سه شنبه 30 فروردین 1384

اندر کشف و کرامات آقای دکتر و مُرده بازی و جماع با خانوم والده و دیگر قضایا...، ناصر زراعتی، خط و ربط

["خط و ربط"، وبلاگ ناصر زراعتي]

خبر مرگ شاهرخ مسکوب را که شنیدم، به یادِ نامه مفصلی افتادم که دو سال پیش، پس از خواندن کتاب «روزها در راه» او، برایش نوشتم که آغازی بود برای ارتباط تلفنی و کتبی و آشنایی و دوستی با آن نازنین که سرانجام به دیدارمان در تابستان گذشته در پاریس انجامید؛ اولین و متاسفانه آخرین دیدار که اگرچه کوتاه بود اما برای من بسیار عزیز بود و هست و خواهد بود. شاهرخ مسکوب گفته بود که چرا این نظرهایت را در مورد کتاب جایی چاپ نمی­کنی؟ وقتی گفتم که همان یک نسخه را داشته­ام که برایش فرستاده­ام، کپی آن را برایم فرستاد. اما من تنبلی کردم. حالا این روزها داشتم لابه­لای کارها و گرفتاری­ها، این نوشته را تایپ می­کردم و مطلبی هم درباره او می­نوشتم که چشمم افتاد به نوشته آقای دکتر عباس احمدی، یکی از دانشمندان بزرگ هموطن، در سایت گویا.

راستش پس از خواندن این نوشته کوتاه، اما پرمحتوا که پیداست دانش روانشناسی و جامعه­شناسی و خیلی چیزهای دیگر شناسی عمیقی پشت آن خوابیده، همین­طور مات و متحیر مانده­ام و دیگر نتوانسته­ام مطلبم را ادامه بدهم.

دیدم ای داد بیداد، به­قول عبید زاکانی عزیزم، عمری­ست که زندیق و بندیقیم و خود نمی­دانستیم! پس من هم ــ البته مانند تمام آدم­های دیگر و نیز همچون روشنفکران ایرانی ــ «نکروفیل» بوده و هستم!؟ خیلی ناراحت شدم و راستش از خودم بدم آمد. خوب شد از شدت شرم و احساس گناه، خودم را نکشتم. مدتی که گذشت، کمی آرام شدم. دیدم آقای دکتر نوشته­اند که «پسربچه­ها در سن سه تا پنج سالگی می­خواهند با مادر خود جماع کنند...» و چون خانم والده اجازه چنین عمل شنیعی را نمی­دهد، این ناکامی عقده می­شود و همین پسربچه­های دیروزی و مردان و روشنفکران امروزی به مرده­بازی روی می­آورند. حالا یک جماعتی­شان موفق می­شوند همسران خود را در ــ به­قول آقای دکتر «کفن سیاه» ــ چادر بپیچند، اما بقیه که حریف همسران گرامی نمی­شوند و زن­هاشان زیر بار حجاب نمی­روند، عقده­شان رشد می­کند و مرده­باز می­شوند.

این بود که کمی آرام شدم. فکر کردم اگر همه پسربچه­ها این­جوری­اند، خب پس ناراحتی ندارد. البته من ــ مثل خیلی­های دیگر سه تا پنج سالگی خود را به یاد نمی­آورم و نمی­توانم بگویم که آیا من هم مثل همه پسربچه­ها چنان میلی داشته­ام یا نه. اما در تز علمی آقای دکتر هم نمی­توانم شک کنم. درمورد تحلیل ایشان از بوف کور و صادق هدایت قبلا نیز از اساتید روان­شناس هموطن، در سال­های گذشته، چیزهایی خوانده بودم و مایه حیرتم نشد. اما خیلی حیرت کردم که افراد معقول و متین و محترمی همچون آقایان مسعود بهنود و اسماعیل نوری علا و مهدی خانبابا تهرانی و دیگران هم به این نابهنجاری روانی و جنسی مبتلا بوده و هستند و من این­همه سال متوجه نشده بودم!

این­ها همه از نادانی آدم ناشی می­شود. اگر من رفته بودم کمی درس خوانده بودم، یا اگر ما روشنفکران سعادت این را داشتیم که در کلاس­های درس آقای دکتر احمدی می­نشستیم و کسب فیض می­کردیم، این­قدر نادان نمی­ماندیم.

حالا بداقبالی مرا ببینید که هر روز ناچارم با اتوبوس از کنار یک گورستان رد شوم. چقدر می­شود آدم سرش را برگرداند و خودش را به کوچه علی چپ بزند؟ تازه بالای سر در ورودی گورستان­های این­جا جمله­ای هم نوشته­اند: «به مرگ بیندیش!» یعنی اگر آدمیزاد خودش هم نخواهد یاد مرده­بازی بیفتد، این جماعت با چنین جملاتی بهش یادآوری می­کنند!

من همین­طور با خودم دارم کلنجار می­روم و خلاصه حال و احوال روانی­ام خراب است. گفتم که دیگر نتوانستم بنویسم. حالا این هیچی، یک رفیق دیگری هم داشتم که هنرمند نازنینی بود: محمدرضا شریفی! داشتم درمورد او هم چیزی می­نوشتم. یک شعرکی هم به یادش نوشتم و متاسفانه در وبلاگ گذاشتم که «گویا» هم نقل کرده. حالا من پاسخ آقای دکتر را چه بدهم؟ به­هرحال، مرده بازی عمل پسندیده­ای نیست، آدم نمی­تواند بهش افتخار کند، مایه آبروریزی و خجالت است. از طرف دیگر، فکر می­کنم من که تنهایی زندیق و بندیق نیستم، طبق تئوری دانشمندانه آقای دکتر همه «پسر بچه­ها» این­طوری­اند. بعد یاد این بخش از تئوری می­افتم که پسربچه سه تا پنج ساله قصد جماع با مادر را دارد. من که یادم نمی­آید. گمان نکنم دوستانی هم که درمورد شاهرخ مسکوب نوشته­اند، آن ایام را به یاد بیاورند. تازه، تجسم قیافه یک پسربچه سه تا پنج ساله که میل جنسی­اش بالا گرفته و حتما نعوذ هم بهش دست داده، کمی خنده­دار به نظر می­رسد. منتها من که جرأت نمی­کنم به فرمایشات آقای دکتر بخندم. پس به ریش خودم می­خندم.

بعد مطلب عمیق و فشرده و پرمحتوای ایشان را برای چندمین بار می­خوانم و ناگهان به کشف نکته­ای نائل می­شوم: کسانی در بزرگسالی مرده­باز می­شوند که خانم والده­شان به ایشان اجازه زنا و جماع و از این جور اعمال شنیع را نداده است و احتمالا زده است توی سرشان. و بعد هم باز طبق تئوری آقای دکتر، نتوانسته­اند خانم والده را در حال خواب یا بیهوشی، غافلگیر نموده، به آن عمل شنیع دست بزنند. (البته به چنین عملی معمولا «دست» نمی­زنند. ما این­جا داریم عفت کلام را رعایت می­کنیم. از ترس این که مبادا باز آقای دکتر کشف کنند که ما دچار چه انحرافات و بابهنجاری­های روانی و جنسی هستیم! خدا بگویم این فروید را نیامرزد که چنین تخم لقی را در جهان در دهان دانشمندان روان­کاو گذاشت و رفت!) حالا البته در تمام مدت، این قیافه پسربچه سه تا پنج ساله در حال نعوذ و به قصد جماع، از جلو نظر من دور نمی­شود. تو خیابان هم که چشمم به پسربچه­های این سن و سال می­افتد، می­خواهم بروم جلو و محکم بکوبم توی ملاجشان. اما جلو خودم را می­گیرم و می­گویم این مادر مرده­ها که تقصیری ندارند. آقای دکتر نوشته­اند همه این­جوری هستند!

خلاصه پاک گیج شده­ام و نمی­دانم چه خاکی به سرم بریزم. توی این گیجی، البته به یک نتیجه می­رسم و آن این که بالاخره ماها که مرده­باز شده­ایم، پس خوشبختانه در بچگی، موفق به انجام آن عمل شنیع نگشته­ایم. ولی آن­ها که مرده­باز نیستند، (خوشبختانه یا متاسفانه؟) آن جماع بچگانه را صورت داده­اند (البته همه می­دانند که این عمل را «صورت» نمی­دهند. باز ما ادب به خرج داده­ایم!) پس برایشان عقده نشده است و مرده­بازی نمی­کنند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

پس به این ترتیب، دو حالت وجود دارد: مردها (بخصوص روشنفکران!) یا مرده­بازند یا مرده­باز نیستند! دسته اول مردانی هستند که در بین سه تا پنج سالگی ــ حالا به هر دلیلی، ضعف نیروی جنسی، تو سری خوردن از خانم والده، سنگین نبودن خواب خانم والده، بیهوش نشدن ایشان در زندگی و امثالهم...ــ موفق به انجام آن عمل نشده­اند و عقده­مند گردیده­اند و بزرگ که شده­اند، به مرده­بازی می­پردازند و مانند من و دوستان دیگر به بهانه مثلا مرگ شاهرخ مسکوب، مرده­بازی­شان را با قلم روی کاغذ می­آورند یا در کامپیوتر می­نویسند.(من حالا آرام شده­ام. وگرنه دیروز وقتی اتوبوس از کنار گورستان می­گذشت، باور کنید صدای فحش خواهر مادر دادن تمام مردگان سوئدی را با همين دوتا گوش خودم می­شنیدم که از دست من عصبانی بودند، چون حتما فکر می­کردند به ایشان نظر بد دارم!) و گروه دوم کسانی هستند که در دوران بچگي، موفق به انجام آن کار شده­اند و درنتیجه عقده­ای ندارند و دیگر مرده­بازی نمی­کنند... بقیه­اش را خودتان ادامه بدهید.

حالا من کمی آرام شده­ام. به­هرحال، به­قول حافظ، «حکم ازلی» این بوده و ماها نباید زیاد ناراحت شویم! من هم شاید مطلبم را درمورد شاهرخ مسکوب نوشتم.

اما من از آقای دکتر یک خواهش دارم:

ایشان اگر مثل بیشتر دانشمندان، فکر خودشان نیستند و چنان در دریای دانش و تئوری پردازی و تشعشعات نبوغ­آمیز غرقه­اند که هیچگونه ملاحظه­ای را مرئی نمی­دارند، دستِ­کم به فکر ما ملت بیچاره و بیسواد ایرانی باشند. آقا جان! مگر ما چند دانشمند روانشناس همچون ایشان داریم؟ آیا نباید هوایشان را داشته باشیم؟ نباید مراقبشان باشیم؟

آقا! از چشم بد غافل نشوید! خوشبختانه من چشمم شور نیست. بااین همه، محض احتیاط، برای ایشان اسفند دود کردم. اما هستند میان معاندان و حتا دوستان، آدم­هایی که چشمشان شور است. (کور شوند الهی!) خب این­ها آدم را چشم می­زنند. این که می­گویند این حرف­ها خرافات است گوش ندهید. آقای دکتر بهتر از من می­دانند که همین شوری چشم مبحث عمیقی است در روانشناسی. پس اولین توصیه­ام به ایشان و نیز به سایت «گویا» این است که اسفند مفصلی دود کنند، به کوری چشم همه، تا مبادا خدای ناکرده چشم­زخمی به آقای دکتر برسد.

از آن مهمتر، بهتر است آقای دکتر کمی ملاحظه کنند و این­طور بی­ریا و بدون ملاحظه، دانش عمیق خود را عرضه نفرمایند. آقا! شما از این مؤسسات علمی خارجی­ها غافلید؟ اگر فردا این­ها شما را کشف کردند و آمدند شما را دزدیدند و بردند تا در مراکز تحقیقاتی آنان کارکنید، خب، ما ملت مادر مرده که متاسفانه به مادران خود نظر نداشته و نداریم، چه خاکی به سرمان بریزیم؟! از کجا یک دکتر روانشناس دانشمند دیگر پیدا کنیم که گاهی برایمان چنین نکته­های باریکتر از مویی را بگوید؟ اصلا مگر به این سادگی­هاست! در هر هزار سال شاید یک دانشمند مانند ایشان در جهان ظهور کند! حالا خوب است که ما ایشان را از دست بدهیم؟

16 آوریل 2005
گوتنبرگ سوئد

[درگذشت شاهرخ مسکوب و عارضه "نکروفيليا" در بين روشنفکران ايراني، عباس احمدي]

در همين زمينه:

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/21277

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'اندر کشف و کرامات آقای دکتر و مُرده بازی و جماع با خانوم والده و دیگر قضایا...، ناصر زراعتی، خط و ربط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016