از این که آنقدر جرات ندارم که در اعتراض به زندانی کردن «آزادی» کفن بپوشم و در خیابانهای ملال آور شهر آزادی تو آزاده را صدا کنم ، شرمسارم ، مرا ببخش ....
در کوچه های ده
بچه ها گل بازی می کنند
و در هیاهوی شهر
کودکان به دنبال بازیهای عصر جدید
شوق را با امید
در هم می گسلند
مردان
به دنبال روزمرگی خویش
نان را جستجو می کنند
و زنان
در خیال
آرزوهای سفید می پرورانند
دیرگاهیست که میهمان شبیم
و هر کرم شبتابی
با تلألؤ زیبا اما دروغین خویش
ما را فریفته است
دیگر چشمانمان نیز
به تاریکی
عادت کرده است
تاریکی دورانی
که من تو
میهمان ناخوانده ی آنیم
اما فرق است
بین من و تو
تو
آن میهمان بد قلقی
که هیچ یک از پذیرایی های شب
مذاقت را نفریفت
چرا که ذات شب با تو غریب است
تو
کوس رسوایی هستی
که با
کرنای بی رمق خویش
شب را رسوا نمودی
تو اگر خود روز نباشی
مطمئنا
نوید دهنده ی آنی
تو
طلیعه دار صبحی
پس به احترام روز
تو را طلیعه دار صبح می نامم
ای
طلیعه دار صبح
فرزاد. م