["خط و ربط"، وبلاگ ناصر زراعتي]
خبر مرگ شاهرخ مسکوب را که شنیدم، به یادِ نامه مفصلی افتادم که دو سال پیش، پس از خواندن کتاب «روزها در راه» او، برایش نوشتم که آغازی بود برای ارتباط تلفنی و کتبی و آشنایی و دوستی با آن نازنین که سرانجام به دیدارمان در تابستان گذشته در پاریس انجامید؛ اولین و متاسفانه آخرین دیدار که اگرچه کوتاه بود اما برای من بسیار عزیز بود و هست و خواهد بود. شاهرخ مسکوب گفته بود که چرا این نظرهایت را در مورد کتاب جایی چاپ نمیکنی؟ وقتی گفتم که همان یک نسخه را داشتهام که برایش فرستادهام، کپی آن را برایم فرستاد. اما من تنبلی کردم. حالا این روزها داشتم لابهلای کارها و گرفتاریها، این نوشته را تایپ میکردم و مطلبی هم درباره او مینوشتم که چشمم افتاد به نوشته آقای دکتر عباس احمدی، یکی از دانشمندان بزرگ هموطن، در سایت گویا.
راستش پس از خواندن این نوشته کوتاه، اما پرمحتوا که پیداست دانش روانشناسی و جامعهشناسی و خیلی چیزهای دیگر شناسی عمیقی پشت آن خوابیده، همینطور مات و متحیر ماندهام و دیگر نتوانستهام مطلبم را ادامه بدهم.
دیدم ای داد بیداد، بهقول عبید زاکانی عزیزم، عمریست که زندیق و بندیقیم و خود نمیدانستیم! پس من هم ــ البته مانند تمام آدمهای دیگر و نیز همچون روشنفکران ایرانی ــ «نکروفیل» بوده و هستم!؟ خیلی ناراحت شدم و راستش از خودم بدم آمد. خوب شد از شدت شرم و احساس گناه، خودم را نکشتم. مدتی که گذشت، کمی آرام شدم. دیدم آقای دکتر نوشتهاند که «پسربچهها در سن سه تا پنج سالگی میخواهند با مادر خود جماع کنند...» و چون خانم والده اجازه چنین عمل شنیعی را نمیدهد، این ناکامی عقده میشود و همین پسربچههای دیروزی و مردان و روشنفکران امروزی به مردهبازی روی میآورند. حالا یک جماعتیشان موفق میشوند همسران خود را در ــ بهقول آقای دکتر «کفن سیاه» ــ چادر بپیچند، اما بقیه که حریف همسران گرامی نمیشوند و زنهاشان زیر بار حجاب نمیروند، عقدهشان رشد میکند و مردهباز میشوند.
این بود که کمی آرام شدم. فکر کردم اگر همه پسربچهها اینجوریاند، خب پس ناراحتی ندارد. البته من ــ مثل خیلیهای دیگر سه تا پنج سالگی خود را به یاد نمیآورم و نمیتوانم بگویم که آیا من هم مثل همه پسربچهها چنان میلی داشتهام یا نه. اما در تز علمی آقای دکتر هم نمیتوانم شک کنم. درمورد تحلیل ایشان از بوف کور و صادق هدایت قبلا نیز از اساتید روانشناس هموطن، در سالهای گذشته، چیزهایی خوانده بودم و مایه حیرتم نشد. اما خیلی حیرت کردم که افراد معقول و متین و محترمی همچون آقایان مسعود بهنود و اسماعیل نوری علا و مهدی خانبابا تهرانی و دیگران هم به این نابهنجاری روانی و جنسی مبتلا بوده و هستند و من اینهمه سال متوجه نشده بودم!
اینها همه از نادانی آدم ناشی میشود. اگر من رفته بودم کمی درس خوانده بودم، یا اگر ما روشنفکران سعادت این را داشتیم که در کلاسهای درس آقای دکتر احمدی مینشستیم و کسب فیض میکردیم، اینقدر نادان نمیماندیم.
حالا بداقبالی مرا ببینید که هر روز ناچارم با اتوبوس از کنار یک گورستان رد شوم. چقدر میشود آدم سرش را برگرداند و خودش را به کوچه علی چپ بزند؟ تازه بالای سر در ورودی گورستانهای اینجا جملهای هم نوشتهاند: «به مرگ بیندیش!» یعنی اگر آدمیزاد خودش هم نخواهد یاد مردهبازی بیفتد، این جماعت با چنین جملاتی بهش یادآوری میکنند!
من همینطور با خودم دارم کلنجار میروم و خلاصه حال و احوال روانیام خراب است. گفتم که دیگر نتوانستم بنویسم. حالا این هیچی، یک رفیق دیگری هم داشتم که هنرمند نازنینی بود: محمدرضا شریفی! داشتم درمورد او هم چیزی مینوشتم. یک شعرکی هم به یادش نوشتم و متاسفانه در وبلاگ گذاشتم که «گویا» هم نقل کرده. حالا من پاسخ آقای دکتر را چه بدهم؟ بههرحال، مرده بازی عمل پسندیدهای نیست، آدم نمیتواند بهش افتخار کند، مایه آبروریزی و خجالت است. از طرف دیگر، فکر میکنم من که تنهایی زندیق و بندیق نیستم، طبق تئوری دانشمندانه آقای دکتر همه «پسر بچهها» اینطوریاند. بعد یاد این بخش از تئوری میافتم که پسربچه سه تا پنج ساله قصد جماع با مادر را دارد. من که یادم نمیآید. گمان نکنم دوستانی هم که درمورد شاهرخ مسکوب نوشتهاند، آن ایام را به یاد بیاورند. تازه، تجسم قیافه یک پسربچه سه تا پنج ساله که میل جنسیاش بالا گرفته و حتما نعوذ هم بهش دست داده، کمی خندهدار به نظر میرسد. منتها من که جرأت نمیکنم به فرمایشات آقای دکتر بخندم. پس به ریش خودم میخندم.
بعد مطلب عمیق و فشرده و پرمحتوای ایشان را برای چندمین بار میخوانم و ناگهان به کشف نکتهای نائل میشوم: کسانی در بزرگسالی مردهباز میشوند که خانم والدهشان به ایشان اجازه زنا و جماع و از این جور اعمال شنیع را نداده است و احتمالا زده است توی سرشان. و بعد هم باز طبق تئوری آقای دکتر، نتوانستهاند خانم والده را در حال خواب یا بیهوشی، غافلگیر نموده، به آن عمل شنیع دست بزنند. (البته به چنین عملی معمولا «دست» نمیزنند. ما اینجا داریم عفت کلام را رعایت میکنیم. از ترس این که مبادا باز آقای دکتر کشف کنند که ما دچار چه انحرافات و بابهنجاریهای روانی و جنسی هستیم! خدا بگویم این فروید را نیامرزد که چنین تخم لقی را در جهان در دهان دانشمندان روانکاو گذاشت و رفت!) حالا البته در تمام مدت، این قیافه پسربچه سه تا پنج ساله در حال نعوذ و به قصد جماع، از جلو نظر من دور نمیشود. تو خیابان هم که چشمم به پسربچههای این سن و سال میافتد، میخواهم بروم جلو و محکم بکوبم توی ملاجشان. اما جلو خودم را میگیرم و میگویم این مادر مردهها که تقصیری ندارند. آقای دکتر نوشتهاند همه اینجوری هستند!
خلاصه پاک گیج شدهام و نمیدانم چه خاکی به سرم بریزم. توی این گیجی، البته به یک نتیجه میرسم و آن این که بالاخره ماها که مردهباز شدهایم، پس خوشبختانه در بچگی، موفق به انجام آن عمل شنیع نگشتهایم. ولی آنها که مردهباز نیستند، (خوشبختانه یا متاسفانه؟) آن جماع بچگانه را صورت دادهاند (البته همه میدانند که این عمل را «صورت» نمیدهند. باز ما ادب به خرج دادهایم!) پس برایشان عقده نشده است و مردهبازی نمیکنند.
پس به این ترتیب، دو حالت وجود دارد: مردها (بخصوص روشنفکران!) یا مردهبازند یا مردهباز نیستند! دسته اول مردانی هستند که در بین سه تا پنج سالگی ــ حالا به هر دلیلی، ضعف نیروی جنسی، تو سری خوردن از خانم والده، سنگین نبودن خواب خانم والده، بیهوش نشدن ایشان در زندگی و امثالهم...ــ موفق به انجام آن عمل نشدهاند و عقدهمند گردیدهاند و بزرگ که شدهاند، به مردهبازی میپردازند و مانند من و دوستان دیگر به بهانه مثلا مرگ شاهرخ مسکوب، مردهبازیشان را با قلم روی کاغذ میآورند یا در کامپیوتر مینویسند.(من حالا آرام شدهام. وگرنه دیروز وقتی اتوبوس از کنار گورستان میگذشت، باور کنید صدای فحش خواهر مادر دادن تمام مردگان سوئدی را با همين دوتا گوش خودم میشنیدم که از دست من عصبانی بودند، چون حتما فکر میکردند به ایشان نظر بد دارم!) و گروه دوم کسانی هستند که در دوران بچگي، موفق به انجام آن کار شدهاند و درنتیجه عقدهای ندارند و دیگر مردهبازی نمیکنند... بقیهاش را خودتان ادامه بدهید.
حالا من کمی آرام شدهام. بههرحال، بهقول حافظ، «حکم ازلی» این بوده و ماها نباید زیاد ناراحت شویم! من هم شاید مطلبم را درمورد شاهرخ مسکوب نوشتم.
اما من از آقای دکتر یک خواهش دارم:
ایشان اگر مثل بیشتر دانشمندان، فکر خودشان نیستند و چنان در دریای دانش و تئوری پردازی و تشعشعات نبوغآمیز غرقهاند که هیچگونه ملاحظهای را مرئی نمیدارند، دستِکم به فکر ما ملت بیچاره و بیسواد ایرانی باشند. آقا جان! مگر ما چند دانشمند روانشناس همچون ایشان داریم؟ آیا نباید هوایشان را داشته باشیم؟ نباید مراقبشان باشیم؟
آقا! از چشم بد غافل نشوید! خوشبختانه من چشمم شور نیست. بااین همه، محض احتیاط، برای ایشان اسفند دود کردم. اما هستند میان معاندان و حتا دوستان، آدمهایی که چشمشان شور است. (کور شوند الهی!) خب اینها آدم را چشم میزنند. این که میگویند این حرفها خرافات است گوش ندهید. آقای دکتر بهتر از من میدانند که همین شوری چشم مبحث عمیقی است در روانشناسی. پس اولین توصیهام به ایشان و نیز به سایت «گویا» این است که اسفند مفصلی دود کنند، به کوری چشم همه، تا مبادا خدای ناکرده چشمزخمی به آقای دکتر برسد.
از آن مهمتر، بهتر است آقای دکتر کمی ملاحظه کنند و اینطور بیریا و بدون ملاحظه، دانش عمیق خود را عرضه نفرمایند. آقا! شما از این مؤسسات علمی خارجیها غافلید؟ اگر فردا اینها شما را کشف کردند و آمدند شما را دزدیدند و بردند تا در مراکز تحقیقاتی آنان کارکنید، خب، ما ملت مادر مرده که متاسفانه به مادران خود نظر نداشته و نداریم، چه خاکی به سرمان بریزیم؟! از کجا یک دکتر روانشناس دانشمند دیگر پیدا کنیم که گاهی برایمان چنین نکتههای باریکتر از مویی را بگوید؟ اصلا مگر به این سادگیهاست! در هر هزار سال شاید یک دانشمند مانند ایشان در جهان ظهور کند! حالا خوب است که ما ایشان را از دست بدهیم؟
16 آوریل 2005
گوتنبرگ سوئد
[درگذشت شاهرخ مسکوب و عارضه "نکروفيليا" در بين روشنفکران ايراني، عباس احمدي]