در اين روزگار، حكايت ما نويسندگان مطبوعات، حكايت غريبي است. نه ميتوانيم بنويسيم و نه ميتوانيم ننويسيم. نميتوانيم بنويسيم چون «سخن دل» را امكان طبع در روزنامهها نيست. صاحبان روزنامهها كه با زحمت بسيار و بلكه خوردن خون جگر، امكان نشر نشريهاي را يافتهاند، به هزار دليل منطقي نميتوانند به هيچ نويسندهاي «چك سفيد امضا» دهند و هر چه كه وي براي دل تنگش نوشت، عينا به زيور طبع بيارايند! طبيعي است كه آنها نگران سرنوشت نشريه، سرمايه و زندگي كاركنان خود باشند و براحتي اندوخته و تريبون خود را قرباني «بيملاحظهگري» ديگران نكنند.
از اين رو، صاحبان نشريات در چاپ مطالب، بسيار محتاط و دست به عصا حركت ميكنند و اگر هم گاهي به رغم همه مراقبتها و سختگيريها باز هم نشريهشان به باد فنا ميرود، مطلقاً ربطي به بي احتياطي آنها ندارد بلكه تقصير از آشفته بازاري است كه "خطوط قرمز" را در چنان پرده ابهام و تيرگي قرار داده است كه هر فرد صاحب موقعيتي به خود اجازه ميدهد آنها را- همان خطوط قرمز را- طبق سليقه خود تعبير و تفسير كند و خواستار تعطيل و توقف نشريهاي شود، بدون آنكه اصولاً مسأله نشريات ربطي به مقام و موقعيت وي داشته باشد!
بنابراين، هنگامي كه نميتوان عقايد و آراي خود را به صورت روشن و بيپرده نوشت به طوري كه قابل چاپ در نشريات باشد، يا بايد از خير نوشتن در چنين فضايي گذشت و يا به ناچار صنعت ابهام و ايهام را به كار گرفت و «در سخن» را در هالهاي از نمادهاي پيچيده و چند پهلو و تودر تو پيچيد تا رنگ رخساره نه فقط از «سر ضمير» خبر ندهد، بلكه آن را مخفي نيز بدارد! اما چنين نوشتهاي جز آنكه خلق خدا را به زحمت افكند و سبب سوءتفاهمشان شود، چه بهرهاي دارد؟ باز اي كاش فقط خلق خدا از چنين نوشتههايي دچار سوءتفاهم ميشدند. گاهي كساني در اين باره دچار سوءتعبير و تفسير ميشوند كه گشودن رمزهايي كه هرگز در خيال نويسنده هم نگنجيده است، نزد آنان حتمي و ضروري ميشود!
پيداست كه نمادپردازي و پيچيدهگويي هم به دردسرش نميارزد و بدين ترتيب، تنها راهي كه براي نوشتن باقي ميماند اين است كه نويسنده، تمام قدرت و هنر نويسندگياش را به كار گيرد تا نكته مشكلسازي را در مطلبش نگنجاند، اما به نوعي منظور خود را هم كمابيش برساند و پس از آن ريش و قيچي را به سردبيران و مديران مسؤول بسپارد و تن به قضا دهد! اما امان از دست برخي از مديران مسؤول كه يك متن مكتوب را با يك بشقاب پلو يكسان ميبينند و تصور ميكنند كه از هرجاي آن تكهاي بردارند، توفيري نميكند. گاهي نكتهاي را كه به مثابه «قلب مطلب» است از جا درميآورند و زوائد و حواشي و عبارتپردازيهايي را كه فقط به سبب بيان همان يك نكته در متن گنجانده شده، برجا مي گذارند. گاهي هم با حذف و اضافههاي كارشناسانه خود، مقصود و منظور مطلب را «قلب» ميكنند و عالمي را به جان نويسنده نگونبخت مياندازند تا تقاص چيزي را بپردازد كه دقيقاً عكس آن را منظور داشته است. گاهي هم كه اشكالي در مطلب نميبينند، بخشي از آن را فقط به اين دليل حذف ميكنند كه از قلم «فلان نويسنده» تراوش كرده است چرا كه روي فلان نويسنده حساسيت وجود دارد و چيزي كه در نوشتههاي ديگران قابل اعتنا نيست، همان چيز در نوشتههاي وي ممكن است خالي از خطر سوء تفسير نباشد.
روشن است كه بعد از بروز اين نوع گرفتاريها، نويسنده تصميم ميگيرد كه ديگر هرگز ننويسد و دنبال «شغل شرافتمندانه» ديگري برود، اما پس از يك قهر كوتاه مدت به اين نتيجه ميرسد كه نميشود! نوشتن براي نويسنده به منزله حيات داشتن، خلاق بودن و انديشيدن است و چگونه مي توان بدون اينها، به زندگي ادامه داد؟ اين است كه باز به رغم همه ناملايماتي كه ميشناسد، تصميم به نوشتن ميگيرد و به مجرد آن كه كار را از نو آغاز كرد و با داستان تكراري حذف و اضافهها و جرح و تعديلها روبهرو شد، بار ديگر از شدت خشم به خانه نخست خود باز ميگردد و هزار بد و بيراه بار خود ميكند كه چرا عهد خود را شكسته و دست به قلم برده است. اما او بار ديگر عهد خود را ميشكند و اين بازي پاندولي تا زماني كه رمقي براي نوشتن داشته باشد، ادامه مييابد!
با اين توضيحات، قرار است من ستون ثابت هفتگي در اين صفحه داشته باشم، اما نميدانم كه آيا اين ستون هم به سرنوشت دهها ستوني كه در روزنامههاي مرحوم مغفور باز كردم دچار خواهد شد و يا اينكه به لطف خداوند عمري طولاني خواهد يافت.
من به نوبه خود تلاش خواهم كرد تا اين ستون استمرار يابد و اسباب دردسر صاحبان روزنامه نشود، از همينرو، آن را به بحث در باره «زندگي دمكراتيك» و سوءتعبيرهايي كه از اين موضوع در ايران شده است، اختصاص خواهم داد. اين كه در اين وانفسا خواندني خواهد شد يا خير،به اظهار نظر شما خوانندگان عزيز بستگي خواهد داشت.