حوصله ات میشود بخوانی! اگر که نه رو جای دیگر! اکبر اکنون در میانه آرام رفتن و واگذاشتن هر آن چه که کاشته است و ندرویده است قرار دارد! قراری آرام! .میدانی همواره برای هم نسلان ما سرنوشت سقراط مهمتر از آنی بوده که گالیله اش خوانند! اما در عمل ما همواره هزاران بار گالیله وار به عمل نشسته ایم و هزاران بار پاهای خود را محکمتر بر زمین کوبیده ایم که با این همه این توئی که میچرخی! قصه گنجی اما فراتر از هر دوی اینهاست . میخواهمت قصه ای بسرایم آیا حوصله ات هست؟ آیا وقتت هست؟ آیا توانت هست؟ پس بخوان:
رفته بودیم تا برای همه جنبدندگان روی زمین ارمغانی از شور بیاوریم وقتی که چند سال گذشت همه مان در ترس از کشته شدن قرار گرفتیم یا کشتن و تازه فهمیدیم که این شور تنها برای یک بار پاسخی در خور دارد و زان پس این تنها شعور است که توانش در یاری ما در این سفر است. برخی پذیرفتیم و برخی نه ! که این نه، تداوم ارمغان خواهی برای پدر و مادر های پیر و چروکیده و بستن دستهای نیاز! از یک سو و انتقام از سوی دیگر بود! و کسیت که نداند هر جا انتقام هست همه شعور در یک سرای مرده! و از این پس بود که پسر قصه ما و از پس از سر گذراندن شور، به شعور، قدم خیری گفت: قدمت خیر ای آنکه ما در خواستت راههای بسیار را از سر گذرانده! قدمت خیر ای آنکه خود با مائی و ما از تو دور! قدمت خیر ای برکت و ای خدا! و شور که رفت و شعور باز جای گرفت اکنون وقت باز پروریش بود برای تاریکی ای که از پس یک دهه جان همه را به فغان اورده بود و اکنون این اکبر بود که تولدی دیگر مییافت. استاد با تحکیم این؛ دوی دیگری نیز آفرید: مولانا! و کیست که در این دو مکتب که سرتاسر سوختن است بتواند دوام اورد! خسته شدی! نه ! بگویمت هنوز!
و کیست که خود از شور گذشته باشد و تشنه رساندن دیگران نباشد. سیاست اه این پلید دوست داشتنی این کثیف تاثیر داشتنی! و آیا همه این شور بخاطر این نبود که جانهایمان در بند سیاست بودند؟ وزاین پس بود که او به پالودن اش پرداخت و چه پالودنی بهتر از اینکه به نقادیش نشست و چه پالودنی بهتر از این که ترک فضیلت را به رخش کشید! و اکبر در اوین جایگاه اولش را یافت. گناهش چه بود اما؟؟؟ در میان دوستانی که باید کمک کرد شعورشان بر شورشان برتری یابد سخن گفت و راز دانان کشف کردند که این خطری است! مهیب خطری است سخن گفتن از فضیلتی که نداریم! خطری است گفتن از ترک شور! و ترسیدند و اکبر به زندان در امد! دم دمه های 76 که باز آرزوها رخ نمودند و اکنون شعورمدارانه تر؛ اکبر راهی نو را درانداخت! شعور شعور و شعور! و نترسید که دوستانش را نیز بنوازد! و همه خرده گرفتند که این راه نو نه راهی است که باید!؟ و اکبر گفتشان که این راهی است که همه را باید! و البته ما همه در سرخوشی فصلی دیگر بهاری دیگر تن به نوشتن داده بودیم و سرمست از قدرتی که مشروعیتش از دل شور برمیامد! و اکبر در تلاش برای به پاسخ کشاندن فضیلت های نداشته دشنه بدستان و امپول زنهای قهار! و اینک بود که او بدون واهمه ای راست در چشمان آن دشمنان سخت نگریست! و مگر نه این است که تحمل نگاه به چشمان دریدگانی که قدرت را در دست دارند به ذلالتشان میکشد!
و باز ما بودیم و در هوا و در میان دو شور و شعور که دستان ناپاک شورمندی ماشه ای کشید و نه دوست اکبر بلکه دوست همه شعور پرستان را بر زمین زد. همه شناختند این موتور سنگین را که در خیابانها بارها دیده بودندش و همه شناختند کس یا کسانی را که وعده شورشان را بهشت دانسته بود. اکبر اما شکسته نشد و حتی ننشست و حتی نگریست چرا که تیر در مغز نشانه ای بود بر پیروزی شعور!
فریاد کشید که اگر خلاصی میخواهید همه را باید بزنید! و این درد بعدها بود که که شور داران خارج نشین در آن شهر آزاد شده که برای آنها هیچ نشانه ای نه از شهر و نه ازادی بر خود نداشت برآشفتند که این همان شهرآشوب است که نشانه های طغیانش در سر و کوی ما وجود دارد! و نه عجب که دست به دست خشک مغزان درون دادند تا دیگر فاصله درون و بیرون نامتحول تنها در یک پریدن 4 ساعته نمود پیدا کند. و اکبر برگشت؛ با اینکه سرفه های خشکش میتوانست دلیلی بر ماندنش باشد. و رفت و باز اوین ! این سرشار خاطره پس از پیروزی شور! و این شاهد همیشه خاموش! و این درد بدون فریاد!
اوین اما برای اکبر کوچک بود. جهان متمدن همه مرزها را طی کرده است حصار معنی ندارد و نوشت و نوشت تا شعور را ارزشی دوباره بخشد!
و این اکبر است که اکنون و پس از گدشت 50 روز هنوز لب به خوردن باز نکرده است تا نه اینکه برای خود رهائی بخرد بل برای جان همه ماهائی که در ترس و لرز گذران دوران بی شعوری هستیم پیامی برافراشته دارد: مهم تنها اندیشه است! مهم تنها فصیلت است! مهم تنها ایستادن است! مهم تنها واگذاشتن شورهاست! بیائید برنیاشوبیم و با حضورمان پای بیمارستان زندان اکبر به ندای در گلو مانده اش لبیکی از سر شعور بدهیم.