شنبه 14 آبان 1384

زندان Illegaal، جهانگير هاشمي

همین دیروزبود که به ملاقات آشنایی به زندانIllegaal (هلند) رفته بودم.به آنجارفته بودم تا او راهمدردی کرده واگر بتوانم چاره ای برای آزاد شدنش بیابم .
وقتی به اطاق ملاقات واردشدم او راباریش کم پشتی که نشان از بی حوصله گی روزهای اوایل زندان است ،درمیانه اطاق یافتم .به سوی او رفته وصورت او رابوسیدم .با اینکه 28سال بیشترنداشت ولی پیرتراز سنش نشان میداد . به یاددارم 5سال پیش که تازه وارد هلند شده بود جوانی پرشورازعشق به زندگی وشاداب ازجوانی وچشمانی سرشارازامید به آینده ونگاهی دگراز امروز،که اینچنین پژمرده در میان بزهکاران ،نامیدازآینده ،نشسته در جایی ، که نمی پنداشت آنروزاینچنین امروز را، درسکوت اوبودم که صدای خشکش مرا به خودآوردکه چه خبرازوکیلش دارم .؟ گفتم : باوکیلت صحبت کردم . باصدای لرزانی پرسید،چه مدت باید اینجابمانم ؟نمی خواستم ته دلش رو خالی کنم برای همین یه مقدار طفره رفتم و گفتم زیادنیست ،میدونی اون میگفت: چندراه پیداکرده که از آن طریق شاید فََرَجی بشه،اون می گفت که – نگذاشت حرفم تمام بشه لرزان گفت: حاشیه نرو خواهش می کنم-چندوقت ؟اونم تازه، گیرم آزاد بشم، بعدش چی؟هان آخرش چی؟توکه میدونی نمیتوانم برگردم . پس چی میشه؟گفتم : اون می گفت سه یا چهاریا،ولی من فکر نمیکنم شیشماه بکشه، تو آزاد بشی بهت کمک میکنیم که به کشور دیگه ای بری،مگر جا قحطه-ولی میدونستم که آره جا قحطه .
درصورتی که اشک درچشمانش جمع شده بود گفت:صبح خیلی زود دو تا پلیس آمدند اطاقم نگذاشتند حتی دست وصورتم روبشورم گفتند یالا پاشوبریم،گفتم کجا؟یکیشون با خنده گفت:معلومه کشورت . با ترس ولرز دنبالشون رفتم تو ماشین گفتم شما نمی تونید منو پس بفرستید. با عصبانیت همونی که گفته بود باید برگردی کشورت گفت:پس آنقدر درزندان می مانی تا خود ت رضایت بدی برگردی .فهمیدم راه زندان رو در پیش داریم ، مرا از اداره پلیس به دادگاه بردند وآنجا به من تفهیم کردند که به علت همکاری نکردن بامامورین برای بازگشت به ایران به مدت نامعلوم باید در زندان بمانم .باعصبانیت گفت: آخه این چه حرفیست که اونا ازمن انتظاردارند . یعنی من باید به سفارت ایران برم وازآنها عذ رخواهی کنم که از دست ماُمورین دولت انتصابی ولی فقیه فرار کرده وبدان وسیله از زیرشکنجه های قرون وسطائی خودراخلاص نموده ودر سرزمین کفرپناه آورده ام .واین توقـع ازپناهندگان سیاسی بی مورد است.ولی کوگوش شنوا ازآنجامرا دستبند زده وبه ماُمورین زندان تحویل دادند. دراینجااوکمی صبرکردوماننداین بود که می خواهد چیزی راپنهان کند این پاواون پا میکرد ، به کمکش رفتم وپرسیدم : قهوه یاچای می نوشی ؟منتظرجواب نشدم برجاخواستم وهمین طور که به طرف دستگاه اتومات میرفتم گفتم:کدومش ؟دستهایش را که به هم قفل کرده بود از هم بازکرد وگفت فرقی نمیکنه . بادولیوان قهوه برگشتم ویکی از لیوان هاراجلویش برروی میزگذاشتم ،لیوان روبرداشت وگلویی تازه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم چطورباید توهینی که به من شده بازگوکنم ،میدونی احساس میکنم به شخصییت من توهین شده. چون بامن هم مانند جنایتکاران وقاچاقچیان رفتارشد ،آخه من در 28سال عمری که کرده ام تا چند وقت پیش حـتی برای شکایت هم به اداره پلیس نرفته بودم وحالا در این زندان مانند حیوانات بایستی لخت مادرزاد در برابر آن ماُمورایستاده واوبادستکشی که دردست داشت زیروبربیضه ام رابازرسی کرده وهمچنین بایستی آنچنان دولا می شدم تا او بتواند ماهتت مرا بازرسی کرده تامبادا باخودچیزی غیرقانونی به زندان حمل کرده باشم . وقتی به او اعتراض نموده که من زندانی بزهکارنیستم ، با بی تفاوتی به من حالی میکند که برای اوبه هیچ وجه متفاوت بادیگران نیستم ومن زندانی هستم مانند زندانیان دیگر.قطرات اشک برگونه اش نمایان شد.چیزی درجواب گفته هایش نداشتم وسکـــــــــــــــــــوت....................در سکوت این بودم که جوانان هم وطنم اینچنین درکشور دموکراسی عمرشان به هیچ میگذرد ویاوری آنان را نیست . وقت ملاقات تمام شده بود . سرش پائین بود که مبادا اشک سرازیرشده اش را بر چهره اش نمایان ببینم ،سرش را بوسیدم واز اطاق ملاقات بیرون آمدم .دربیرون از زندان بر روی نیمکتی ولو شدم ، احتیاج به این داشتم تا به تنهایی بی اندیشم با خودگفتم این نشستگاه شاید برای همین اینجا تعبیه گشته تاملاقات کنندگان سنگینی غم زندان وزندانی رابرروی آن باخود حلاجی کنند هر چند جائی برای حلاجی نیست باید کاری کرد کاری که در سازمان های برونمرزی سیاسی جای آن خالیست ،خالی آنچنان که ته آن را جایی نیست انتها . به اندیشه گشتم روزی راکه برای آزادی این بزرگ مرد کوچک ، اکبر گنجی به کمپ پناهند گان رفتم تا برسانم پیام چند سازمان سیاسی برون مرزی را به ایرانیان ، وندا دهم آ نهارا که تظاهراتی در آمستردام برپاخواهد شد .


قبلاُ خبر آمدنم را داده بودم تا درمحل غذاخوری کمپ ملاقاتی باشد ما وآنهارا، تا ازآزادی برای آنها،چند سخنی بگویم .ازگنجی گفتم آنچه راکه میدانستم . واز آنهاخواستم که به ما بپیوندند .سخن را تمام کرده ومنتظر به تماشا ی این جمع ایستادم .سکوت وسکوت آن جمع ونگاهشان همگی برمن آنچنان سنگین آمد که مرا یارای ایستادن بیش نبود .احساس میکردم که در حال کوچک شدن هستم که در این حین صدایی مرا به حال اوّل بازگرداند . خوشحال از این دگرگونی با اشتیاق به سوی صدابرگشتم ،گفت : می توانم بپرسم که چند سال است در هلندهستی ؟ بالبخندی کج ، بریده بریده به اوگفتم 11سال ، چطور؟گفت :جواب اقامت هم حتماً داری ؟ گفتم از شانس ما در آن موقع عفو عمومی دادند ما هم توش بودیم . کمی عصبی گفت :سال1993را میگی ؟ کمی خجالت زده جواب دادم :بله همینطوره .با کمی غضب شرقیانه گفت :حتماُ آخرای سال ،آره؟سریع جواب دادم : 2روزبه آخرسال مونده. عصبانیت را از رگهای گردنش که باد کرده بود بخوبی میدیدم با دوانگشتش علامت 2 درست کردوهمینطورکه دستش بالا بود گفت :2روز فقط 2روز از تو دیرتر آمدم و الان 11سال است که در کمپ ، توی اطاق سه نفره منتظر جواب هستم ، وپرونده ام بسته شده . به ایران هم نمیتوانم برگردم . بهم گفتند اگر با پای خودم پابوس سفیر نروم باید زندان را بیشه کنم .همین که کمی مکث کرد ،با عجله پریدم توحرفش گفتم :

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

واقعاُ برایت متاُسف هستم منظوراز آمدنم به اینجا این است که همه با هم همه شویم تا......نگذاشت حرفم تمام بشه خودش رو پرت کرد وسط حرفم وگفت:همه شویم وووو....و،حرفهای قشنگیه، شما ها هیچ وقت اینجا ها پیداتون نمیشه مگر زمانی که از ما به خواهید مانند ابزار استفاده کنید.شما هر وقت سیاهی لشکر احتیاج دارید میایید تا با ما نفرات احزاب خودتان را بیشتر نشان دهید .میایید خارج وحرفهای قشنگ وتو کتابها پیدامیکنید وازحفظ می کنید ودوتادیگه مثل خودتون پیدامی کنید وفوراًیک حزب درست میکنید میشید سیاسی ،شما واحزابتان در کدام راهپیمایی که مابراه انداخته ایم بنام حزبتان شرکت کرده اید. بروید آقاپی کارتان، اگر مرحمی نیستید برای زخمهایمان ، لطفاً با خود نمک هم همراه نیاورید.گفتم :اجازه میدهید چیزی بگویم ،با فریاد گفت :نه که نمیدهم ، دوستان ما در همین هلند اعتصاب ها کردند دهان وچشمهای خود را دوختند وتا چند هفته لب به غذا نزدند وتا پای مرگ پیش رفتند کجا بودند سازمانها و احزابی که شما نام آنها را بردید ،دوستان ما در این چند سال خود را حلق آویز کردند ویا سنگ بر خود بستند خودرادرکانال ها انداختند وبازماندگانشان را غم زده کردند کدام اعلامیه یا بیانییه ای صادر کردید وازما ویاآنها پشتیبانی کردید شما حتی از نام گنجی هم فقط منظور سوءاستفاده کردن را دارید ،ازحقوق بشر وآزادی درایران صحبت میکنیددرصورتی که در همینجا هر روز حقوق ما پای مال میشود وشماراباکی نیست ،شما ازماکه دردوقدمیتان هستیم خبر ندارید چطور از مردم ایران خبر دار خواهید شد؟داستان شما هم مانند آن مردی است که چشمش خوب نمیدیدوچون پیرامون خود وزیر دستان رانمیدید ادعاداشت که ازیک فرسخی دهی را میتواند ببیند وکارهای آن جا رامی تواند تماشاکند . پیداست که اینچنین مردی با این چشم شگفت ،زندگی نمیتواندبکند. چون هنگامیکه در یک فرسخی به تماشای آن ده سرگرم است پایش می لغزد وبه چاهی که در یک قدمی اوست فروخواهدرفت .در این موقع چون آنقدر کوچک شده بودم که دیگر کسی من را ندید.
شما چطور؟.
میخواهم دیده شوم ،
شما چطور؟
تماس با یاران .
mailto:jahangir@filternet.nl
با کمال تأسف وتأثرامروزشنیده شده است . کمپ Illegaalدرنزدیکی فرود گاه Schiphol درهلند بعلت نامعلومی طعمه آ تش شده است. ودر این میان چندین نفراز پناهجویان طعمهء حریق
شده که با کمال تآسف یازده نفراز آنها فوت گشته وتعدادی دیگر جراحات برداشته اند . بدین وسیله
به بازماندگان آنها تسلیت عرض مینمایم .

جهانگیر هاشمی

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'زندان Illegaal، جهانگير هاشمي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016