نيز ، چه به لحاظ گردآوری context of discovery و چه مقام داوری cotext of justification ما شاهد دستاوردهای متفاوتی باشيم . اگر بپذيريم که فهم ما از همه چيز در حال تحول است تعجب نمی کنيم که برای مثال با توجه به قوانين ترموديناميک و فيزيک ، حرارت و نور هم معنائی دارند که در گذشته اصلا و ابدا نداشته اند .
در کتاب آقای ايرج مصداقی ( نه زيستن نه مرگ ) نيز ، که به وقايع نگاری صرف اکتفا نکرده و به وقايع نمائی و نوعی کالبد شکافی تاريخی ــ روانی دست زده و با صراحت بر خطاها و دردها انگشت گذاشته و از پناه بردن به معصوميت دروغينی که تمام گناه شکست ها و ناکامی ها را متوجه استبداد و ديکتاتوری می داند ، پرهيز نموده است ــ چه در شيوه گردآوری و چه در شيوه داوری که اهميت بيشتری دارد ، ما با حرف و حديث تازه ای روبرو می شويم که در گذشته مرسوم نبوده و به همين دليل خيلی ها را خوش نيامده و نمی آيد .
ُرشد معرفت بشری به بزرگتر شدن يک ملکول شيميائی می ماند که با حذف عنصر پيشين دائما عوامل تازه ای را در خود می آميزد و جای ميدهد و هويت تازه می يابد .
بله ، رشد معرفت بشری در همه زمينه ها ، داستانی ظريف و دل انگيز دارد اما چه بايد کرد که چشم و گوش بسياری از ما پُر از ُدگم های کهنه و غبارگرفته است .
نکتهها چون تيغ پولادست تيز
گر نداری تو سپر واپس گريز
پيش اين الماس بی اسپر مَيا
کز بُريدن تيغ را نبود حَيا
زين سبب من تيغ کردم در غلاف
تا که کژ خوانی نخواند برخلاف