درخانه سوگندسرخ
سر در هواى گذشتن از آتش دارند
آن بال گشودگان قفس ناپذير!
فلك چه ميبينم!؟
مگر پر در پر ققنوس داده اند اينان؟
نه! اى دل خونگشته! آن خانه، خود، خانه ققنوس است!
عزيزا! دل قوى دار !
كه عطر تو در جهان افشان گشت
كس نيارد ديگر
ديرى درپوش نهد بر آتش جانت
آنگونه كه باما كردند .
باما گوش جهان كر بود
برچشم وجدان جهان چشمبند
وجهانخواران پابه پاى شيخ شنيع
بر گور شهيدان در رقص عبا بودند
بانسل ما تا جان دوباره گيريم، جان كنديم
چند تقويم تا صفحه آخر ورق خورد
باتو اما، لولاهاى بند شل شده اند
تيغ هاى سركوب ديگركل شده اند
و صداى سوگند سرخ
پژواك ميدهد سينه به سينه
آه اينك،
عمر هدر رفته ما هدر نرفت
آن سوگند سرخ بر باد نرفت
و جان سرخ خاوران ها
در حنجره هاى جوانتان ميخواند
تا آزادى دستها و دلها
از دست خدايان خود ساخته
و سوگندكه اين راه ،
رهروانش را خود ميزايد !
بهروز اميدى، لاهيجانى
گوتنبرگ تابستان