[email protected]
زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. از آن طرف خط کسی با صدایی بلند و لحنی نگران گفت:
الو محمد! محمد! صدای منو می شنوی.
من هم ناخودآگاه با اینکه صدا را می شنیدم، بلند گفتم:
شما کی هستید؟ بفرمایید. صداتون میاد.
او گفت:
محمد من هستم منو نشناختی؟ افسانه هستم.
باور نمی کردم، من بیش از ده سال بود که صدا او را نشنیده بودم. تازه ده سال قبل هم، بیش از چند دقیقه نتوانسته بودم با او صحبت کنم. با صدای بلند گفتم:
افسانه خودت هستی؟ کجا هستی؟ از عراق داری زنگ می زنی؟
گفت:
نه فرانکفورت هستم. فرار کردم، افراد سازمان دنبالم هستند. من می ترسم.
صحبتش را قطع کردم و گفتم:
سریع آدرس بده.
افسانه: وقتی تو خیابان با چند تا از بچه ها در ماًموریت بودیم، فرار کردم. الان هم تو یک هتل هستم. از پنجره هتل که تو خیابان را نگاه می کنم، معلومه که افراد سازمان دنبالم هستند. محمد خیلی می ترسم. یک کاری برام بکن.
گفتم:
نترس هیچ غلطی نمی توانند بکنند. سریع آدرس هتل را بده! اگر سراغت آمدند، داد بزن و پلیس را خبر کن! دو ساعتی طول می کشه تا من به فرانکفورت برسم.
افسانه: پلیس به زبان آلمانی چی میشه؟
محمد : بگو پولیسای، پولیسای
بعد افسانه آدرس هتل را با عجله داد. هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره گفت:
از پنجره خیابونو می بینم. چند نفراز افراد سازمان دارند رستوران ها و ساختمان های این اطراف را چک می کنند.
گفتم:
نترس هیچ غلطی نمی توانند بکنند. تلفنتو بده!
افسانه: نمی دانم. تلفن همراه یکی از مسئولین سازمان را کش رفتم. نمی دانم شماره اش چنده!
گفتم:
پس هر نیم ساعت نیم ساعت زنگ بزن که خیالم راحت باشه. شماره تلفن منو از کجا گیر آوردی؟
افسانه: یک بار در فرصتی که پیش آمد توانستم از طریق سایت های اینترنتی شماره تلفنتو پیدا کنم.
گفتم:
الان حرکت می کنم نگران نباش تا دو ساعت دیگر اونجام.
افسانه:
منتظرتم. خداحافظ
تو اتاق با بعضی از دوستام نشسته بودم. آنها متعجب و شگفت زده شده بودند. آنها هم حدس زده بودند که افسانه از سازمان فرار کرده است.
هادی: همسرت بود؟ راستی راستی فرار کرده؟ مگر توی عراق نبود؟
محمد: آره افسانه طاهریان بود. اول صداشو نشناختم.
مهدی: تلفنتو از کجا گیر آورده بود؟
محمد: میگفت در یک فرصتی در اینترنت پیدا کرده است.
سعید: سازمان افسانه طاهریان را عضو شورای رهبری اش اعلام کرده. احتمالاً به اینترنت دسترسی داشته است.
محمد: باید سریع بروم دنبالش. توی یک هتل در فرانکفورت است. سعید جان می توانیم با ماشین تو برویم.
سعید: آره پا شو سریع برویم.
هادی و مهدی هم که فرزندان و همسرانشان در عراق اسیر سازمان هستند، گفتند که می خواهی ما هم بیاییم؟
که ابتدا گفتم نه و تشکر کردم. ولی یک لحظه به ذهنم زد که بد نیست آنها هم بیایند. شاید به کمک آنها احتیاج شود. به ویژه که مهدی هم آلمانی اش خوب است.
خلاصه با هم حرکت کردیم. سعید خیلی سریع ماشین را آماده کرده بود و بعد از چند دقیقه در اتوبان به سمت فرانکفورت در حال حرکت بودیم. حدود نیم ساعتی گذشته بود. طبق قراری که با افسانه گذاشته بودم. قرار بود هر نیم ساعت یکبار او زنگ بزند.
سعید خیلی سریع و مسلط رانندگی می کرد. من تلفن همراهم را از جیبم در آورده و در دستم گرفته بودم تا بتوانم بعد از شنیدن زنگ تلفن سریع جواب بدهم، ولی هنوز افسانه زنگ نزده بود.
بعد از چند لحظه احساس کردم صدای زنگ ساعت کوچک روی تلویزیون می آید. با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. دیدم افسانه ای که دیده بودم، افسانه بود.