شهروند - شماره ۱۰۱۳ ۲۶ آگوست ۲۰۰۵ - جمعه ۴ شهريور ۱۳۸۴
از راست: داريوش باريکاني (يار غار محسن هاشمي) و
فرهاد فکري(محافظ سابق علي اکبر ولايتي)
در جشن تجار ايراني در باشگاه ايرانيان دوبي ــ دسامبر 1996
رضا هاشميان دوبي ــ دسامبر 1996
- داريوش به من گفت آقاي هاشميان به زودي چک اين مبلغ را به من خواهد داد. اين محموله در ايران چندين ميليارد تومان ارزش داشت.- با نادر فرياد شيران و مايلي کهن روبرو شدم. اينها داستان را به اينگونه تعريف کردند که تلويزيون هاي مذکور هيچگاه به بازيکنان تحويل نشدند. اين هر دو اصرار ميکردند که داريوش باريکاني سر آنها را کلاه گذاشته است
- من ميدانستم که داريوش خودش به تنهايي کاره اي نيست و به ديگران پشت دارد
- دو سال پس از تلاش هاي بي ثمر براي دريافت پول خود، يک روز در تاريخ 26 دسامبر 1998 براي وصول طلب خود به دفتر آقاي رضا هاشميان در نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي رفتم.
- از او خواستم که پول را بپردازد. بدهي خود را نپرداخت و به جاي آن با پليس تماس گرفت. پليس آمد و مرا به "شرطه نايف" ( کلانتري محله نايف) برد. رئيس پليس دبي فردي به نام ضايع خلفان، شريک تجاري آقاي هاشميان بود. در مدارک ثبت نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي نام خلفان اول و سپس نام هاشميان آمده است.
- . زمين فوتبال، رستوران، هتلي با نزديک به 100 سوئيت مجلل و کلي امکانات تفريحي ديگر دارد. آقايان و آقازاده ها کلي از نعمات آن بهره مند ميشوند. اين باشگاه بزرگ به بنياد مستضعفان تعلق دارد.
آقاي عبدالله قاسمي، عضو "واحد حفاظت مسئولان" در اولين سالهاي پس از انقلاب طي گفت وگو هايي با شهروند ادعاهايي را در مورد رهبران و کارگزاران بلندپايه جمهوري اسلامي ايران عنوان کرده است. اعمال و رفتار مورد ادعاي آقاي قاسمي نه تنها به لحاظ اخلاقي مذموم بلکه از نظر قانوني نيز قابل پيگرد هستند و در صورت اثبات حتي طبق قوانين کنوني ايران مستوجب مجازات هاي سنگين محسوب ميشوند. گفته هاي ايشان وجود سيستماتيک شکنجه در ايران را تأييد ميکند. اين ادعايي است که تاکنون از جوانب مختلف نسبت به جمهوري اسلامي ايران مطرح شده است. گفته هاي آقاي قاسمي در صورت اثبات بيانگر آن خواهد بود که دستگاه هاي اطلاعاتي امنيتي و حتي "بيت رهبري" در ايران در صورت لزوم دست در دست هم مينهند تا صرفا به دلائل معطوف به نفع مادي شخصي "بزرگان" نظام وارد عمل شده و فرد "خاطي" را سر جاي خود بنشانند.
بخش سوم اين گفت وگوها را دنبال ميکنيم.
خ ــ ش
آقاي قاسمي ميگفتيد که از طريق داريوش باريکاني با آقاي رضا هاشميان آشنا شديد و ...
ــ بله. به تشويق داريوش با آقاي هاشميان وارد يک معامله شدم. قبلا گفته بودم که داريوش يار غار محسن هاشمي فرزند آقاي رفسنجاني و در برخي تجارتها شريک رضا هاشميان خواهر زاده رئيس جمهوري وقت بود.
داريوش به من گفت که آقاي هاشميان تعدادي موبايل نياز دارد. من آنچه ميخواستند تهيه کردم. صورت حساب ايشان هفتصد هزار دلار آمريکايي شد. داريوش به من گفت آقاي هاشميان به زودي چک اين مبلغ را به من خواهد داد. اين محموله در ايران چندين ميليارد تومان ارزش داشت.
دسامبر سال 1996 بود و تيم ملي ايران در رابطه با يک سري بازيهاي جهاني که خوب به خاطر نمي آورم چه بازي هايي بودند، (1) در دوبي بود. ايران به جايگاهي رسيده بود و به همين سبب جشن مفصلي در باشگاه ايرانيان دوبي به افتخار بازيکنان ايراني برگزار شد. آقاي هاشميان سخنران اصلي بود و آقاي عابدان زاده کنسول ايران در دوبي نيز حضور داشت. در آنجا گفته شد که هر يک از اعضاي تيم ملي، يک دستگاه تلويزيون هديه ميگيرند. اين تلويزيون ها خريداري شده و قرار بود با هواپيمايي که تيم را به ايران بازميگرداند، به ايران فرستاده شوند.
همان شب بعد از مراسم، تجار ايراني ــ دوبي جشني به افتخار تيم ملي ترتيب دادند. آقاي عابدان زاده دو عدد کارت دعوت به داريوش داد که به منزله اجازه ورود داريوش و من در آن ميهماني بود. (از اين ميهماني يک فيلم ويدئويي در دست است که يک نسخه از آن نزد تحريريه شهروند است. خ ــ ش) 4 صبح قرار بود تيم ملي به ايران بازگردد. آقاي هاشميان تلاش کرده بود تا مديريت تيم ملي را راضي کند که مستقيما به رفسنجان پرواز کنند و در آنجا مورد استقبال قرار بگيرند. اما مايلي کهن اين را نپذيرفت. پس مقدمات براي پرواز به تهران چيده شد. من خودم شاهد گفت وگوي هاشميان و باريکاني بودم که درباره فوايد استقبال از تيم ملي در رفسنجان سخن ميگفتند و از اينکه بايد مايلي کهن را به اين کار راضي کرد. البته وقتي از"فوائد" حرف ميزنم روشن است که فايده براي خود آقايان مد نظر بود. به هر حال اينها موفق نشدند. داريوش که با "ايران اير" آمده بود توسط آقاي عابدان زاده بليت خود را تعويض کرد تا با هواپيماي حامل اعضاي تيم که با امارات ايرلاين بود، بازگردد. اين هواپيما تلويزيون هاي هديه اي به بازيکنان را نيز حمل ميکرد.
بعدها من دليل اين اصرارها را متوجه شدم.
دليل چه بود؟
ــ من در ختم همسر ناصر محمدخاني (2) با خيلي از اين افراد برخورد مجدد داشتم. حتما اطلاع داريد که ماجراي مرگ اين خانم خيلي بالا گرفت. در تهران بودم. براي شرکت در مراسم ختم به مسجدي در اميرآباد رفتم. به خاطر نمي آورم مسجد حضرت علي و يا مسجد امير نام دارد.
با نادر فرياد شيران و مايلي کهن روبرو شدم. اينها داستان را به اينگونه تعريف کردند که تلويزيون هاي مذکور هيچگاه به بازيکنان تحويل نشدند. اين هر دو اصرار ميکردند که داريوش باريکاني سر آنها را کلاه گذاشته است. ديرتر توضيح خواهم داد که داريوش به آقاي رضا هاشميان کمک کرده بود که در يک معامله تمام زندگي مرا بر باد دهد. من ميدانستم که داريوش خودش به تنهايي کاره اي نيست و به ديگران پشت دارد.
در پيگيري هاي خود متوجه شدم که آنها از ابتدا در دوبي نقشه اي چيده بودند. روشن بود که بارهاي مربوط به تيم ملي از گيت ويژه عبور ميکند يعني پروسه عادي گمرک را طي نميکند. محموله موبايل که از من خريداري شده بود در همان امارات در کارتن هاي تلويزيون ها جاسازي شده بود و احتمالا بايد به رفسنجان ميرسيد. به همين دليل آنها اصرار داشتند که تيم اول به رفسنجان برود. کارتن هاي تلويزيون ها آن روز توسط ماشين "شرکت پسته رفسنجان" به فرودگاه منتقل شد. يعني تلويزيون ها براي مدت کافي تحت اختيار همکاران نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي بودند. ( فيلم ويدئويي نقل و انتقال کارتن هاي تلويزيون توسط ماشيني با آرم "شرکت پسته رفسنجان" در اختيار تحريريه شهروند است. خ ــ ش )
مايلي کهن به من گفت که اعضاي تيم ملي تلويزيون ها را دريافت نکردند بلکه قول داده شد که مبلغي بابت آن به اعضا داده شود. من ديگر تعقيب نکردم که آيا اين پول داده شده بود يا خير. به هر حال با سوءاستفاده از موقعيت تيم ملي موبايل ها به ايران رسيده بود. طبيعتا اين آقايان نميتوانستند تلويزيونها را به اعضاي تيم بدهند زيرا در اين صورت سئوال برانگيز بود که چرا تمام باکس ها باز شده بودند.
گفتيد که آقاي هاشميان هفت صد هزار دلار مبلغ موبايل ها را به شما پرداخت نکرد ...
ــ همينطور است. دو سال پس از تلاش هاي بي ثمر براي دريافت پول خود، يک روز در تاريخ 26 دسامبر 1998 براي وصول طلب خود به دفتر آقاي رضا هاشميان در نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي رفتم. مدتها از زمان معامله گذشته بود و او همچنان مرا سر ميدواند. در دوبي تلاش بسيار کرده و چون به نتيجه نرسيده بودم به تهران رفته بودم. وقتي درآنجا نيز به نتيجه نرسيدم دوباره به دوبي بازگشتم. و در اينجا ماجرايم شکل ديگري به خود گرفت.
از او خواستم که پول را بپردازد. بدهي خود را نپرداخت و به جاي آن با پليس تماس گرفت. پليس آمد و مرا به "شرطه نايف" ( کلانتري محله نايف) برد.
در اينجا بايد دو نکته را توضيح بدهم.
يکي اينکه رئيس پليس دبي فردي به نام ضايع خلفان (احتمالا املاي نام کوچک دقيق نيست) ، دوست نزديک آقاي هاشميان و شريک تجاري او بود. در مدارک ثبت نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي نام ضايع خلفان اول و سپس نام هاشميان آمده است.
ديگر اينکه من فردي را در دوبي ميشناختم که ايراني ها را به شکل تور به آنجا ميآورد. مدتي پيش از دستگيري من در دفتر آقاي هاشميان، اين آقا نزد من آمد. او يک ايراني را همراه با خود آورده بود که ميخواست يک ماشين اجاره کند. من يک شرکت اجاره ماشين ميشناختم که Regency نام دارد. هميشه در صورت نياز به ماشين به آنجا مراجعه ميکردم. در اين روزها نيز يک ماشين نيسان ماکسيما در اجاره داشتم. روال اين بود که براي دريافت ماشين پاسپورت خود را به عنوان ضمانت نزد شرکت ميگذاشتيم. يک خانم نيمه ايراني به نام [...] در آنجا کار ميکرد.
با اين آقا که [...] نام داشت به آنجا رفتم. او يک تويوتا کمري اجاره کرد. طبيعتا پاسپورتش را به عنوان ضمانت به شرکت سپرد. بعدها فهميدم که اين فرد مقداري مشروب الکلي تهيه کرده و با اين ماشين به ابوظبي برده است. مشروب الکلي در ابوظبي ممنوع است و قاچاق آن جرم محسوب ميشود. به هر حال او دستگير شد و طبق قانون ابوظبي ماشين را مصادره کردند.
آنها اين امر را به پرونده اي براي من تبديل کردند. از اين پس من بيش از يک سال در دبي و ابوظبي در زندان بودم. هرماه يک بار بين دوبي و ابوظبي جابجا ميشدم. جلسه اي شبيه دادگاه تشکيل ميشد ولي هيچ سئوال و جوابي از من نميشد.
قاعدتا در دبي يا ابوظبي شما بايد ميتوانستيد به وکيل دسترسي داشته باشيد ...
ــ ببينيد آنجا بخصوص در آن سالها يعني قبل از جنگ آمريکا با عراق، از جهت عدل و داد اوضاع خيلي بهتر از ايران نبود. تازه من هنوز زبان عربي نميدانستم.
آيا به شما امکان داده نشد که با سفارت ايران تماس بگيريد؟
ــ با سفارت ايران تماس گرفتم. گفتند که خلاف کرده ام و بايد چوبش را بخورم. گفتند که از همان شرکت اجاره ماشين نامه اي دريافت کرده اند که من با ماشين اجاره اي آنها دست به قاچاق مشروب زده ام و سر مرز دستگير شده ام. اما همه اينها دروغ بود. من خودم ميدانستم که کجا دستگير شدم و "جرم" من چه بوده است. البته چون هيچ دادگاهي تشکيل نشد من هيچگاه نتوانستم با مدارک نشان دهم که پاسپورت من به دليل اجاره نيسان ماکسيما در نزد آن شرکت بوده است و نه براي ماشين مصادره شده که يک تويوتا کمري بود.
با چه کسي در سفارت صحبت ميکرديد؟
ــ من با فردي به نام دهدار که مسئول امور اجتماعي سفارت بود صحبت ميکردم. بعدها فهميدم که او خود به سفارش آقاي هاشميان در سفارت استخدام شده بود.
از شرائط زندان بگوييد.
ــ در بيرون از زندان تمام دار و ندار خود را از دست دادم. بعد از ماه هاي اول که ميان "مديريه" زندان موقت ابوظبي و زندان "CID" در دوبي ( اداره آگاهي دوبي) جابجا ميشدم به زندان "وثبه" منتقل شدم که تجسم زندان آلکاتراز بود. در ابتدا اقامت در اين زندان 4 ماه تمام نتوانستم با خانواده خود تماس بگيرم. سپس دوباره به "مديريه" ( بازداشت گاه اداره آگاهي) ابوظبي منتقل شدم.
چطور آزاد شديد؟
ــ يک سال بعد از زنداني شدنم، در روزهاي پيش از ماه رمضان به من گفتند که عفو شده ام.
روزنامه الخليج نوشته بود که شيخ زائد پرداخت خسارت شرکت اجاره ماشين را تقبل کرده است. اين شرکت شاکي من بود. من توانستم با کنسول ايران در ابوظبي آقاي سيبوي (او در عراق به دنيا آمده است و به همين دليل به عربي مسلط است. درآن روزها پدر او در تهران پيشنماز بود) صحبت کنم. سئوال من اين بود که اولا جرم من چيست، ثانيا در کجا اثبات شده است، و ثالثا من که هيچگاه محکوم نشده ام و چگونه ميتوانم عفو بشوم؟ اما او نيز در اين رابطه پاسخي نداشت.
به هر حال من آزاد شدم و به دنبال پاسپورت خود به آن شرکت رفتم. آنها پاسپورت من را تحويل ندادند. ويزاي من تمام شده بود و بايد به ايران بازميگشتم. به اين دليل بايد پاسپورتم را ميگرفتم. به اين طرف و آن طرف زدم. يک وکيل سوريه تبار گرفتم که بعد از چند روز گفت پرونده به شکلي است که از او کاري ساخته نيست. گفت نميخواهد کاري کند که براي اقامتش در آنجا مشکل به وجود بيايد.
ميخواستند مرا ديپورت کنند. دوباره زنداني شدم. در زندان اعتصاب غذا کردم. ميخواستم که يک مرجع به توضيحات من در مورد پرونده اي که براي من تهيه شده بود گوش کند. گفته بودم که ميخواهم يک نفر از سفارت هم در آنجا باشد.
در اين روزها آقاي دهدار رفته بود و آقاي نجاري مسئوليت امور اجتماعي سفارت را به عهده داشت. آقاي مجيد خوئيني ها معاون کنسول (مجيد خوئيني پيشتر در سفارت ايران در کانادا کار ميکرده است)بود. مرا از زندان به اداره پليس CIDدوبي بردند. آقاي خوييني هم قرار بود به آنجا بيايد. چند دقيقه قبل از رسيدن خوئيني چند تن از پليس ها مرا به اجبار و به بهانه گرداندن و خريد کردن از اداره پليس بيرون بردند. وقتي که مرا بازگرداندند خوئيني ديگر آنجا نبود. مرا به بازداشتگاه شرطه که مرا در آنجا نگه ميداشتند برگرداندند. در آنجا يک تيغ ريش تراشي به دست آوردم و تهديد به خودکشي کردم. يک افسر با درجه تيمساري (راعد) آمد. ميخواست تيغ را از من بگيرد. گفتم پاسپورتم راميخواهم و بايد يک نفر از سفارت ايران بيايد و به حرفهاي من گوش بدهد.
تيمسار تلفن زد و دقايقي ديرتر پاسپورت مرا آوردند. بعدها فهميدم که صاحب شرکت اجاره ماشين (Regency) که راشد عبدالله نام داشت خود نيز سرهنگ اداره آگاهي (CID) بود.
آقاي خوئيني ها و آقاي نجاري، از سفارت آمدند در حضور آنها تيمسار پاسپورت مرا بازگرداند و من اجازه يافتم دوبي را ترک کنم. از صدور بليت هواپيماي من بيش از يک سال گذشته بود و به همين دليل بليت باطل شده بود. آه در بساط نداشتم. همانجا گفتم که من بيگناه به اين روز دچار شده ام. حالا همه چيز خود را از دست داده ام و حتي امکان تهيه بليت ندارم. تيمسار گفت که بليت از شرکت امارات ايرلاين است و او ميتواند ترتيب تمديد اعتبار آن را بدهد. اما آقاي خوئيني ها تاکيد کردند ايشان ( يعني من) ايراني است و سفارت خود بليت را تهيه خواهد کرد. البته سفارت يک بليت از شرکت هوايي "آسمان" براي من تهيه کرد و پول آن را از من گرفت.
فردا صبح به زندان "صدر" که سر مرز ابوظبي و دوبي قرار دارد برده شدم. و چند روز بعد با خط هوايي "آسمان" به ايران فرستاده شدم.
در ايران چه کرديد؟ آيا باز هم ماجرا را دنبال کرديد؟
ــ در فاصله اي که من در زندان بودم همسرم بارها به وزارت خارجه مراجعه کرده بود. فرداي آمدنم هر دو به ساختمان شماره 3 وزارت خارجه رفتيم. بخش امور اجتماعي وزارتخانه در اين ساختمان بود. با آقاي انصاريان، مسئول بخش صحبت کردم. همسرم با او بارها صحبت کرده بود. در ضمن او برادر همان شيخ انصاريان است که خيلي عشق لاتي روضه ميخواند. آنها در تمام مدت زندان من هيچگونه کمکي نکرده بودند. علاوه بر اينکه انصاريان ماجرا را از همسرم شنيده بود، خودم نيز جزئيات آنچه بر من رفته بود را را توضيح دادم. در سفارتخانه در دوبي من عليه آقاي هاشميان شکايت کرده بودم اين را نيز مطرح کردم. آقاي انصاريان گفت که تحقيق و پيگيري ميکند. ديرتر به اين آقا هم ميرسيم که نه تنها کمک نکرد بلکه خود در يک کلاهبرداري بزرگ ديگر شريک شد.
در همين حين براي تمديد پاسپورت خود به اداره گذرنامه رفتم. پاسپورت من تمديد نشد. با تلاش و سرو صداي فراوان که در وزارت خارجه راه انداختم توانستم پاسپورت خود را دوباره تمديد کنم.
پس از مدتها تلاش بي نتيجه در وزارت خارجه ايران، دوباره توسط يک دوست که در دوبي زندگي ميکرد و شرکت تجاري داشت، براي خود و همسرم ويزاي دوبي را گرفتم. به آنجا رفتم تا بلکه در آنجا به نتيجه برسم. به مجرد ورود به سفارتخانه نزد آقاي خوئيني رفتم.
سفارتخانه کمک مؤثري کرد؟
ــ خير آقاي خوئيني ها گفت برو وکيل بگير.
من همه چيز را از دست داده بودم. بيش از يک سال عمرم، 700 هزار دلار سرمايه ام، محل کسب و کارم و بسياري چيزها که با پول نميتوان سنجيد. از آن روز که با اين آقاي هاشميان وارد معامله شدم سالها ميگذشت و طي اين سالها هر روز به نا آرامي زندگي من و خانواده ام افزوده شده بود.
به ايشان گفتم که مخارج وکيل را نميتوانم بپردازم. به هر حال مرا به کنسولگري ارجاع داد.
آن موقع کنسولگري بي کنسول بود و فردي به نام حسيني موقتا کار کنسول را انجام ميداد. نزد او رفتم. او هم پس از يکي دو جلسه مرا به سفارتخانه ارجاع داد و همچون که در ايران رسم بود، پاس کاري بين اين دو اداره نيز شروع شد.
در همين فاصله يک روز به نماز جمعه رفتم. آقاي سيد علي شاهچراغي، امام جمعه و نماينده خامنه اي در دوبي بود. رضا هاشميان در صف اول نمازگزاران نشسته بود. بعد از نماز جلو رفتم و يک سيلي به گوش وي زدم با صداي بلند گفتم که مال مردم را ميخوري و در صف اول نماز هم مي ايستي ... مرا گرفتند و از آنجا دور کردند.
خلاصه به نتيجه رسيديد؟
ــ ويزاي من و همسرم 15 روزه بود. قضيه نماز جمعه روز سيزدهم اتفاق افتاد. فرداي آن روز ميخواستيم به ايران برگرديم تا مشکلي براي خود و دوستم که ويزا را تهيه کرده بود پيش نيايد.
قوانين دوبي به اين شکل است که اگر ويزا تمام شود و مسافر از اين شيخ نشين خارج نشود، آن فرد که ويزا را تهيه کرده 100 درهم جريمه ميکنند. اين فرد قاعدتا صاحب بيزنس است، پس مجوز تجارت او را هم باطل ميکنند.
همان روز تصادفا در خيابان با يک دوست قديمي برخورد کردم. او يک پليس دوبي بود که از زمان کسب و کارم در آنجا وي را ميشناختم. مرا به محل کار خود که در شرطه نايف ( کلانتري محله نايف) بود دعوت کرد تا ديداري تازه کنيم. سر صحبت باز شد. وقتي که داستان خود را به او گفتم نام مرا وارد کامپيوتر کرد و بلافاصله گفت که من تحت پيگرد هستم و اگر الان به فرودگاه بروم بلافاصله دستگير ميشوم. در اين لحظه فهميدم کشيده اي که به صورت هاشميان زده بودم "نتيجه" بخش بوده است.
به اين ترتيب دوباره در مخمصه گير کردم. نه ميتوانستم به فرودگاه بروم و نه به هتل. به سفارت رفتم و گفتم که وضعيت من اينچنين است و من از سفارت خارج نميشوم. تا ساعت 10 شب در آنجا بودم. آن وقت با باشگاه ايرانيان تماس گرفتند و من به آنجا رفتم.
اين باشگاه ايرانيان چيست؟ به کدام ارگان يا موسسه تعلق دارد؟
ــ يک مجموعه بزرگ تفريحي است که در جوار بيمارستان آمريکاييان قرار دارد. زمين فوتبال، رستوران، هتلي با نزديک به 100 سوئيت مجلل و کلي امکانات تفريحي ديگر دارد. آقايان و آقازاده ها کلي از نعمات آن بهره مند ميشوند. اين باشگاه بزرگ به بنياد مستضعفان تعلق دارد.
ادامه داستان ....
ــ بله. ازسفارت به من پيشنهاد دادند که ترتيبي بدهند تا بدون کنترل پاسپورت از امارات خارج بشوم. من نپذيرفتم. اولا نميتوانستم به آنها اعتماد کنم و ثانيا اگر چنين ميکردم مشکلات بزرگي براي دوستم که ويزا را براي ما تهيه کرده بود ايجاد ميکردم.
به همسرم گفتم بايد کاري کنيم که توجه مسئولان دوبي را به مشکل مان جلب کنيم. به اين ترتيب هم به پولمان ميرسيم و هم از اين مشکلات خلاص ميشويم.
روز بعد يعني 8 ماه مي 2000 به يک پمپ بنزين رفتم علاوه بر ماشين يک گالن آب را پر از بنزين کردم و به شرکت Regency رفتم. گوشه اي از مشکلات من عملا به اين شرکت بازميگشت که بر پايه يک دروغ آشکار از من شکايت کرده بود. قبلا گفتم که صاحب آن سرهنگ راشد عبدالله بود.
همان خانم نيمه ايراني که قبلا از او صحبت کردم هنوز آنجا کار ميکرد. دفتر شرکت يک پله کان پيچي داشت که به طبقه بالاميرفت. خود و همسرم در بالاي پله ها مستقر شديم. به خانم نيمه ايراني گفتم که من ميخواهم به دليل شکايت دروغين، دفتر شرکت را آتش بزنم و او هم ميتواند پليس خبر کند. پليس آمد. چند ايراني آوردند که مرا نصيحت کنند و...
شما چه خواسته اي را اعلام کرديد؟
ــ گفتم اگر شيخ محمد، شيخ دوبي نيايد، شرکت را همراه با خود و همسرم به آتش ميکشم.
آقاي مجيد خوئيني را از سفارت آوردند. به من گفت که با اين کار آبروي ايران و ايراني را ميبرم. در پاسخ گفتم که اين شما هستيد که آبروي ايران را ميبريد. شما حامي ايراني نيستيد مال مردم ميخوريد و از مال مردم خورها حمايت ميکنيد. 4 سال است که زندگي مرا به روز سياه نشانده ايد و ....
در همين روز پادشاه اردن، شاه عبدالله ميهمان شيخ دوبي بود. ....
ادامه دارد
زيرنويس ها
1 ــ آقاي قاسمي از بازيهاي جام آسيايي سخن ميگويد. در سال 1996 بازي هاي پاياني در امارات متحده عربي صورت گرفت. در تاريخ 21 دسامبر 1996 ايران در مقابل کويت پيروز شد و براي بار چهارم به مقام سوم در آسيا دست يافت. در همان روز عربستان سعودي در مقابل امارات برنده و قهرمان آسيا شد.
2 ــ فاطمه (لاله) سحرخيزان همسر ناصر محمد خاني مربي سابق تيم پرسپوليس، در 17 مهر ماه 1381 با 37 ضربه چاقو به قتل رسيد. خديجه (شهلا) جاهد همسر دوم ناصرخاني به اين جرم محاکمه و در خرداد 1383 به اعدام محکوم شد.