پروفسور ارواند آبراهاميان از پژوهشگران برجسته ايراني در خارج از کشور و استاد ممتاز تاريخ خاورميانه و جهان دپارتمان تاريخ باروک کالج و مرکز مطالعات تکميلي سيتي يونيورسيتي نيويورک مي باشند. وی استاد سابق دانشگاه هاي آكسفورد، پرينستون و نيويورك و داراي سابقه طولاني تدريس و تحقيق در رشته تاريخ مي باشد. پروفسور آبراهاميان مولف كتابهاي متعددي در زمينه تاريخ معاصر کشورمان و از جمله "ايران بين دو انقلاب"، "اعترافات شكنجه شدگان" و "اختراع محور شيطاني" ميباشند. ايشان در حال حاضر روي دو كتاب "كودتاي سيا در ايران" و "تاريخ مدرن ايران" كار مي كنند.پروفسور آبراهاميان اخيرأ در سازماندهي انتشار نامه سرگشاده اي به مردم آمريکا با هدف روشنگري افکار عمومي در مخالفت با مداخلهء آمريکا در ايران شركت فعال داشت.
تحليل شما از برنامه هاي کليدي و عملکرد دولت جورج بوش در عرصه جهاني چیست؟ آيا معتقد هستيد که هدف" نو محافظه کاران" در هيات حاکمه آمريکا اشاعه دمکراسي و مبارزه با تروريسم است و يا اينکه آنها به دنبال اهداف ديگري هستند؟ آيا اين اهداف مي توانند هم جهت و در راستاي منافع مردم کشورهاي جهان سوم باشند؟
بنظر من از نظر تاريخي ميتوان ديد که همه کشورها در خصوص سياستهاي خارجي خود دلايل بي آزار و مثبتي را براي آنچه که ميکنند عنوان ميکنند. معمولا دلايل حقيقي تر و پر آسيب تر عنوان نميشود. در نتيجه در قرن نوزدهم استعمارگري يعني اروپاييان به بهانه آزادي خواهي و يا ملغا کردن بردگي و يا آزاد کردن زنان به افريقا و آسيا رفتند. ولي ما ميتوانيم از ديدگاه تاريخي به آن اتفاقات نگاه کرده و بگوييم که آنچه ميخواستند توسعه قدرتشان در اين مناطق بوده . در نتيجه آنچه معمولا به عنوان علت حقيقي عنوان ميشود علت حقيقي نيست. بايد بيشتر دقت کرد تا به انگيزه هاي اين سياستها پي برد.
سياست خارجي امريکا طي ساليان گذشته کاملا توسعه طلب بوده. اين سياست با گسترش محدوده قدرتش در محدوده امريکاي مرکزي و امريکاي جنوبي شروع شد. بطوريکه در 1914 عمده قاره امريکا تحت سلطه قدرت امريکا بود. دهه بيست که به نام دوران انزوا نيز شناخته ميشود از نظر ساکنين امريکاي مرکزي و جنوبي به هيچ وجه منعکس کننده انزواطلبي امريکا تلقي نميشود.
بعد از جنگ جهاني دوم که قدرتهاي ژاپن و آلمان نابود شده اند امريکا فرصت ديگري يافت که قدرت خود را به مناطق ديگر گسترش دهد و اکثر جهان را تحت سلطه خود گيرد. آنچه در واقع مانع اين هدف شد وجود نيروي متقابلي به نام شوروي بود. حاصل جنگ سرد شد. بعد از فروپاشي شوروي امريکا فرصت دوباره اي يافت که آنچه را ما هم اکنون در قرن بيست و يکم ميبينم اعمال کند. همه نقاط دنيا در دسترس توسعه طلبي امريکا واقع هستند. خاورميانه به ان چيزي تبديل شده است که در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم امريکاي جنوبي و امريکاي مرکزي بودند. طبيعتا هيچ سياستمدار امريکاي نخواهد گفت که آنچه در ايران و عراق ميکنند گسترش محدوده قدرت امريکاست . آنها علل بي آزار همچون آزاديخواهي و يا تامين حقوق افراد و غيره را ابراز ميکنند. اما ميتوان به نقاط ديگري از دنيا پرداخت که در آنجا امريکا حمايت از آزاديها را مطرح نميکند مثلا در آسياي مرکزي ازبکستان قزاقستان که حقيقتا حکومتهاي ديکتاتوري دارند. آنچه براي امريکا در انجاها مهم است اجازه برقراري پايگاهاي نظامي است. و آنچه بر مردم اين مناطق ميگذرد جلب توجه امريکا را نمي کند. پس هر وقت بگويند که کشور خاصي مثلا حقوق بشر را رعايت نمی کند بايد با شک و ترديد به موضوع نگاه
” هر وقت بگويند که کشور خاصي مثلا حقوق بشر را رعايت نمی کند بايد با شک و ترديد به موضوع نگاه شود. چرا که حقوق بشر در کشورهاي که از سياستهاي امريکا حمايت ميکنند مطرح نمي شود... “
شود. چرا که حقوق بشر در کشورهاي که از سياستهاي امريکا حمايت ميکنند مطرح نمي شود. موضوع اصلي اينست که ايا اي کشورهاي خاص دنباله رو سياستهاي امريکا و حامي آنها هستند يا خير . اگر نيستند از نظر امريکا غيرمردمي بودن موضوعيت پيدا ميکند.
برنامه موسوم به " خاور ميانه بزرگ" مطرح شده از جانب دولت بوش را با در نظر گرفتن تحولات مربوط به عراق، انتخابات فلسطين، لبنان و سوريه چگونه ارزيابي مي نماييد.
در منطقه هدف اصلي امريکا تقويت پايگاه قدرت خود ميباشد و اينکه بتواند تضمين امنيت اسراييل را بکند و به همکاري متقابل با اسراييل دوام بخشد. البته اين به اين معنا خواهد بود که فلسطيني ها بايد به راه حلي تن دهند که به نوعي شکست طلقي ميشود از انجا که اسراييل موجوديت دولت مستقل و موفق فلسطين را نميپسندد. اسراييل حاضر به باز پس دادن مناطق اشغالي مهم در کرانه باختري نميباشد و مسئله قبولاندن اين شکست به فلسطينيها ميباشد. يعني چگونه فلسطيني ها بايد از برخي مناطق خود در اينجا و انجا از مواضع خود در کرانه باختري و نوار غزه چشم بپوشانند. از نظر دولت بوش اين فقط با منزوي کردن جنبش فلسطين ممکن ميشود تا حدي که با قطع اميد از هر موفقيتي آنچه را که امريکا و اسراييل پيشنهاد ميکنند بپذيرند. اين سياست کنوني در منطقه است و بخشي از علت حمله به عراق تا کشورهاي که از فلسطيني ها حمايت ميکردند از ميان برداشته شوند. و به ترتيب فلسطيني ها بايد انچه را امريکا ميگويد قبول کنند. اما من فکر ميکنم در اين سياست مردم فلسطين و پوياي جنبش فلسطين مورد توجه قرار نگرفته و هر چه برسر عراق ايران يا سوريه بيايد مردم فلسطين در صحنه باقي ميمانند و تقاضاي مملکتي پايدار را ميخواهند.
با در نظر گرفتن مواضع اخير دولت جورج بوش در مورد ايران از یک سو و تاکید تهران برادامه برنامه هسته اي، تحولات آينده را در زمينه برخورد آمريکا با ایران را به چه صورت پيش بيني مي نماييد؟ آيا عضويت ايران در اين سازمان به نفع منافع ملي کشورمان است؟
اين که امريکا در عوض رفتار مناسب در زمينه اتمي به ايران پيشنهاد عضويت در سازمان تجارت جهاني را مطرح کرده به عقيده من موضوعيت ندارد.
ايران در واقع دو دغدغه دارد. اول اينکه امريکا ضمانت کند که براي سرنگوني جمهوري اسلامي از طريق نظامي و يا اخلال گري اقدام نخواهد کرد. موضوع دوم اين است که تحريمها عليه ايران بايد ملغا شوند تا جريان سرمايه هاي اروپايي و ژاپني که متوقف مانده است بتواند جاري شود. اين دو موضوع براي ايران مهم هستند که البته امريکا هيچ اشاره اي به آنها نکرده است. مسئله اصلي بين ايران و دولت بوش فعاليتهاي اتمي ايران نيست چرا که خيلي قبل از مطرح شدن فعاليتهاي اتمي محافظه کاران با ايران از سر مخالفت برخواسته بودند و از 1979 حرف از براندازي جمهوري اسلامي – حمايت آن از تروريسم و بعد از بحران گروگانگيري در 1980 – دشمني با امريکا و غيره مکررا مطرح شده است.
شباهت زيادي با موضوع عراق وجود دارد که وقتي حرف از سلاح هاي کشتار جمعي زده ميشد موضوع حقيقتا لزوم برکناري صدام بود.به همين طريق در مورد ايران اگر ايران برنامه اتمي نيزنداشت حرف از براندازي هم چنان باقي مي ماند و بالنتيجه معتقدم که ايران و امريکا در مسير رويارويي غير قابل اجتناب قرار دارند.
آيا ايران ميتواند بعنوان يک نيروي ضد امريکايي در منطقه باقي بماند وامريکا به اهداف تقويت حضور و قدرت خود در منطقه برسد؟ من معتقدم اين سياسی بازي است که براي مصرف عمومي حرف از خطر دستيابي ايران به سلاح اتمي و مسائل امنيتي مطرح ميشوند.
حيرت آورتر بود که نومحافظه کاران بعد از عراق سرزده سراغ ايران
” نيروهاي امريکايي تحت فشار هستند و حتي نيروي لازم را براي کنترل اوضاع در خود عراق ندارند. 150000 سرباز براي تامين امنيت عراق کافي نيست و در نتيجه حرف از اشغال کشوري ديگر به لحاظ نظامي منطقي نمي باشد... “
نرفتند چون اگر اسناد مورد مطالعه قرار گيرند مي بينيم که قويا اين موضوع مطرح شده بود که ايران نيز بايد اشغال شود. اين نظرات طي تسخير عراق مکررا مطرح شده بود وقابل توجه است که اين چنين نشد. اين ناشي از عدم تمايل امريکا يا جهت گيري ايران نبود. بلکه بيشتر ناشي از محدوديتهاي بوجود آمده براي نيروهاي امريکايي است. نيروهاي امريکايي تحت فشار هستند و حتي نيروي لازم را براي کنترل اوضاع در خود عراق ندارند. 150000 سرباز براي تامين امنيت عراق کافي نيست و در نتيجه حرف از اشغال کشوري ديگر به لحاظ نظامي منطقي نميباشد.در دولت (امريکا) محافظه کاران سنتي نيز وجود دارند که طي چند ماه گذشته شنيده هاي خفيف تري از واشنگتون به گوش ميرسانند.
در عين حال ميتوان به اسناد نو محافظه کاران در واشنگتون اشاره کرد که مکررا حمله نظامي به ايران را مطرح ميکردند و به راه مذاکره که اروپاييان و کالين پاول شروع کردند انتقاد داشتند. ولي ناگهان در اواخر دسامبر 2004 اين سياستها تغيير کردند و حرف از مذاکره زده ميشود واشغال نظامي ديگر مطرح نميشود اين يک تغيير در سياست گذاريست اگر چه هنوز حرف از براندازي زده ميشود ولي از طريق راههاي مرسوم تقويت مخالفت از درون ايران و گفتگو با دانشگاهيان دانشجويان و يا ماموران ضد اطلاعاتي. پس هدف براندازي جمهوري اسلامي همچنان پا برجاست ولي از طريق دموکراتيک و نه نظامي. کنار گذاشتن راههاي نظامي بعلت احترام به قوانين بين المللي نميباشد. بلکه ناشي از واقعيتهاي محدويت توانايي نظامي و مالي در حال حاضر ميباشد. وقتي عراق اشغال شد تصور ميشد که نفت عراق هزينه نظامي اين اشغال و لشکر کشي که اکنون بيشتر از ماهي شش بيليون دلار است را خواهد پرداخت. پس با اين هزينه ها که در محافل بانکي نگراني هايي را ايجاد کرده اشغال کشوري ديگر به وسعت ايران مسئله عراق را ناچيز مينمايد که فشار عظيمي را به منابع مالي و نظامي امريکا وارد خواهد کرد.
به علت اين دونکته است که نو محافظه کاران لحن خود را تغيير داده اند و واقع بينانه تر شده اند. نکته ديگر اين است که امريکاييان در عراق با مبارزان سني روبرو هستند که قابل کنترل نيست ان دو آخرين چيز که ميخواهند دامن زدن به مشکلات در مناطق شيعه ميباشد. آنها ميدانند که ايران از نفوذ قابل توجهي در مناطق شيعه عراق برخوردار است که تاکنون براي ايجاد آرامش و ترويج فعاليتهاي سياسي در چارچوب جديد بکار گرفته ميشدند. اگر به ايران حمله نظامي ميشد افرادی چون مقتدی صدر عراق به مخالفت عليه امريکا تشويق خواهند شد که کابوس عراق را و حشتناک تر خواهد کرد.
در شرايط کنوني مقاومت سني ها در عراق ناآرامي در مناطق شيعه وضع امريکا را بسيار و خيم تر خواهد کرد و اين مهمم ترين بازدارنده عليه نو محافظه کاران در برخورد با ايران ميباشد.
به نظر شما آيا حمله نظامي وسيع و يا محدود آمريکا به ايران محتمل است و در صورت حتي يک حمله نظامي محدود به ايران از جانب آمريکا و يا اسرائيل، تاثير آنرا بر تحولات سياسي منطقه چگونه ارزيابي مي نماييد؟
بارها ديده ايم که در شرايط مداخله نظامي قدرت خارجي عموما مردم باز هم به حمايت دولت خود هر چند هم که با آن مخالف باشند مي پردازند. بهر حال دولت خود را به يک نيروي خارجي استعماري ترجيح ميدهند. پس براي اصول گرايان محافظه کار در ايران حمله نظامي به نوعي مفيد است و آنها از اين فرصت استفاده خواهند کرد تا موقعيت خود را مستحکمتر کنند. ولي همانطوريکه قبلا نيز گفته امکان حمله نظامي در حال حاضر مطرح نيست. اگر اين سوال را در ماه دسامبر گذشته کرده بوديد ميگفتم که امريکا مشغول آماده شدن براي حمله نظامي ميباشد و محافظه کاران سياست خود را در اوسط دسامبر تغيير دادند و حرف از حمله نظامي به ايران ديگر مطرح نيست. هدف براندازي نهايتا پابرجاست
” براي اصول گرايان محافظه کار در ايران حمله نظامي به نوعي مفيد است و آنها از اين فرصت استفاده خواهند کرد تا موقعيت خود را مستحکمتر کنند... “
و راههاي دموکراتيک براي تضعيف جمهوري اسلامي مطرح است.
در صورت عدم امکان حمله نظامي به ايران دولت بوش چه راهبردهاي ديگري را ميتواند در نظر داشته باشد؟
خوب ، من يک راه حل واقعي بين ايران و ايالات متحده نمي بينم، چون من فکر مي کنم که سياست حداقل امريکا اين است که ايران تضمين کامل بدهد که برنامه اي براي تسليحات اتمي نخواهند داشت و تتها راهي که ايران مي تواند اين تضمين مطلق را، بدون چون و چرا، بدهد اين است که تمامي برنامه هاي اتمي خود، شامل انچه که هم اکنون براي توليد انرژي و براي اهداف مسالمت اميزدارد،را متوقف کند. اين سياست اعلام شده اي است. من فکر مي کنم از طرف ايران اين مسيله پرستيژ ملي است. دولت ايران هرگز قبول نخواهد کرد که برنامه اتمي خود را بطور کامل متوقف کند. بنابراين فکر نمي کنم که توافقي صورت بگيرد و سياست امريکا مبني بر تغيير رژيم در ايران ادامه خواهد داشت و تاکتيکهاي ان با انچه که براي برخورد با مصدق اتخاذ شد فرقي نخواهد داشت. ايزوله کردن سياسي و اقتصادي، فشارهاي اقتصادي، ممانعت از سرمايه گداريهاي خارجي، ايجاد فشارهاي مالي، انها در واقع نمي توانند از فروش نفت ممانعت کنند زيرا اينکار بازار جهاني نفت را دچار هرج و مرج مي کند اما سعي خواهند کرد توليد و سهم بازار نفت ايران را محدود کنندو سرانجام سعي خواهند کرد افکار عمومي مردم ايران را به منظور بوجود اوردن شرايط مشابهي مانند انچه که در گرجستان و اوکرايين گذشت و تغيير رژيم از داخل به پشتيباني از خود جلب کنند. ديدگاهي را که غالبا از واشنگتن ابراز مي شود که ايران شرايطي چندان متفاوت با گرجستان و اوکرايين ندارد و همانگونه از تحولات داخلي که در انجا بوقوع پيوست، که در واقع امريکا ان را ازخارج هدايت مي کرد، قابل اجراست. انچه انها درک نمي کنند اين است که ايران تاريخ متفاوتي نسبت به ان کشورها دارد. و در اين مورد شرايط چندان مشابه نيست. در ان کشورها که در ان شاهد قيامهاي مردمي بوديم، در واقع درتمام ان کشورها، روسيه به عنوان دشمن خارجي اصلي شناخته شده بود. روسيه نيروي اصلي امپرياليستي است. ايالات متحده بعنوان متحد جنبش مردمي عليه روسيه شناخته شده است. از لحاظ تاریخی در ايران اين غرب بخصوص بريتانيا و ايالات متحده است که بعنوان دشمنان اصلي شناخته شده اند. البته روسيه حضور داشته است ولي هيچکس رژيم اكنون ايران را بعنوان عروسک خيمه شب بازي پوتين نشناخته است که در ان صورت انها مي توانستند به امريکا به عنوان نجاتگر خارجي که به انها در برابر روسهاي خطاکار کمک ميکند نگاه کنند. و البته با اين تاريخ حمايت امريکا از شاه، امريکا بسيار بيشتر بعنوان تهديد خارجي عليه جنبش مردمي مطرح است تا دوست اين جنبش.
در سالهاي اخير رابطه بين آمريکا و اروپا دچار تنش ها و تضاد هايي بوده است، به نظر شما اين رابطه به چه شکلي تحول خواهد يافت و آيا شما ايجاد يک جهان چند قطبي را لازم و يا محتمل ميدانيد؟ آيا کشورهاي جهان سوم مي توانند از وجود اين تضاد ها به نفع خود بهره برداري کنند؟
بايد گفت آمريكا در حال حاضر تنها "ابرقدرت" جهان است. مخصوصا وقتي كه صحبت از قدرت نظامي ميكنيم و يا اينكه حتي صحبت از قدرت سياسي ميشود. در مقابل بايد از اروپا فقط به عنوان قدرت اقتصادي ياد كنيم در ضمن اين را بايد افزود كه اروپا توان تبديل شدن از يك قدرت تنها اقتصادي به يك قدرت اقتصادي- نظامي را ندارد. بنابراين تنها تاثيري كه
” مهمترين نيروي بازدارنده قدر قدرتي آمريكا واقعيتهاست. واقعيت اين است كه آمريكا داراي قدرت نامحدود نميباشد. ما در واقع شاهد محدوديتهاو بروز ضعف در توان اقتصادي و نظامي آمريكا هستيم، ديدن همين واقعيتها خود عامل بازدارنده اي است... “
اروپا ميتواند روي آمريكا بگذارد و شيوه عمل آنرا محدود كند از طريق اعمال حق وتو در شوراي امنيت سازمان ملل خواهد بود. در واقع ما شاهد اعمال همين روش در مورد عراق بوديم كه اتفاقا موفقيت آميز بود و البته در مورد ايران روشي پيش گرفته شد كه واشنگتن را منصرف از اقدام نظامي عليه ايران كند. بايد اين نكته را متذكر شوم كه عدم اقدام نظامي عليه ايران نه بواسطه مخالفت اروپا به عنوان يك قدرت بلكه بيشتر ناشي از ضعف نظامي است در عرصه عمليات زميني.
با در نظر گرفتن رابطه تنگاتنگ اقتصادي ما بين چين و آمريکا و مخصوصا رشد توان اقتصادي و نظامي چين، سياست و استراتژي آمريکا در مورد اين کشور ودر مجموع منطقه خاوردور را چگونه ارزيابي مي نماييد؟
زمانيكه دولت بوش در سال ۲۰۰۰ وارد كاخ سفيد شد درواقع چين به عنوان مهمترين رقيب آمريكا بشمار ميرفت و آن به اين علت بود كه چين به يك قدرت عمده اقتصادي بدل شده بود، قدرتيكه زير نفوذ آمريكا قرار نداشت. بنابراين مابسمت بروز جنگ سرد جديدي مابين چين و آمريكا پيش ميرفتيم. اگر بخاطر داشته باشيد در آن دوران ما حتي شاهد ماجراهايي بين آنها بوديم كه حتي منجر به صف كشي نظامي بين دو كشور شد. بهر صورت شرايط با پيش آمدن رويداد 11 سپتامبر دچار چرخش شد و خاورميانه به جاي چين محورسياست خارجي قرار گرفت. البته اين به اين معنا نيست كه نئوكنسرواتيوها چين را فراموش كرده اند، بلكه آنها به اين نتيجه رسيده اند كه با توجه به بحران و مشكلاتي كه در خاورميانه با آن روبرو هستند امكان بازگشايي جبهه اي ديگر را ندارند بنابراين نوع برخوردشان را با چين تغيير داده اند. مبادلات اقتصادي با چين نيز بواسطه در جريان افتادن سرمايه مالي چيني در آمريكا دنبال شده است.
اين نكته را بايد افزود كه عليرغم مبادلات وسيع تجاري و حجم بالاي واردات كالا از چين نگاه درازمدت و استراتژيك نئوكنسرواتيوها در واشنگتن به چين، از بستر اصليترين رقيب آنان در آينده ميباشد و بر اين اساس است كه استراتژي آنها ادامه پروژه جنگ ستارگان و گسترش نظاميگري "هاي تك" ميباشد تا در صورت لزوم عليه دشمن استرااتژيك از آنها بتوانند استفاده كنند. البته در جشم انداز كوتاه هم اين رقابتها ادمه خواهد داشت ولي بعلت قراردادهاي اقتصادي وسيع تعديل خواهد شد.
فاكتور ديگري كه در اين روابط تأثير گذار ميباشد برتري اقتصادي يكي بر ديگري است اين برتري طرف مقابل را در موضع ضعف قرار خواهد داد، بنابراين اگر ما شاهد بهم خوردن وضعيت متعادل چين چه از نظر ايجاد بحرانهاي اجتماعي بعلت از بين رفتن تعادل اقتصادي بين اقشار مختلف اجتماعي و يا شاهد پايان دوران جادويي شكوفايي اقتصادي باشيم عليرغم تاثير بسيار مخرب اين شرايط بروي اقتصاد امريكا و باصطلاح دراميختگي اقتصادي امريكا و چين سوءاستفاده آمريكا از اين شرايط را بدون شك بدنبال خواهد داشت.
با توجه به خطرات ناشي از عملکرد يکجانبه سياست خارجي دولت بوش مبتني بر سياست جنگ هاي "دائم و پيشگيرانه" و "جنگ با تروريسم" چگونه ميتوان در عرصه بين اللملي وزنه تعادلي ايجاد نمود که بتواند در شکل دهي سياست خارجي آمريکا موثر واقع گردد؟
مهمترين نيروي بازدارنده قدر قدرتي آمريكا واقعيتهاست. واقعيت اين است كه آمريكا داراي قدرت نامحدود نميباشد. ما در واقع شاهد محدوديتهاو بروز ضعف در توان اقتصادي و نظامي آمريكا هستيم، ديدن همين واقعيتها خود عامل بازدارنده اي است. البته افكار عمومي مردم آمريكا هر چقدر آگاهتر باشد بهمان ميزان فشار بروي دولت براي عدم اجراي سياستهاي توسعه گرايانه آن بيشتر خواهد شد. هر چقدر مردم بهتر بتوانند تشخيص دهند كه با يك دلار اضافه شدن به بودجه توسعه گري نظامي در واقع از بودجه برنامه هاي خدمات اجتماعي و يا آ موزشي آ نان كاسته ميشود همانقدر كار براي بالاتر بردن آ ن دشوارتر خواهد شد. نه تنها افكار عمومي آمريكا بلكه افكار عمومي جهان بسيار تعيين كننده است. بايد براي مردم جهان روشن ساخت كه واقعأ چه عواملي و به چه دلايلي عليرغم مخالفت وسيع جهاني آن فاجعه رادر عراق ايجاد كردند. توضيح اين موارد و مواردي از اين دست به مردم اروپا، آمريكا و كانادا مقاومتي را سبب خواهد شد كه عملا مانع اجراي سياستهاي توسعه طلبانه و جنگ طلبانه بيمارگونه واشنگتن در جهان خواهد شد.