يكي بايد بر قلههاي بلند بايستد، جايي كه همگان او را ببينند. بعد جانش را در كمان ايمان و آرزوي خويش بگذارد و خود را بيمهابا از اين كمان رها كند تا مرزهاي از ياد رفتهاي را از نو ترسيم كند. تا بهياد ديگران هم بياورد كه مرز آزادي و اسارت كجا مي تواند باشد، مرز استقلال انساني در برابر استبداد چگونه و تا كجا ميتواند توسعه يابد.
اين آدم حتما نبايد قبلا قديس بوده باشد. مگر قديسين از اول قديس بهدنيا آمدهبودند؟ مگر مردم آزاد از اول آزاد بهدنيا آمده بودند؟ مگر شهيدان آزادي از روز تولد شهيد آزادي بودهاند؟ در گمانهي من اين است كه داستان قديسين هم همينگونهها بوده است. اسطوره ها هم همينگونهها شكل گرفتند. داستان آرش كمانگير هم شايد چيزي بوده مثل همين حديث اكبر گنجي.
حالا هم اين مرد، خود را بر بلندايي همچون همچون قلههاي البرز رسانيده، جايي كه رسيدن به آن نقطه سالها رنج و تلاشي نفسگير ميخواسته. جايي كه مردم از هر گوشه و كنار جهان بتوانند او را ببينند، آزادي خواهان جهان او را ببينند و در اين فراز، جانش را در كمان ايمان و آرمانش نهاده، و رها ميكند، رها كرده است.
اين شايد سهمگينترين آزمون براي ايمان به آزادي باشد. آزموني كه استبداد هم نتواند بر پيرامون آن هالهاي از توجيه و تهمت و افترا پديد آورد. آزموني كه مشروعيتهاي دروغين را رسوا ميكند. رهروان آزادي را نيز، درس ميآموزد كه اگر كلامي به حرمت آزادي ميگوييم، اين كلام آمييخته با جانمان باشد و نه آميزهاي از ترفند و سياست بازي و نه به سوداي گوسالهي هوسي كه براي گاو شدن، سبزناي هر كلام تازهاي را خوراك خود ميكند. بگذريم از انبوه مردماني كه همچون گوسفندان معصوم دشتها نگاهشان از محراب علف آنسوتر نميرود، و هيچ ستارهاي را انگار بر اين آسمان آرزوهاي انساني نديده و نميبينند.
حالا، اين مرد نفسش به شماره ميافتد، يا به شماره افتاده، و چنان مينمايد كه بانوي ما ايران، به همراه تاريخ، بيتاب و منتظر، بر بالينش ايستادهاند تا اين آرش كمانگير، جانش را تا كدام افق پرتاب كند. تا مرزهاي استبداد را تا كجاها پس براند. تا آرمان آزادي را چه معناي تازهاي ببخشد.
تلخ است، دشوار است، اشگ و خون را بههم ميآميزد، دل آدمي را زير و زبر ميكند، كرگدن هم كه باشي اين حكايت را تاب نميآوري، اما شايد در اين ولايت ما اسطورهي آزادي همينگونه جان مي گيرد.