در زادروز دکتر محمد مصدق، پرافتخارترين نام از ميان ما ايرانيان که در قرن بيستم به جهان عرضه شد، جمعی از علاقه مندان و پيروان وی در احمدآباد گرد آمدند، روستائی که هنوز کسانی آن جا هستند که آقا را خميده قامت به ياد دارند که عبائی بر دوش و عصائی در دست در جاده خاکی می رفت. از بزرگداشت مصدق نمی نويسم که نوشته ام بارها و نوشته خواهد شد به روزگاران هزاران. گذرم اين بار به بناها و جاهاست.
روستای احمدآباد از آن رو بزرگ داشته می شود که در همه نزديک چهل سالگی که از مرگ صاحبش می گذرد مردم با عشق و با خوندل به ياد قهرمانشان به آن نگاه کرده اند. بيست و شش سال است که احمدآباد بی نگهبان شده و از قوروق به درآمده است. اول بار که سه هفته بعد از انقلاب صدها هزار تن بوديم و به آن جا گذر کرديم و هزاران اتومبيل در اطراف جاده کرج سرگردان شده بودند و راه نمی دانستند، خاطره ای خوش در يادها مانده. از جمله در ذهن کسانی که کوتاه مدتی بعد از آن واقعه ميهن را ترک گفتند و هنوز مجال بازگشت نيافته اند. در آن سال همين آزاد شدن گذر بر احمدآباد نشانه ای از آن آزادی بود که در روزهای انقلاب در خيابان ها فرياد می شد. گيرم که گيروبند دو سالی ديگر باز برقرار شد. چنان که يک سالی بيش تر نام آن مرد بر جاده پهلوی سابق و وليعهد فعلی در تهران نماند، و هم بر تمامی خيابان های اصلی شهرها.
خودش چه خوب ديده بود که در زمان نخست وزيری – آن هم نه نخست وزيری به فرمان بلکه به مردمی – با قدرتی که از مردم گرفته بود و اصالت داشت نوشت که راضی نيست کسی نام او بر کوچه ای بگذارد و مجسمه ای از او بسازد. در خشت خام ما چو آينه نظر کرده بود آن مرد با خرد. انگار می دانست که چه آسان نام ها را بر می داريم، به خيال خود محو می کنيم، پاک می کنيم، ويران می کنيم، حرمت نمی داريم حتی نام هائی که به فرمان سنت و شرع موظفيم به نگهداريشان – مانند نام موقوفه ها و واقف ها –. در کرمان ديدم نام شيخ محمد هاشميان را بزرگ تر از خود حاج کريم خان و ابراهيم خان ظهيرالدوله بر بالای موقوفات آنان گذاشته اند. بر خود لرزيدم از پايان اين کار. چنان که اول بار که در مسجد فخرالدوله نشسته بودم در کنار زنده يادش داريوش فروهر در پرسه ای و چشمم بر بالای شبستان افتاد که نام علی امينی موقوفه دار مسجد را رنگ گرفته اند. وقتی قرار شد نام مسجد سپهسالار به آيت الله مطهری داده شود نوشتم که حتما و حتما آن مرد علم راضی نيست به اين نام گذاری. اما اين چنينيم صدچندان هلهله ای که در وقت ساختن داريم موقع ويرانی بر زبانمان می نشنيد، و با همين يک کرشمه نشان می دهيم که تيشه رو به خوديم. دشمن نياز نداریم کلنگمان آماده است اما دريغ از بيلی برای آب دادن بر پای درختی. در همان روزها در کنار خيابان ميرداماد ديدم درختانی را بر می کنند چرا که کسی گفته بود شاه وقتی نهال شهستان می کاشت برپای هر کدام سکه هائی انداخت، خوب شد به طمع آن چند سکه ای که در هنگام ساخت سدها انداخته شده بود، آنان را برنکنديم.
بارها اين نوشته ام که هر گاه به ملت هائی نگاه می کنم که نام ها و آثار تاريخی خود را چه خوب پاس می دارند و نگاه می دارند، حسرت می برم. وقتی می بينم يکی از بلندترين خيابان های لندن به نام کرامول است که در تاريخ بريتانيائی ها تنها ياغی است که مجلس بست و در مملکتی که مفتخر به سلطنت است، او بود که بر سلطان برآشوبيد و وسط پارلمان دست به کمر زد و جمهوری اعلام کرد. وقتی در جاهای مختلف دنيا ديده ايم که با چه وسواسی از مردانی به مراتب کوچک تر و کم مقدارتر از مصدق – که تنها نام بزرگ جهانی قرن بيستمی ماست –پس از سال ها تجليل می کنند و خانه و محل و ماوا و زادگاهش را نگاه می دارند و جز ميراث فرهنگی می شمارند، از خود پرسيدم در نهاد ما شرقی ها چيست که چنين می نمايد.
همين پريروز کتابی ديدم که شهرداری لندن منتشر کرده است از يادگاران مارکس در اين شهر، خانه ای که در آن بود، کافه ای که در آن می نشست، قهوه خانه ای که بر آن گذر می کرد و... توريست ها می روند و نگاهش می کنند. ما کدام يادگار از تاريخی را که گاه بی گاه به آن مفتخريم نگاه داشته ايم. در شهرهای بزرگ دنيا گاه قهوه خانه ها با نهادن عکس ها و نوشته هائی در قاب بر ديوار تاريخ آن را نگاه می دارند کاری که ما با تاريخ ملتی نکرده ايم.
اما خوشا که داريم درست می شويم. چه بسيار می شنويم که خانه ها را ميراث فرهنگی می نامند به ويژه در همين هشت سال و اين آغاز نگاهی درست و منصفانه به تاريخ است. چرا که تاريخ جامد نيست و مردان بزرگش می سازند، و آنان که کلبه ای را پاس می دارند و نگاهداری می کنند نه که خشت و گل را نگران باشند بلکه پيشينه خود را نگهبانند. باغ فين کاشان که توريست ها هر روز بر آن روانند، درختانش که عجيب نيست که باغ های دنيا پرست از بهتر از اينان. اما تنها آن جاست که سروهايش در چشم ما ايرانيان به خون امير رنگين است. نوجوانان مدرسه ای وقتی که به آن جا گذر می کنند و حمام فين را می بينند و می شنوند که ظلم در اين جا رگ مرد بزرگ همه تاريخ ايران را گشود در درونشان نهالی پرورانده می کنند تا بدانند که بدکاری چيست و نام نيکو چگونه می توان نهاد. اگر بهارستان را حفظ کنيم و نشان "عدل مظفر" را بالای آن نگاه داريم برخلاف تصور خلخالی نه اين است که نام شاهان بی مقدار را بزرگ داشته ايم بلکه افتخاری است در منطقه که صدسال پيش خانه ملت داشته ايم. خلخالی که می گفت شاهنامه را چون نامه شاهان است نخوانيم و اگر دستش می رسيد تخت جمشيد و آپادانا را اسکندروار به آتش می کشيد. و در آن هنگامه برايش دست هم می زدند يا صلواتی هم می فرستادند که چون خوب ويران می کنی، می سوزانی. و ديديم که با آن آتش که خلخالی به شهرنو زد، چگونه فحشا ريشه کن شد.
برای من که آرزومندم روزی نام شهياد را به آن جا بازگردانيم، جنازه شاهان را برگردانيم، فرودگاه بزرگمان را به نام امام خمينی بداريم، تاريخ را با نگاه خود قطعه قطعه نکنيم و بپذيريم که همين نام ها تاريخ ما را ساخته اند، خوب يا بد، آرزوئی است که زنده باشم و ببينم که آرامگاه ناصرالدين شاه هم با آن سنگ مرمر بی نظير و کار درخشانی که بر آن شده بر جای خودست و هم يادگاران ديگران. اما گوئی هنوز دورست اين خيال.
دارالفنون را می نويسند که در حال ويرانی است و نمی دانند که ما شاگردان آن جا چه افتخاری داشتيم در همان بچگی به همان مجسمه که آخمو کنار تالار سخنرانی اش ايستاده بود، بالابلند مجسمه اميرکبير. خانه دکتر مصدق همان خانه 109 تاريخی که در روز 28 مرداد ويران شد و تا سال ها خرابه بود، اينک شده است خوابگاه پسران دانشگاه هنر و رو به ويرانی است. اين هر کجای دنيا بود محلی توريستی می شد و نشانه ای از ماجرائی که سازندگانش امروز شرمسار آنند. چه رسد که برای آن ماجرا هنوز پرونده گشوده داريم و طلبکاريم اما نه. حتی اگر خيال آن داشتيم که ياد انقلاب دوم را در ذهن ها نگهداريم که به روزگار ما حادثه بزرگی بود و پاسخی به 28 مرداد، می بايست سفارت آمريکا را به همان شکل که بود موزه می کرديم و اگر روزی روابطمان هم با ايالات متحده برقرار می شد جائی ديگر را به آن ها می داديم و اين جا را نگهبان می شديم تا يادمان نرود که خوب يا بد روزگاری چه کرده ايم. به يادمان باشد که ماه ها روز و شبش به دور سفارت اشغال شده طواف بود و شعار پرهزينه ای که به هر حال از جيب مردم پرداخت شد.
اما چه کنيم که چون قاجار بر سر کار آمد اول کارش ويران کردن قبر کريم خان بود و درآوردن پاره استخوان های او و دفنش زير پای شاهان تازه. وقتی قاجار رفت، يادگارانش ويران شد و به دستور رضاشاه تکيه دولت را که صد سالی پيش اپرای تهران بود ويران کردند چرا که او خودش در دوران جوانی و چنان که گفته است در سوز سرما مدت ها آن جا پاسداری کرده بود از خانواده کامران ميرزا نايب السطنه در کنار حجره سلطنتی. رضاشاه که اهل ساختن بود اما دروازه هائی که به سبک دروازه های اروپائی دوازده تائی دور تهران بود، ويران کرد. که شبيه به اتوآل در پاريس و ده ها نمونه در همه جهان بودند و يکيشان همان است که در خيابان ورودی وزارت خارجه هنوز هست. هم اين روزها خوانده ام که شهرداری لندن با ميليون ها دلار می خواهد دروازه ماربل آرچ را که راه را بر خيابان پرترافيک در انتهای آکسفورد استريت بسته بی آن که صدمه ببيند چهار صد متر آن سو تر برند، تا خراب نشود. ما حتی در آغاز دوران نوسازی دهه پنجاه قصرهای خوابگاه شاهان قجر را که زيبا بود و تاريخی خراب کرديم، تا ساختمان بی قواره وزارت دارائی به جايش بسازيم و عمارت شهرداری تهران را که باز يادگار اول بار بود که نگاهی به اداره شهر انداختيم ويران کرديم تا ميدان گشاد شود. حاصل آن که اين شرمساری برايمان مانده است که از تهران قديم فقط ساختمان خانه اتابک و فرمانفرما مانده است که اولی محل سفارت روس شد و دومی به سفارت ايتاليا رسيد و ديگران نگهبانش شدند، چنان که به نوشته سردنيس رايت سفيران بريتانيا که به تهران می آيند به موزه ای پا می گذارند که تهرانی ها خود ندارند. در محوطه سفارت يادگاران تحصن مشروطيت هم نگاهداری شده است و ما اثری از اين در شهر نداريم. و مرحوم علی حاتمی که می خواست صجنه هائی از تهران قديم را در فيلم هايش آورد جز همان پل کوچک کنار سفارت تابستانی آلمان، پل رومی، و حاشيه رودخانه زرکنده جائی را نداشت و تلويزيون بودجه ای گذاشت برای ساخت شهر دکوری سينمائی که خود کار بزرگی بود که ماند و هنوز به کارست.
از ياد دکتر مصدق گذر يادم به بناها افتاد، خانه شماره 109 خيابان کاخ – که حالا شده فلسطين – و آن خانه روستائی احمدآباد که آرامگاه دکتر مصدق هم همان جاست و دارد می ريزد. اما چه باک که نام دکتر مصدق جاودانه است. مجسمه ها می افتند، خانه ها با افسوس ويران می شوند ولی اين يکی را نمی توان گرفت.
اما حالا که غمنامه سرودم بگذاريم کمی هم شادمانه باز بگويم که در ده سال اخير بر کار ميراث فرهنگی با همه غضب ها که خشگ مغزان کرده اند بسيار کار شده است. صدها خانه و يادگار که نام بزرگی بر خود دارد جز ميراث فرهنگی قرار گرفته و دولت دست روی آن نهاده و همين مانع ويرانی اش خواهد شد، و مهم تر از آن باعث می شود که شکل موزه به خود بگيرد و يادگاران ديگر صاحبش را هم گردآوری شود.
اما در يادآوری از دکتر مصدق و بزرگداشت او حقيقت ديگری هم به ياد می آيد، و آن رجوع مبارکی است که مردم ما به اصلاح طلبان تاريخ خود می کنند، از اميرکبير، دکتر مصدق، مهندس بازرگان. و اين ها همه آن ها هستند که به روزگار خود قدر نديدند. نه موقع فصد جابرانه امير کسی خون گريست، نه وقت زندان شدن دکتر مصدق ملتی به تجليل او رفتند، نه بازرگان را چنان که بايد پاس داشتيم. اما امروز.
چند روز پيش مرد محترمی را بعد ساليان ديدم که در جوانی عضو حزب توده بود و در ميان سالی از مبلغان شاه و حزب رستاخير او بود، پرسيدم چه می کنی پيرانه سر. گفت در هفتاد و چند سالگی نيم جانی دارم و می خواهم ادای دين کنم و از بار گناهان بکاهم . پرسيدم که چی. گفت پنج سالی است که تلاش می کنم کتاب منقحی درباره دکتر مصدق گرد آورم، همان که در جوانی و ميانه سالی آن همه ناسزايش گفتم. به او همان گفتم که روزگاری درباره کتاب معمای هويدای دکتر عباس ميلانی نوشته بودم و شادباش گفته بودم که کسی که به روزگار هويدا جوانی اش در زندان گذشت حالا به عنوان اثری اکادميک با نگاه انصاف و ترازوی عدل به ياد کسی نشسته است که در هياهوی انقلاب هم سابقين و هم لاحقين به او جفا کردند. از اين همه، از جمله از آن صدهزاری که موقع تشييع جنازه مهندس بازرگان خيابان ميرداماد را پر کردند، صدائی در گوش نسل نو می نشنيد که چون به آن خو گيرد کاری را نخواهد کرد که نسل ما کرد. از جمله همين امروز شاهديم که با آقای خاتمی که کسی است از ادامه نسل همان اصلاح جويان تاريخ چه می شود – او از قضا تنها کسی از ميان اصلاح جويان است که هشت سال در دريای تندروئی ها پايداری کرد و از ناسزاها نهراسيد و مانده تا ماه ديگر که از اين رنج رهائی يابد و نظرسنجی ها می گويد هنوز هم محبوب ترين در ايران است -. همين که به جز خشگ مغزان کسی با او رفتاری نمی کند که با اسلافش اميرکبير، مصدق و بازرگان کرديم نشان آن است که چيزی در درون ما دارد اصلاح می شود. و اين مقدمه راست شدن بسياری از بی اندامی های تاريخی ماست. تاکنون که تندروان و خرابکاران را در دوران خود بر دوش گرفته ايم و در غيابشان به آرامگاه آن ها هم رحمی نکرده ايم. مگر بعد از اين چنان نکنيم.
و از همين پند بگيرند کسانی که به تملق های زمان قدرت دل می بندند، و از ياد می برند که از هياهو و تجمل حيات چيزی نمی ماند اما نام خوش می ماند. آن قدر حکايت اسکندر و دارا که بزرگان ادب در گوش ما خواندند، افسانه نبود و واقعيت هائی بود که در قالب اندرز بيان می شد به قصد عبرت گرفتن. افسوس که عبرتی در کار نبود و چرخ گردونه به تکرار بود.
آخر چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانه نيک شو نه افسانه بد