این نوشته در واقع یک یادداشت وبلاگ من است در چهار بخش. از ابتدا هم قرار بود که فقط طرح کوتاهی از موضوع مورد بحث باشد. ولی به هر حال همین اشاره ی کوتاه به چهار قسمت کشیده شد. امیدوارم خواننده علاقمند هم به این نوشته به چشم یک اشاره کوتاه نگاه کند و همین انگیزه ای باشد برای جستجوی بیشتر ریشه ها و دلایل خودکامگی و آنچه که انحطاط یا عقب ماندگی ایران نامیده شده است.
پویا
http://www.pouyashome.com
[email protected]
یادداشت اول
من تا به حال از دو نظر به خواندن سفرنامه های جهانگردان و بازرگانان خارجی به ایران بخصوص از دوره ی صفویه تا اوایل دوره پهلوی توجه داشته ام. اول از نظر آشنایی بیشتر با زندگی مردم و مناسبات اجتماعی و جلوه های مختلف آن از سیاست و اقتصاد تا آداب و رسوم در این دوران. دوم از نظر آشنا شدن با شکل گیری رابطه های بین المللی با کشورهای دیگر، از آنجا که کشور ما هم از نظر محصولات داخلی طرف توجه بوده است (یادمان باشد که ما بیشتر از دوره ی پیش از اکتشاف نفت صحبت می کنیم) و هم از نظر آنچه که ژئوپلتیک یا جغرافیای سیاسی نام دارد. ایجاد کمربند امنیتی برای هندوستان و راه های آبی بین المللی خلیج فارس از مثالهایی هستند که می شود آورد. اما آنچه که تا همین نزدیکی ها از توجه من بدور مانده بود، نگاهی به برداشت های این جهانگردان و تاجرهای اروپایی از نظر برداشت و توضیحات آنها درباره اندیشه ی سیاسی و نظام سیاسی حاکم در کشور ماست.
با خواندن کتاب "نظریه انحطاط ایران" از سید جواد طباطبائی، فکر می کنم لازم است که از این نظر هم به آنچه این مسافران نوشته اند توجه کنیم.
ببنید، مهم نیست که این یا آن برداشت جهانگردی از این یا آن جنیه ی زندگی اجتماعی درست هست یا نه. بدون تردید بسیاری از این جهانگردان با نظر تحقیر به جوامعی مثل ما نگاه می کرده اند. بسیاری شاید بدون اینکه توجهی به این داشته باشند به دنبال سوداگری و کسب سود بوده اند. از طرف دیگر بعضی از آنها هم اتفاقا علاقمند به تحقیق و دانستن بوده اند. اینکه انگیزه ی آنها چه بوده باز در جستجوی ما تاثیری نمی گذارد.
آنچه که پایه ی جستجوی ماست این واقعیت است که اروپای آن روز یعنی از دوره ی صفوی به بعد راه اندیشه اش به کلی از نظام حاکم بر اندیشه ی شرق و بطور مشخص ایران جدا شد. خردگرایی و روشنگری ویژگی های اصلی آن دوران اروپا بودند. سست شدن پایه های تفکر سنتی، خردگرایی و پیشرفت علوم و صنعت و مناسبات اقتصادی جدید همه در یک بده بستان تاریخی آینده ی اروپای آنروز را تعیین می کردند. این دوران جدید، این اندیشه ی جدید بیشتر بصورت غریزی و در موارد کمتری بصورت انسجام یافته در ذهن و برداشت های این مسافران نشسته بوده است. با این همه مقایسه های آنان از اندیشه و نظام سیاسی ما با آنچه که در غرب -که از آنجا می آمده اند- وجود داشته به ما کمک می کند که سیر این جدایی و عقب ماندن اندیشگی را بهتر دنبال کنیم. فراموش نکنیم که تاریخ نویسی ما در این دوران بیشتر در ابتذال و پیچیده نویسی و مداحی فرو رفت. و از نظر اندیشه ی سیاسی جامعه ی ما پشتوانه ای نداشت و خردگرایی که اصولا جایی برای رشد پیدا نمی کرد.
اصولا افزایش این مسافرت ها و جهانگردی ها تا حدود زیادی ناشی از آزادی نسبی اندیشه از محافظه کاری و سنت گرایی ست. ذهن محافظه کار و سنتی از رویارویی با اندیشه ی مدرن هراس دارد و بیشتر و بیشتر سر به درون دارد. آنوقتی هم که بیشتر از سر تصادف پایش به دیار دیگر می رسد بیشتر بهت و سرگشتگی ست تا اندیشه ای روشن و پرس و جو کن. همان چند سفرنامه ی زمان قاجار یعنی حدود 200 سال بعد جز چند استثنا همین بهت زدگی را نشان می دهد. حالا از سفرنامه های شاهان مثل ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه نمی گوییم که هم باعث شرم است و هم خنده.
ژان شاردن جهانگرد فرانسوی که مرد دانشمندی هم بوده و در دوره ی صفوی سالها در ایران زندگی کرده است می نویسد: " من تا سال 1677 ... ضمن مطالعه زبان و در آمدوشد منظم با بزرگان و دانشمندان در ایران زمین اقامت داشتم ... کوتاه سخن اینکه چندان رنج آموختن درباره ی ایران زمین را بر خود هموار کردم که برای نمونه می توانم گفت که اصفهان را بهتر از پاریس می شناسم، هر چند که در این شهر زاده شده و پرورش یا فته ام."
برای اینکه این یادداشت طولانی نشود، آوردن نمونه هایی از مقایسه های مسافری با اندیشه ی سیاسی جدید رابه فردا شب می گذارم. و می بینیم که نظام سیاسی ایران از نظر یک جهانگرد خارجی که خواه ناخواه در حال مقایسه با "جهان خود" است چگونه تعریف می شود. فقط باید یادآور شد که نکته ی اصلی، دیدن همین تفاوت برداشت ها و دریافت ها ست که در تمامی سده های بعد هم ادامه پیدا کرده است.
یادداشت دوم
و حالا دیدگاه سفرنامه های جهانگردان و بازرگانان اروپایی را پی می گیریم.
یکی از موضوعات مهم و اصلی سفرنامه ها موضوع سیستم سیاسی و اقتصادی حاکم بر ایران است و مناسبات قدرت حاکم و شاه با اطرافیان و اجتماع. بدون شک آنها در مقام مقایسه بر آمده اند که اینقدر روی موضوع حساسیت نشان داده اند. اما مگر حکومتهای کشورهای اروپایی "هم" استبدادی نبوده است، گیریم به شکلی دیگر؟
برای پیدا کردن پاسخ اول باید گفت که فرق است میان "استبداد" و "سلطنت مطلقه" با خودکامگی و آنچه که می شود دسپوتیسم گفت.
بدون شک نظام حاکم بر کشورهای قدرتمند اروپایی سلطنت مطلقه بوده است اما نکته در اینجاست که در کنار نهادی به نام شاه نهادهای دیگری وجود داشته اند که نقش محدود کننده ی قدرت و اختیارات شاه را بازی می کرده اند. از این نهادهای مهم اشرافیت موروثی و دیوانسالاری سرپرستی زمین های فئودالی بوده اند.
آنچه به این اشرافیت قدرت محدودکننده می داد وضع مالکیت موروثی آنها بر زمین ها و رابطه ی دهقانان با آنها بود. در نظام های استبدادی اروپایی قدرت نظامی شاه شدیدا وابسته به پشتیباتی اشرافیت فئودال است و دهقانان در درجه ی اول تابع ملاکین هستند تا شاه. شاه (King ) در اروپا بدون کمک و پشتیبانی فعال اشراف فئودال قادر به لشکرکشی و جنگ نبود و این کاملا برعکس وضعیت در ایران بود که هر وقت شاه اراده می کرد هزاران نقر از نیروهای فعال اجتماعی را به جنگ های کشورگشایانه می کشید و از طرف دیگر تامین مایحتاج این اردوهای چند هزارنفری بعهده ی مردم هر منطقه ای بود که این اردو از آنجا می گذشت و اطراق می کرد.
در حالیکه در ایران چیزی به نام اشرافیت موروثی وجود نداشت و مالک اصلی همه ی زمین های مرغوب شاه بود. آنچه بعنوان نزدیکان شاه به حساب می آمد از خود قدرتی نداشت و همه چیز آن، حتی املاک و دارایی های او، بخشیده شده از طرف شاه بود. نهاد شاه قدرت بی چون و چرایی داشت و نه تنها صاحب مال بلکه مالک جان و موجودیت دیگران هم بود. حتی خانواده ای می توانست چند نسل مالک زمینی باشد اما مالک بودن آنها همیشه تابعی از اراده ی شاه بوده است.
این تفاوت های اصلی از همان موقع مورد توجه سفرنامه نویسان قرار می گرفت و نوشته های آنان از منابع عمده ی شناخت متفکران سیاسی آن دوران بود. این نظریه امروز کاملا تدوین شده است. با این حال تفاوتها و سرشت خودکامگی بی حد و حصر حکومت در ایران (شرق بطور کلی) مورد توجه متفکران سیاسی آن دوران قرار گرفت.
ماکیاولی در قرن شانزدهم در کتابش به نام "شهریار" می نویسد:
"سلطنت های شناخته شده به دو صورت اداره می شده اند. نوعی که شاه و کارگزارانش حکومت کرده و وزرا به لطف و اجازه سلطان او را در حکمروایی بر قلمروش یاری می رسانند. و نوعی که شاه و اشراف (بارونها) حاکم بوده و موقعیت آنها را نه لطف و مرحمت فرمانروا که نجابت و اعتبار خانوادگی آنها حفظ می کند. این اشراف برای خود دارای املاک و رعایا هستند و طبیعتا رعایا به این اشراف وابسته اند و آنان را چون سروران خود بزرگ می دارند. در آن حکومت هایی که شاه و کارگزارانش فرمانروایی دارند، شاه از قدرت بیشتری برخوردار است، چرا که هیچکس قوی تر از شخص شاه نیست و اگر از وزرا و کارگزاران وی اطاعت می شود فقط به دلیل رابطه ی آنها با شاه است و به داشتن علاقه ی خاص نسبت به آنها مرتبط نیست. مثال این دو نوع حکومت یکی شاه ترک است و دیگری شاه فرانسه." (1)
در قرن هجدهم دیوید هیوم و در قرن نوزدهم متفکرانی مثل منتسکیو، هگل و سپس مارکس و انگلس به این تفاوت حکومت در شرق بطور کلی و بخصوص ایران توجه کردند. والبته هر کدام از این متفکران دلیل و ریشه های این تفاوت را بطور جداگانه توضیح دادند.
منتسکیو معتقد بود که "ترس" حاکم شده بر فرهنگ عامل این قدرت بی چون و چرای حاکم شرقی است. هگل درک پایینتر شرق از "آزادی" را دلیل اصلی می دانست. و مارکس و انگلس در پی توضیح علت این تفاوت در مناسبات اجتماعی و اقتصادی کشورهایی مثل ایران بودند. آنچه که بعدها بعنوان "شیوه تولید آسیایی" نامیده شد.
اما قرار است که من فقط این تفاوت را تا آنجا بگویم که دلیل حساسیت سفرنامه نویسان را گفته باشم. بررسی برداشت متفکران مختلف با موضوع ما زیاد کاری ندارد.
مهم اینست که چنین تفاوتی وجود داشته است. در نظام حکومتی ایران نهاد شاه اولین و آخرین قدرت بوده است. در طول صدها سال امکان قدرت گرفتن هیچ نهادی داده نشده بود. شاهی که به فرزندان و برادر و وزیر نزدیک و سردار جانفشان خودش رحم نمی کرد، چگونه می توانست اجازه ی رشد نهاد رقیبی را بدهد؟
و من از نهاد شاه گفتم برای اینکه این قدرت بی چون و چرا دو حالت داشته است.
اگر شاهی از نظر شخصی قدرتمند بوده است - مانند شاه اسماعیل اول و یا شاه عباس کبیر- که خودکامگی حالتی شخصی داشته است. این خودکامگی در موارد انگشت شماری با اصلاحات اجتماعی همراه بوده است و در بیشتر موارد با ماجراجویی ها و کشورگشایی - مثل نادرشاه - و بدون وجود یک اندیشه ی سیاسی.
اگر شاهی از قدرت شخصی برخوردار نبوده است شیرازه ی کار در دستان خواجه ها و حرمسراها و یا گروه سرداران می افتاده است. و اینان هرکدام در پی به قدرت رسیدن و در قدرت ماندن بودند. نکته اینجاست که باز نهاد شاهی به معنی نهاد حاکم، قدرت بی چون و چرای خودش را حفظ می کرده است.
یادداشت سوم
در پی مطلبی که در دو پست قبلی آوردم به یکی دو نکته کوچک اما ضروری می خواهم اشاره کنم. اول اینکه فایده ی این بحث در این است که جامعه ی ما به هرحال یک موقعی باید به این نتیجه برسد که چرا در هر بزنگاه تاریخی، پس از هر چرخش تاریخی از ویژگی خودکامگی رها نمی شویم؟ این خودکامگی چگونه مسیر تاریخی ما را در بیراهه انداخته است؟ از کجا پدبد آمده است؟ چه میسری را در تاریخ طی کرده و امروز ما در شرایطی هستیم؟
خواننده علاقمند به این نوشته ها خوب است همواره توجه داشته باشد که این رویدادها، خودکامگی ها و آنچه بر ما رفته است هنوز در جامعه، فرهنگ و سیاست ما زنده اند. این شاید به نوعی بتوان گفت که فقط تاریخ نیست، روند حیات اجتماعی کشوری ست که ما متعلق به آن هستیم. وقتی که پس از 8 سال و دادن 20 میلیون + 22 میلیون رای ملتی تازه به این نقطه ی امروز می رسیم، باید بیشتر بیاندیشیم که گره کار در کجاست؟
به نظر من طبیعی هم هست که موضوع را از زمانی پی بگیریم که در قسمت دیگری از جهان، تمدن بشری به راه روشنگری، خردگرایی، پیشرفت علوم و انسان گرایی و تدوین اندیشه ی سیاسی جامعه مدنی رفت در حالیکه در کشور ما نه علم و نه فلسفه و نه اندیشه ی سیاسی جایی در گفتمان اجتماعی نداشت.
بحث من، درباره ی ویژگی یا خصلت خودکامگی نهاد حکومتی ست. این صرف نظر از این است که این نهاد حکومتی چه شکلی در این یا آن زمان بخود گرفته است. تجربه ی امروز نشان داده است که این خودکامگی خصلتی آنچنان جاافتاده است که نه انقلاب مشروطه و نه انقلاب بهمن 57 نتوانستند آن را از اندیشه و عمل سیاسی ما جدا کنند.
چند روز پیش که قالیباف کاندیدای ریاست جمهوری گفت "من رضاشاه اسلامی هستم" زیاد تعجب نکردم. چون دور نگاه داشتن مردم از شرکت فعال اجتماعی و در نبود نهادهای انتخابی قدرتمند برای کنترل و محدود کردن حکومت، همیشه ناجی های با مشت آهنین می توانسته اند خلاء قدرت مردمی را تا مدت کوتاهی پر کنند. وقتیکه حتی اصلاح طلب حکومتی آقای حجاریان از پدیده ی بناپارتیسم نگرانی دارد که در شرایط آشفتگی اجتماعی می تواند حاکم شود، می بینیم که هنوز ریشه های پذیرش خودکامگی در فرهنگ جامعه زنده اند.
نکته ی بعدی این است که بحث خودکامگی از اینکه اصلاحاتی توسط این یا آن حاکم قدرتمند صورت گرفته جداست. بطور کلی دو حالت را شاید بتوان دسته بندی کرد.
اول اینکه حاکم یا شاه خودکامه از روی تدبیر و قدرت شخصی دست به اصلاحاتی می زند و دگرگونی های مثبتی در حیات اجتماعی ایجاد می کند. اما بدلیل خصلت خودکامگی و نبودن نهادهای کنترل کننده که در این دگرگونی ها سهیم باشند و دستآوردهای اصلاحات را محافظت کنند و گسترش بدهند، این اصلاحات پس از چند سالی در زمان خود او متوقف می شوند و یا عقب گرد می کنند. و یا اینکه بدلیل اینکه تنها نهاد حاکم و شاه قدرت واقعی را در اختیار دارد، مسئله ی مصالح و منافع ملی وابسته به جانشین آن خودکامه است. تجربه ی شاهان قدرتمند صفوی مثل شاه عباس و یا پس از صفویان، نادر شاه افشار نشان داد که وقتی مشت آهنین و خنجر تیز خودکامه ی مصلح ضعیف شوند، کشور به سراشیب انحطاط، فقر گسترده و حتی از دست رفتن استقلالش می افتد.
لاکهارت می نویسد: "سلسله ی صفویه در زمان شاه عباس کبیر به اوج قدرت خود رسید، ولی هنگامی که این پادشاه درگذشت، دوره ی انحطاط آن آغاز شد."(2)
شاردن هم در اینباره می نویسد: "به محض اینکه این پادشاه نیکوکار (شاه عباس صفوی) در گذشت، دوره ترقی ایران به پایان رسید." (3)
دومین حالت وقتی است که منافع ملی با ماجراجویی ها و اهداف نهاد خودکامه نزدیک و یا منطبق می شوند. زمانی کشور به سر وسامان و آرامشی می رسد که صد البته به خاطر قدرت نامحدود نهاد حاکم رونق و آرامشی شکننده است. ادامه دار نیست و چه بسا کشور و مردمش برجا می مانند در وضعیتی بسیار بدتر از آن دوران رونق و آرامش موقت (مانند دوره ی پس از نادرشاه).
حالا که به اینجا رسیده ایم کم کم ببینیم که سفرنامه نویسان چه می گویند. و نمونه های دو حالتی را که گفتم از لابلای نوشته های آنها دنبال کنیم.
جهانگرد آلمانی انگلبرت کمپفر درباره ی شیوه ی خودکامگی شاهان صفوی می نویسد: "شاه ایران از حقوقی کاملا نامحدود و مستقل در اجرای قانون برخوردار است. در بقیه نقاط جهان، قدرت دولت یا با توافقی رسمی و شناخته شده، یعنی قانون اساسی، محدود می شود یا موانعی تصریح نشده و در عین حال مقاومت ناپذیر در راه آن وجود دارد. به عنوان مثال، قدرت تزار روسیه را تا کنون اشراف یا بایارها محدود کرده اند و از آن گذشته پایبندی به حفظ سنن آباء و اجدادی وی را ازبسیاری از خودراءیی ها مانع شده است." (4)
و سپس در مورد شاه صفوی می گوید: "... برعکس شاه صفوی به هر کاری مجاز است و هیچ مانع و رادعی بر سر راه سلطنت خود نمی شناسد. عقد قراردادها، اعلان جنگ و پذیرش صلح، تغییر قانون های کشور، وضع مالیاتهای جدید و حتی اختیار جان و مال هر فرد، و زنان و فرزندان او، همه در دست شاه است و هیچ قاعده و قانونی زیردستان را از فرادست و فرودست در برابر هوا و هوس های فرمانروایی که احتمال خبط دماغ (دیوانگی) او می رود حراست نمی کند." (5)
در نوشته های پیش گفتم که حتی آنان که جزو بزرگان و نجبا و اشراف به حساب می آمدند فقط در اثر لطف و توجه پادشاه بود و بدون هیچ ریشه ی اجتماعی و یا روابط مبتنی بر مالکیت موروثی زمین ها.
نیکلا سانسون کشیش کاتولیک می نویسد: "می توان گفت که همه ایران، ملک اربابی (domain) پادشاه است.، زیرا اگر زمینی در مالکیت اربابان و بزرگان قرار دارد، به لطف پادشاه است و هرگاه او بر ارباب یا بزرگی خشم گیرد، املاک او را ضمیمه ی املاک خود می کند. حتی فرزندان بزرگانی که نسبت به شاه وفادار می مانند، وارثان پدران خود به شمار نمی آیند، مگر اینکه پادشاه خلاف آن اراده کرده باشد."(6)
یادداشت چهارم
یکی از ویژگی ها و خوبیهای نوشتن وبلاگ این هم هست که می توان حتی نوشته ای مثل همین بحث خودکامگی را با آخرین داده ها "به روز" کرد. قسمت دوم مانیفست سیاسی اکبر گنجی این روزها منتشر شده است. من با تک تک توصیفات و بندهای آن نوشته موافق نیستم اما با روح حاکم بر نوشته موافقم. هنگام خواندن آن نوشته از موقعیت استفاده کردم و چند جمله ای را بیرون کشیدم فقط برای اینکه نشان بدهم آنچه در این 4 بخش نوشته شد نه کهنه مطلب که مشکلی است که امروز در سال 2005 میلادی یعنی حدود 500 سال بعد با آن دست به گریبانیم. بدون شک نه دنیا، دنیای 500 سال پیش است و نه کشور ما ایران دوره ی صفوی. از آن هنگام تجربه انقلاب مشروطه، جنبش ملی شدن نفت و انقلاب بهمن 57 و جنبش 2 خرداد را از سر گذرانده ایم. بسیار تغییر کرده ایم اما هنوز گره بر جای خود باقی ست:
o مسأله روشن است. مقام رهبری تحمل كوچكترين انتقادی را ندارد. رهبری خدايگانی است كه صرفاً بايد پرستيده شود. فقط رابطه خدايگان و بنده را ميفهمد.
o اما در اينجا قدرت اصلی در دست رهبر مادامالعمر است و او همهكاره است. كلية نهادهای انتصابی يك رئيسجمهور آزاديخواه را به تداركاتچی تبديل خواهند كرد.
o گذار از سلطانيسم نیازمند به دموكراسی نيازمند «مشروعيتزدايي» از نظام حاكم و «عدم همكاري» با حاكم شخصی است.
o حاكم خودكامه در آنجا (نظام اقتدارگرا) خدايی ميكند، دولت پاسخگو وجود ندارد.
o رهبران شخصی نهتنها تمايلی به واگذاری قدرت ندارند، بلكه قدرت را به طور مادامالعمر در اختيار گرفته و به طور خودكامه از آن استفاده ميكنند." (7)
چون یادداشت قبلی را با نقل قولی از کشیش سانسون به پایان بردم، این نوشته را با نقل قول دیگری از او شروع می کنم:
"گمان نمی کنم در دنیا حکومتی خودکامه تر از حکومت ایران وجود داشته باشد. قدرت پادشاه چنان مطلق است که برای اجرای فرمان های او نیازی به ثبت آنها نیست، بلکه شاه اختیار جان رعیت را دارد، بی آنکه حتی شورای خود را در جریان فرمان های خود قرار دهد."(2)
فراموش نکنیم که سانسون در زمان جانشین شاه عباس یعنی شاه سلیمان در ایران بود. بیشتر وقت شاه سلیمان هم در حرمسرا و مهمانی ها و شرابخواری های طولانی می گذشت. همانطور که در یادداشت قبلی هم نوشتم وقتی که شاه هم ضعیف بود، ویژگی خودکامگی سررشته ی امور را به دست خواجه سراها و چاپلوسان درباری می داد. وزرا و صدراعظم اصولا در جریان کارها نبودند. و این درست برعکس وضع در اروپای آنروز بود که دستگاه اداری و کنسول ها یکی از نهادهای مهم محدود کردن قدرت شاه بودند. شاه در اروپای فئودالی برای اعمال قدرت در داخل کشور و وصول مالیاتها بوسیله ی دستگاه اداری گسترده محدود می شد در حالیکه در ایران این دستگاه اداری عوامل سرکوب و غارت شاه بودند. حتی تا اواخر دوره ی قاجاریه شاه مقامات محلی را به مزایده می گذاشت و هرکس که مبلغ بیشتری می داد، قدرت محل از آن او بود. و صد البته باید در فرصت محدودی تا چند برابر آن مبلغ را از کیسه ی خالی مردم محل به چنگ می آورد.
سانسون درباره ی شیوه ی اجرائی شاه سلیمان که قدرت شخصی شاه عباس را نداشت می نویسد:
"در جریان هیچیک از رایزنی هایی که در شورای سلطنتی درباره ی امور کشوری صورت می گیرد، تصمیمی گرفته نمی شود. در آن شورا تنها درباره ی راههای عملی بحث می شود، اما اجرای آنها به شورای خاصی محول می شود که از خواجه سرایان بلندپایه تشکیل شده است. در این شورا درباره ی مهم ترین امور حکومت تصمیم گرفته می شود. صدر اعظم و دیگر بزرگان کشور چیزی درباره ی این شورا نمی دانند. این خواجه سرایان اهل نظرند و پادشاه به وفاداری آنان اعتماد دارد."(8)
بازرگان دیگری به نام جانس هنوی درباره ی قدرت این خواجه سرایان می نویسد: "خواجه سرایان که قدرت واقعی را به دست آورده بودند، می توانستند به نمایندگی از طرف پادشاه هدایا و مناصبی به افراد ببخشند و در این امر، شایستگی جای نداشت. مقامات به کسانی داده می شد که پول بیشتری پرداخت می کردند." (9)
مسلم است که درباریانی که یا عامل شاه بودند (خودکامه ی قدرتمند مثل شاه عباس یا نادرشاه) و یا شاه عامل نظرات آنان بود (خودکامه ی ضعیف مثل شاه سلطان حسین)، صاحب اندیشه سیاسی برای اداره مملکت نبودند. آنچه که این ویژگی را به اشرافیت اروپایی می داد مالکیت واقعی موروثی بر زمین بود. روشن است که مسئله، "ارزش" قائل شدن برای مالکیت فئودالی نیست. بررسی تاریخی از ارزش گذاشتن ها جداست. اتفاقا جدال دائمی شاه با دستگاه اداری در اروپا به جایی رسید که در مجالس قانون اساسی که بعدها تشکیل شد و بورژوازی شهری هم به آنجا راه پیدا کرد، شاه برای پیدا کردن متحدی، با این بورژوازی رو به رشد شهری همکاری می کرد و بطور غیر مستفیم به انباشت سرمایه در شهرها کمک می کرد.
پس می بینیم که بحث بر سر آن نهادهای کنترل کننده ی خودکامگی شاه است و اینکه شاه مجبور بوده است برای حفظ موقعیتش دست به مانوور میان طبفات و نهادهای واقعی اجتماعی بزند. در حالیکه در ایران اساسا چنین نهادهایی یا وجود نداشتند و یا تابعی از نهاد شاه بودند.
رافائل دومان راهب فرانسوی می نویسد: "در نزد ایرانیان اشرافیت نسبی (nasabi ) وجود ندارد. اینجا اشرافیت به مال و منصب است و ایرانیان توجهی به قدمت خانوادگی و اشرافیت خاندان ندارند. وقتی فقر و درماندگی آنان را ببینند، آنان را در زمره طبقات پایین قرار می دهند. اینجا نام ویژه ای برای «پرنس»، «دوک»، «مارکی»، «بارون» و غیره وجود نداردو این واژه ها را نمی توان به فارسی برگرداند و بیشتر از آن فهماند."(10)
به جای اشرافیت موروثی اروپا، دومان واقعیت اجتماعی ایران را اینگونه شرح می دهد:
"حکومت کشور که فرمان پادشاه به طور مطلق بر همه قلمرو آن، بر رعیت و جان و مال آنان، رواست، بی آنکه واهمه ای از شورش و خروج داشته باشد، خودکامه یا سلطنتی است. این امر را سبب آنست که همه ی این بزرگان را که نخستین و بر حسب معمول واپسین فرد خاندان خود هستند، شاه به همان آسانی بر می کشد و باز بر زمین می زند."(11)
و در مورد خودکامه ی قدرقدرتی مثل نادرشاه افشار، اینطور به نظر می رسد که کاردانی او در جنگ و لشکرکشی پشتوانه ی مصالح ملی کشور و اندیشه ی سیاسی سازنده نداشته و نشیب و فرازهای این مصالح ملی بیشتر تابعی از جاه طلبی های یک مرد جنگی بوده است. چنانکه :
"نادر پس از آنکه غرامت جنگی هنگفتی از دولت مغولان کبیر دریافت داشت، مالیات سه ساله را به اتباع خویش بخشید. بخشی از گنجهایی که از هند بدست آمده بود برای احتیاجات نظامی مصرف شد و بخشی نیز در خزانه ی مخصوص نادر در کلات محفوظ بود و برای احیای نیروهای تولیدی ایران از آن استفاده نمی شد. نادر که به پول احتیاج داشت و از لشکرکشی به داغستان طرفی نبسته و وجوه ضروری را بدست نیاورده بود، تسهیلاتی را که در سال 1156 ه. ق. برای رعایا با بخشیدن مالیات سه ساله قائل شده بود، لغو کرد و فرمان داد که مالیات آن سه سال را بیکبار وصول کنند. وصول با شکنجه و آزار و غارت رعایا توام بود. به گفته ی محمد کاظم چشم و زبان کسانی را که مالیات نمی پرداختند در می آوردند ..."(12)
فکر می کنم در این چهار بخش توانسته باشم طرحی را ترسیم کنم که با اینکه دوره ی محدودی از تاریخ را در بر می گیرد اما آنچنان عمومیتی دارد که تا حدودی به درک ریشه ها و جاافتادگی خودکامگی کمک کرده باشد.
اگر کشور ما به دلایل فراوان در بزنگاه تاریخی مهمی یعنی دوران جداشدن مسیر اروپا از شرق، بیشتر و بیشتر در چنگ خودکامگی اسیر ماند، بدون شک امروز زمینه های مادی و آگاهی اجتماعی آنقدر قوی هستند که بتوانند قدرت خودکامه را مهار بزنند. اگر روزی اشرافیت عامل محدود کردن خودکامگی بود، امروز جامعه ی مدنی و نهادهای مردمی آن و نظامی که به تمامی و به معنای واقعی انتخابی باشد، می توانند گره خودکامگی را از گلوی کشور ما بازترکنند تا روزی که این گره دیرپا و کهنه اما نیرومند کاملا از فرهنگ ما پاک شود.
(1) ماکیاولی، The Prince ص. 43 به نقل از مقاله ی ارواند آبراهامیان "استبداد شرقی:بررسی ایران عصر قاجار".
(2) و (3) مرتضی راوندی: تاریخ اجتماعی ایران ج 2 .
(4) و (5) و (6) سید جواد طباطبائی : دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران.
(7) مانیفست اکبر گنجی. بخش دوم.
(8) و (9) و (10) و (11) - سید جواد طباطبائی : دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران.
(12) مرتضی راوندی: تاریخ اجتماعی ایران ج 2 .