متن زیر بخش هایی از یک سخنرانی است که نگارنده در روز 23 سپتامبر در اتاق «اتحاد سوسیالیست ها» در پالتاک انجام داد. بحث کامل در سایت اتحاد سوسیالست ها منتشر خواهد شد. نگارنده امیدوارست که به سان بحث ها و گفتگوهای مطرح شده در آن اتاق، انتشار این نوشته بتواند منشا گفتگو، اندیشه ورزی و تبادل نظر سازنده باشد. پاسخ ارائه شده به سوال اصلی نوشتار در قالب فرضیه است، نظرات دیگران فرصتی است برای سنجیدن آن.
* *
در هر کشوری فرایند سیاسی تابعی است از کنش و واکنش میان جامعه و مبارزه ی سیاسی. فهم دیالک تیک میان این دو می تواند نشان دهد که جامعه در شرایط مشخصی می تواند بر مبارزه ی سیاسی تاثیر – انفعالی یا فعال ساز – داشته باشد و گاهی نیز مبارزه ی سیاسی جامعه را به سوی کنش گری هدایت می کند. اگر به هر دلیلی این دیالک تیک میان مبارزین و نیروهای اجتماعی متوقف شود، یا دچار اشکال شود، شاهد ایجاد فاصله و شکافی می شویم که آینده ی سیاسی جامعه را دچار خطر می سازد و لنگشی بوجود می آورد که در نتیجه ی آن، هم جامعه خصلت مبارزاتی خود را از دست داده و درمقابل رژیم استبدادی تنها و بی دفاع می ماند و هم مبارزه ی سیاسی را به کنشی نازا و بی نتیجه بدل می سازد.
فاصله از چه نوع ؟
برخی می پندارند که فاصله ی میان نیروهای اجتماعی و مبارزین وفعالین سیاسی فاصله ی فیزیکی و جغرافیایی است. این انتقاد دائم بر اپوزیسیون خارج از کشور وارد است که به دلیل دوری جغرافیایی خویش دیگر قادر به درک شرایط ایران نیست. اما به نظر نمی رسد که این انتقاد در دنیای مملو از ارتباطات امروز چندان موجه جلوه کند؛ هرچندکه خالی از واقعیت نیست. جدایی فیزیکی حداقل سبب می شود که مبارزه گران، تجربه ی اجتماعی بی واسطه ی انگیزه های مبارزه را نداشته باشند و به همین دلیل نیز وجه چرایی مبارزه شان در طول زمان نزد جمع مهمی از مبارزین سابق دچار فرسایش و کم رنگ شدن می شود.
اما فاصله ی واقعی که باید از آن صحبت کنیم بیش از آنچه جغرافیایی باشد «مفهومی» است. این ذهنیت مبارزین است که از بستر اجتماعی دور می افتد.
سئوال مهمی که اینجا پیش می آید این است که آیا صرف دور افتادگی جغرافیایی مبارزین باید سبب دورافتادگی ذهنی و مفهومی آنها به نسبت واقعیات اجتماعی شده باشد ؟
پاسخ دادن این سئوال می تواند با یک آری ساده سازانه داده شود. اما نگرشی عمیق تر ما را به اندیشیدن درباره ی موضوعاتی دیگر دعوت می کند. یک فرضیه دیگر در پاسخ به این سوال می تواند این باشد :
جدافتادگی فوق به این دلیل است که تئوری مبارزاتی مورد استفاده ی مبارزین آمادگی و توان متحول شدن را ندارد. نظریه هایی که مبارزان سیاسی را قرار است به جلو ببرد به دلیل انعطاف ناپذیر بودن خویش حاضرو قادر نیست واقعیت های نوین را در خود درج نموده و به سوی یک به روز شدن متناسب با شرایط پیش رود. در چنین شرایطی، نظریه ی سیاسی مورد استفاده ی مبارزین، به دلیل انجماد و ایستایی محتوایی خویش، تبدیل به یک تئوری تجریدی می شود.
در اینجا باید توضیح دهیم که نظریه پردازی و انتزاع گرایی متفاوت است. نظریه باید منجر به ایجاد «شناخت» شود. یعنی از طریق یک دستگاه تحلیلی عام بتواند یک شرایط خاص را تحلیل کرده و شناخت بدست دهد. شناختی که، اگر قرار است به کنش ختم شود، باید در مرحله ی تئوری سازی از واقعیت ها و به گونه ای مستند الهام گرفته باشد. این در حالی است که یک تئوری تجریدی و بریده از واقعیت به تولید دانسته های مفروض و احتمالی ختم می شود و نه به شناخت. تئوری ملهم از واقعیت می تواند به تغییر واقعیت بیانجامد اما تئوری تجریدی در عرصه ی ذهن محبوس می شود.
اما اینکه چرا یک تئوری مبارزاتی از تحول پذیری منطبق با واقعیات عاجز می شود می تواند ناشی از آن باشد که نگرش مندرج در تئوری سازی مبارزین فوق تا حد زیادی ذهنی - یعنی دور از عینیت - و مکانیکی – یعنی دور از فهم دیالک تیکی – پدیده هاست.
ضعف های نگرشی در تئوری مبارزاتی نازا
نگاه مکانیکی در عرصه ی مبارزه ی سیاسی منجر به این می شود که جامعه را به سان یک دیگ زودپز تصور می کنند که با انباشت حجم نارضایتی در آن، در نهایت، انفجار اجتماعی رخ خواهد داد. این در حالی است که واقعیت اجتماعی دید مکانیکی فوق را رد کرده و نشان می دهد که جامعه به این صورت خشک و با قانونمندی های ثابت عمل نمی کند. نگاهی تغییر پذیرتر و پویاتر نشان می دهد که جهان اجتماعی دستخوش تحولی مداوم است.
واقعیت اجتماعی مکانیکی نیست، دیالکتیکی است، ثابت نیست، متغیر است، همیشه روبه جلو – پیشرفت –نیست، عقب هم می رود، جبری نیست، به اراده ی فردی اعضای جامعه و تلاش آنها برای شکل دهی به یک اراده ی جمعی دارد. آنها که به «جبر تکامل» یا «تکامل جبری» جوامع باور دارند قربانی نگرش مکانیکی بر تاریخ بشری هستند. حال آنکه درک پویای تاریخ نشان می دهد که جوامعی بشری محکوم به تکامل نیستند و می توانند پس رفته، به قهقرا بگرایند و حتی نابود شوند.
به همین ترتیب جامعه پدیده ای فقط اقتصادی یا فقط فرهنگی نیست، چندی بعدی و چند لایه ای است. جامعه همیشه از یک بعد واحد تاثیر نمی پذیرد، پارامتر تعیین کننده ی آن همیشه اقتصادی، همیشه سیاسی یا همیشه فرهنگی نیست، ممکن است در یک دوره ی تاریخی از حیات خویش تحت تاثیر این بعد (اقتصاد) و در دوره ی دیگر، تحت نفوذ یک بعد دیگر (فرهنگ) باشد. تفسیر ثابت از علت پدیده های اجتماعی تفسیری ذهنی و بی فایده است و ره به درک بهتر واقعیت نمی برد.
ممکن است از این گفته این تعبیر شود که راه را برای تفسیرهای روبنا گرا، که مطلوب بورژوازی و در جهت مخالفت با نگرش زیربناگرای مارکسیسم است، باز می کند. اما این گونه انتقادهای شکلی نباید ما را به عنوان روشنفکر و یا مبارز واقع گرا بهراساند. آنچه مهم است حقیقت است نه فلان یا فلان مکتب. طرد داده های علوم اجتماعی جوامع غربی که در خدمت حفظ سیستم سرمایه داری و نظم اجتماعی طبقاتی آن عمل می کنند نباید باعث شود که از داده های مفید علوم اجتماعی بر علیه سیستم بهره نبریم و راه های شکستن منطق طبقاتی حاکم بر سیستم را در نیاوریم. قرار نیست فقط سرمایه درای از این علوم برای تداوم بخشیدن به سلطه ی خویش بهره برد. در این راستا بدون آنکه بخواهیم در دام نظریه پردازی های بی اساس ضد مارکسیستی بیافتیم می توانیم به سرنوشت مارکسیسم جهان سومی نگاهی نقادانه داشته باشیم تا ببینیم آیا از لحاظ نظری به اندازه ی کافی مجهز هستیم یا خیر.
مارکسیسم غیر مارکسیستی جهان سومی ها
در این باره باید بگوییم که یکی از بزرگترین ضربه هایی که از جانب نا آگاهان و یا آنانکه فهم عمیقی از کارهای مارکس نداشته اند وارد آمد تبدیل مارکسیم از «متدولوژی» ( روش شناسی) به ایدئولوژی (مجموعه پاسخ های منجمد و ایستا) بود. امری که پویایی ذاتی مارکسیسم راقربانی ایستایی شکلی آن کرد. گام منفی در این راستا ارائه یک برداشت مکانیکی و بسته بندی شده از واقعیت های تاریخی بود. در این شبه مارکسیسم، پدیده های اجتماعی و اقتصادی از قانومندی های مشخص برخوردارند، حال آنکه جامعه شناسی مارکسیستی نشان می دهد که هر جامعه ای قانونمندی های خود را می آفریند و بر اساس نیازها و اجبارهایش آنها را در هر زمان تغییر می دهد و به قانومندی هایی نوین تبدیل می کند. به همین دلیل تفکری که برخی قانومندی های اجتماعی را ثابت و جهان شمول می داند در واقع امر از ذات عملکرد دیالک تیکی پدید های اجتماعی چیزی نفهمیده است. تاریخ و جغرافیای واقعیت های تاریخی را نفهمیده است و تحلیل دیالک تیکی هر جامعه ای را تا حد قالب سازی جهان شمول پایین آورده است.
برداشت مکانیکی از مارکسیسم سبب شد که مبارزات چپ در جوامع محتلف تا حد کلیشه برداری از یک تفسیر شورویایی از مارکسیسم تنزل کند. به جای آنکه مبارزین چپ گرا از مارکسیسم به عنوان ابزاری برای فهم پویای جامعه ی خود استفاده کنند مفسران دولتی شوروی آنرا تحت عناوین دهن پرکنی مانند «علم انقلاب» تا حد یک ایدئولوژی نامنطبق با واقعیت های عینی و ذهنی جوامع دیگر کاهش دادند.
این برداشت کلیشه ای و دور از واقعیت عوارض منفی فراوانی را در کشور ما به دنبال داشت. درک ناخودجوش چپ ایران از جامعه ی در غلیان قبل از انقلاب 57 سبب شد که آنها نتوانند رشد، حرکت و بروز یک جریان فرهنگی به شدت ارتجاعی و کهنه گرا را در دل جامعه ببینند و در کنار مبارزه ی طبقاتی، به معنای مورد نظرشان ، به یک مبارزه فرهنگی روشنگرانه و پیشرو دست زنند. کاری که می توانست با روشن سازی و سازماندهی توده ها سبب پیشگیری از به قدرت رسیدن رژیم آخوندی –بازاری جمهوری اسلامی شود و بستر رشد اجتماعی و اقتصادی طبقه ی کارگر ایران را در طول زمان فراهم کند. امری که در دراز مدت، امکان سازماندهی سیاسی این طبقه و قشرهای مزدبگیر متوسط را بر علیه نظام سرمایه داری و نه فقط بر علیه رژیم شاه فراهم می کرد. با چنین نیرویی می شد به رهایی ساختاری طبقات محروم جامعه ی ایرانی امیدوار بود.
نبود یک دستگاه فکری متدولوژیک – مبتنی بر روش شناسی مارکسیستی و نه ایدئولوژی شورویایی- سبب شد که تفسیر چپ های ما از جامعه ی پیچیده ی ایران آن زمان تفسیری به شدت شکل گرا و ذهنی شود.
پس از انقلاب نیز تشخیص های اغلب مسئله دار چپ، نیروهای انقلابی ایران را به سمت استحکام موقعیت یک نیروی طبقاتی اما ریشه دار در دل جامعه هدایت کرد و بقای رژیم طبقاتی اسلامی را تامین نمود. توهم یاری رساندن به مبارزه ی ضد امپریالیستی از طریق حمایت ازحکومت ضد مردمی خمینی نمود این خطای استراتژیک ناشی از کج فهمی واقعیت ها بود.
چگونه خطا را تکرار نکنیم ؟
احیای چپ ایران نیازمند بازنگری، نه تنها در کارکردهای سیاسی و عمل کردهای تشکیلاتی، بلکه نخست در دستگاه تحلیلی و مفهومی آن است. نباید باور داشت که بتوانیم با انبان مفهومی فقیرو ناچیز امروز به چیزی دست پیدا کنیم. شجاعت بازنگری در دستگاه فکری خویش نخستین خصلت یک نیروی براستی انقلابی است.
طبقه ی اجتماعی امروز در ایران باید مورد بازتعریف قرار گیرد. با شرایط مشخص جامعه ی فعلی در کشورمان. تعریفی عینی گرا که نشان می دهد مجموعه ای از افراد اتمیزه شده، خود مدار، بی اعتماد نسبت به یکدیگر، فاقد قدرت تجرید شرایط خویش و درک مشابهت آن با میلیونها انسان دیگر نمی تواند مبین «طبقه ی اجتماعی» باشد. طبقه اجتماعی از زمانی معنا پیدا می کند که جمع کثیری از افراد که دارای وضعیت مشابه اقتصادی و اجتماعی هستند بتوانند از همبستگی های بالقوه ی میان خویش آگاه شوند. بر مبنای این آگاهی و تمایل به فعال ساختن این همبستگی ها خاموش است که می توان به شکل گیری «آگاهی طبقاتی» امیدوار بود. آگاهی طبقاتی همانا فهم مشترک اکثریت اعضای یک طبقه است از چرایی جایگاه تاریخی خویش و شناخت چگونگی عملکرد آن در ساختار طبقاتی جامعه. آیا از قشرها و طبقات به شدت متلاشی شده و چند لایه ای شده ایرانی می توان انتظار شکل گیری خود جوش این آگاهی طبقاتی را داشت ؟
چپ ایران نیازمند فهم ساختار اجتماعی نوین ایران است و برای این منظور باید قالب های تفهمی خویش را نه فقط متناسب با داده های نظری مارکسیستی بلکه هم چنین بر اساس نیازهای طبقات محروم جامعه ی ایرانی تنظیم کند. تئوری شناخت چپ ایران باید از دل واقعیت طبقاتی امروز جامعه بیرون بیاید و منجر به تحلیلی شود که امکان تغییر آن واقعیت مشخص را فراهم سازد. برای این منظور نباید با مارکسیسم نگرشی تعصب ورزانه داشته باشیم.
نگارنده بر این باورست که پیچیدگی و حاد شدن بحران های ساختاری سرمایه داری سبب شده است که سرمایه داری رو به جهانی شدن به مراتب بی رحم تر و ضد انسانی تر از سرمایه داری جوانی باشد که مارکس مورد تحلیل قرار داد. به همین دلیل نیز یک نیروی انقلابی این حق را برای خود و جامعه قائل می شود که به یک دستگاه تحلیلی کامل تر، دقیق تر و رادیکال تر مجهز شود که امکان مقابله ی نظری و عملی با این سرمایه داری وحشی را فراهم کند.این نیازمند روی آوردن مبارزین سیاسی به آن بخش از علوم اجتماعی و سیاسی موجود که فاقد خصلت طبقاتی بورژوایی است می باشد.
درک زیربنای فلسفه ی مارکسیسم که رابطه استثماری انسان از انسان را ترسیم می کند لازم و ضروری است، اما این رابطه ی استثماری از یک دوران به دوران دیگر و از یک جامعه به جامعه دیگر شکل ها و مکانیزم های متفاوتی را بخود می گیرد. فهم عام ذات رابطه ی استثماری و طبقاتی باید با فهم خاص چگونگی روابط ویژه ی ساختار طبقاتی یک جامعه مشخص تکمیل شود. از دل چنین فهم تکمیلی است که می توان یک تئوری مبارزاتی متناسب با شرایط جامعه ی ایران ساخت. این کار تولد گر نوعی مارکسیسم بومی خواهد بود، نوعی مارکسیسم ایرانی که در دل خود ازیکسو وجوه جهان شمول مارکسیسم مبتنی بر فهم دیالک تیکی را خواهد داشت و از سوی دیگر وجوه خاص تاریخ اجتماعی ایران را.
تولد نوین چپ در ایران نیازمند این مارکسیسم نوبنای ایرانی می باشد.
**
www.korosherfani.com
25/09/2005
نگارنده خوانندگان علاقمند را به مطالعه ی دو نوشته ی دیگر خود در این باره دعوت می کند :
جنبش كارگري ايران در انتظار كمونيسم ايراني
· نارسايي فهم ماركسيستي از طبقه كارگر در ايران