تا چند سال پيش وسايل روي ميز حاجي آقا، يک چرتکه، يک جوهر خشک کن، يک پايه ي مُهر، چند مُهر تاريخ و دريافت و پرداخت، يک دفتر کل و يک دفتر معين بود. حاجي آقا در حجره اي ده دوازده متري، بر مُخَدِّه اش تکيه مي زد و تسبيح مي گرداند و با چرتکه اي که از آقاجانش به ارث برده بود به حساب و کتاب ها مي رسيد.
حاج آقا اگر روده فروش بود، يا بنکدار بود، يا طلافروش بود، به راحتي ميليون ها پول را جا به جا مي کرد و حساب همه چيز را داشت. چند صفحه کاغذ دوبرگي امتحاني خط دار و يک زونکن و يک قلم کافي بود تا حساب موجودي انبار و دارائي و نقدينگي اش را داشته باشد. او کارش را خيلي خوب بلد بود و محاسبات را در مغزش انجام مي داد.
روابط عمومي حاجي بسيار قوي بود. او مي توانست به راحتي از شاگرد قهوه چي و حمال گرفته تا رئيس بانک و همکار را با حرف ها و داستان هاي شيرين اش تحت تاثير قرار دهد. با هر کس به زباني سخن مي گفت و همه – حتي آناني که او را قبول نداشتند - با احترام و ادب به حرف و سخنانش گوش مي دادند. شاگرد قهوه چي مي فهميد او چه مي گويد و حتي عتاب و خطابش را دوست داشت. حمال، ضمن حساب بردن از او از شوخي هاي زننده اش لذت مي برد. همکار نيز پندها و اندرزهايش را به ذهن مي سپرد تا بتواند در جاي ديگر بازگو کند.
سال ها گذشت و به وسايل روي ميز، يک ماشين حساب کاسيو اضافه گشت. ميرزاي حاجي آقا که کار با چرتکه برايش سخت بود ماشين حساب را ترجيح مي داد. اما مزه ي چرتکه براي خود ِ حاجي چيز ديگري بود. کت و شلواري که حاج آقا مي پوشيد تيره رنگ و با خطوط باريک راه راه بود و نشيمن شلوارش از شدت اندراس برق افتاده بود. هر کس مي گفت: "حاجي جون! شما که ماشاءالله وضعت خوبه و ميليونري، چرا يک کت و شلوار نو واسه خودت نمي خري؟" لبخندي به لب مي آورد و مي گفت مي خواهد مردمي و خاکي باشد و مثل مردم عادي لباس بپوشد و دل مردمي را که ندارند نشکند. او حتي در تجارتخانه اش حساب چايي را که مي خورد و قندي را که مصرف مي کرد داشت و هر که را اسراف مي کرد با يادي از فقرا توبيخ مي کرد. هر گداي مفلوکي را هم که مي ديد به پسرهايش مي گفت چيزي به او بدهند چرا که فکر مي کرد در جايي که پول از سوراخ سنبه هايش بيرون مي زند فقر مفرط نبايد وجود داشته باشد. حاجي اما در خلوت جور ديگر بود و حسابي ريخت و پاش مي کرد. اگر هم پايش به خارج از کشور مي رسيد دلي از عزا در مي آورد.
زمان گذشت و گذشت و بچه هاي حاجي بزرگ شدند و پا به ميدان تجارت گذاشتند. بازار بورس، تازه از خواب بيدار شده بود و کامپيوتر و اينترنت در حال تسخير جهان بود. بچه ها به آقاجانشان فشار مي آوردند که بايد دست از تجارت سنتي بردارد و مدرن شود. حجره ي بازار را رها کند و در برج سفيد پاسداران دفتر بگيرد. چرتکه را دور بيندازد و با کامپيوتر و "اکسل" کار کند. از دفتر انبار دل بِکَنَد و با برنامه ي انبارداري حساب اموالش را نگه دارد. دست از تلفن قديمي و سياه رنگ زيمنس اش بردارد و دستگاه فکس با منشي تلفني به خدمت بگيرد. مقاومت حاجي و تنها پسر نمازخوانش فايده نداشت. به بچه ها گفت هر چه مي خواهند بکنند. پسر نمازخوان هم که کارد مي زدي خونش در نمي آمد به گوشه اي خزيد و منتظر فرصتي براي انتقام شد. دوران جديد آمده بود و حاجي بايد کار را به دست بچه هاي نوگرا مي سپرد، شايد تجارت شان پر رونق شود و دوام بياورد.
بچه ها، حاجي را - که کت و شلوار گشادش را هميشه از باب همايون مي خريد - به هاکوپيان هتل هيلتون بردند تا ظاهرش مدرن شود. کت و شلوار اندازه ي شصت پيدا نمي شد و حاجي با کت و شلوارهاي تنگ آن جا "حال نمي کرد"، ولي چاره اي نبود. چرتکه به کناري گذاشته شد و رايانه و چاپگر روي ميزها را اشغال کرد. دفتر را هم که ديگر نمي شد به آن حجره گفت، به شمال شهر انتقال دادند.
روابط عمومي حاجي هنوز قوي بود. مي توانست با همان زبان سنتي قديم اش با پير و جوان ارتباط برقرار کند اما بچه ها مخالف بودند و انتظار داشتند او با کلمات مدرن تري صحبت کند. اگر حاجي کلمات را جا به جا مي کرد و جملات را درست ادا نمي کرد بچه ها شاکي مي شدند و نمي پسنديدند. دوست داشتند باباي شان از اکونومي و بيزنس و ترن اوور سخن بگويد. آقاجان اما نمي توانست. او زبان خودش را بيشتر دوست داشت. مي خواست به قفل قلف بگويد و به سوسک سوکس و به ديسک ديکس و به ماسک ماکس. به کسي هم مربوط نبود و همه او را همانطوري دوست داشتند. اما بچه ها قبول نمي کردند. حاجي در دفترش کامپيوتر داشت اما همچنان با چرتکه جمع و تفريق مي کرد. گاه گداري هم ماشين مکانيکي فاسيت اش را از گنجه بيرون مي آورد و به ياد گذشته ها و زمان آقاجان خدابيامرزش خاکش را مي گرفت.
وقتي بچه ها از او مي پرسيدند موجودي چي داريم، مي گفت در ذهنم است. وقتي مي پرسيدند انبار را بر اساس فيفو نگه مي داشتيد يا ليفو؟ مي گفت فيفو ميفو حالي ام نيست. جنس مي آمد ميرزا در دفتر مي نوشت؛ وقتي هم مي فروختيم، جايي در دفتر خروج ثبت مي شد. حاجي مي دانست که چهل پنجاه سال بي هيچ مشکلي کار را بدون فيفو-ميفو اداره کرده ولي وقتي از او مي پرسيدند چگونه کار کرده است تنها جوابي که مي توانست بدهد اين بود که خب همينجوري ديگه!
شايد بچه هاي جوان سبک او را نمي پسنديدند اما همه، حتي همان بچه ها، زبان پر از غلط او را خوب مي فهميدند. همه با او راحت بودند و او با آن چرتکه اش آماده ي حل دشوارترين مسائل عالم بود. حاجي معتقد بود که اسلام جواب همه چيز را داده است و غربي ها آن چه را ما داشته ايم به نام خودشان ثبت کرده اند. مي گفت ما در حمام هاي مان مشت و مال داشتيم، غربي ها ورداشتند اسمش را ماساژ گذاشتند. ما دلاک داشتيم، آن ها اسمش را ماسور گذاشتند. ما خزينه داشتيم، آنها اسمش را جکوزي گذاشتند. اسلام عزيز ِ ما همه چيز داشت آنها اسم هاي اسلامي را برداشتند هر چه دلشان خواست گذاشتند...
****
سبک و سياق سياست ما، مثل سبک و سياق تجارت حاجي سنتي است. شکوه ِ مدرنيسم و نوگرايي پهلوي شايد چشم ها را خيره و نظرها را جلب کند اما ميليون ها جفت چشم در ماه به دنبال عکس امام مي گردد. ديدن شاه وقتي فرانسه يا انگليسي سخن مي گويد و يا در کنار ميزي عظيم، از پرزيدنت کارتر پذيرايي مي کند لذت بخش است اما تاثير سخن امام با جملاتي بريده و کلماتي در هم ريخته بر جامعه سنتي بيشتر است. زمان مي گذرد و بچه هاي اصلاح طلب مي آيند و مي خواهند ايران را به شکل مدرن تري هدايت کنند. کت و شلوار هاکوپيان به تن پدران شان بپوشانند و کشور را مدرنيزه کنند. اما آن کت و شلوار به تن شان زار مي زند. آن کلمات زيبا، آن گفتمان و ريزش و رويش و پارادايم بر دهان شان نمي نشيند. اين چيزها با خصلت شان سازگار نيست. اگر ظاهر هم مدرن شود، ذات مدرن نمي شود. مدرن شدن ظاهر در دراز مدت به مدرن شدن باطن کمک خواهد کرد ولي تغيير ظاهر به تنهايي و به فوريت باعث مدرن شدن ذات نخواهد شد. سال ها وقت لازم است تا چنين شود.
اتفاقي هم که امروز با آمدن احمدي نژاد افتاده اين است که بچه نماز خوان خانواده با يک کودتا و قيام عليه هرچه نوگرايي است به داد پدر رسيده و او را به دوران خوش گذشته بازگردانده است. او با همان زبان پدر و پدر بزرگ سخن مي گويد. همان کت و شلوار و کفش باب همايون را به تن مي کند. همان مدل موي سلماني پارک شهر را انتخاب مي کند. با شاگرد قهوه چي و حمال سر گذر محشور مي شود و دست از پارادايم و لغت هاي وارداتي بر مي دارد. او به جاي توسعه، تعالي مي گويد و اين خيلي بهتر و صميمي تر است.
پدر خامنه اي او را تحسين مي کند. عمو جان مصباح که چشم ندارد بچه هاي ديگر را ببيند با ديدن او گل از گلش مي شکفد و سخت در آغوشش مي گيرد. خان عمو مکارم، روزي هزار بار خدا را شکر مي گويد که بحث تعطيلي شنبه يکشنبه ي کفار و نصارا جمع شده و ايشان مي تواند بعد از شب هاي جمعه ي پرهيجان، روزهاي جمعه غسل کند و به ياد پيامبر، انار ِ دان کرده بخورد. دايي جان جنتي نفسي به راحتي مي کشد و در نماز جمعه اش بدون نگراني، از "لفت و ليس" و "تسويه" سخن مي گويد و ديگر مجبور به تحمل گستاخي هاي برادرزاده هاي پررويش نمي باشد. همه چيز با هم هماهنگ مي شود. در و تخته با هم جور مي شود. بچه هاي نوگرا به کنجي مي خزند و ساکت در گوشه اي بغض مي کنند: "کاش عمو جان ما را هم اين طور نوازش مي کرد. کاش آقاجان ما را هم اين طور دوست داشت".
اگر مي خواهيم کاري کنيم بايد اين جامعه و فرهنگش را بشناسيم و موجوديت اش را باور کنيم. تغيير اين فرهنگ کاري است دشوار و طولاني که بايد آرام آرام انجام شود. نمي توان خصائل اجتماعي را حتي با يک انقلاب ناگهاني دگرگون کرد. تا خصائل تغيير نکند هر حکومتي هم که بر سر کار بيايد فقط شکل عوض خواهد شد و محتوا همان که هست باقي خواهد ماند. به فکر تغيير اين محتوا بايد باشيم.