خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و ادب - حكمت و فلسفه
14 نوامبر (23 آبان ماه) سالگشت درگذشت «گئورگ ويلهلم فريدريش هگل» - فيلسوف بزرگ آلماني قرن نوزدهم ميلادي - است. خبرنگار بخش حكمت و فلسفه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) به اين مناسبت، گفت<گويي با دكتر رامين جهانبگلو انجام داد. دكتر جهانبگلو در حال حاضر رييس گروه فلسفه و غربشناسي دفتر پژوهش فرهنگي است و همچنين در خانه هنرمندان ايران به تدريس «پديدارشناسي هگل» ميپردازد.
وي در ابتدا درباره هگل گفت: هگل فيلسوفي است كه ميخواهد يك نظام فلسفي را تدوين كند. براي او انديشيدن بدون ايجاد يك نظام فلسفي غيرممكن است؛ به همان صورت كه خود او در آثار مختلفش، بهويژه در پديدارشناسي، مساله اصلي فلسفه را اين ميداند كه انديشه زمان خودش باشد. ولي منظور از انديشه زمان خود اين نيست كه واقعيت را همانطور كه هست دومرتبه توصيف كند، بلكه بتواند آنچه را كه واقعي است، عقلاني كند و آنچه را كه عقلاني است، واقعي. او اين مساله را در روندي ميبيند كه آن را ديالكتيكي ميخواند، و ما به اشتباه به دنبال ماركسيستها، آنرا تز، آنتيتز، سنتز توصيف ميكنيم. درصورتيكه هگل در نظام فلسفياش از اين سه صحبت نميكند، بلكه منظورش سه مرحلهاي است كه عبارتند از «درخود» (in itself)، «براي خود» (for itself) و «در خود و براي خود». به عبارت ديگر، هگل ميخواهد آشكار سازد كه سوژه (فاعلشناسه) در اولين برخورد با واقعيت چه چيزي را ميبيند. او از پايينترين مرحله شناخت آغاز ميكند كه از نظرش يك آگاهي كودكانه است، تا بالاترين مرحله شناخت كه از نظر او شناخت مطلق است. او اعتقاد دارد كه فرد با يك آگاهي كودكانه در برخورد با واقعيت كمترين انديشه را نسبت به امر واقعي دارد و نميتواند آن را به يك فكر انتزاعي تبديل كند و طبيعتا اگر آنرا بهصورت مطلق ببيند، مطلقي است كه انديشيده شده نيست. بنابراين مسالهاي كه براي هگل مطرح ميشود، اين است كه در سيري - كه آنرا پديدارشناسي مينامد - كه مراحل گوناگوني شناخت است، چگونه آگاهي با گذشتن از اين مراحل به تجربه از آزادي خودش در تاريخ دست پيدا ميكند؟ در نتيجه سه مفهوم مهم در پديدارشناسي هگل وجود دارد؛ اولي مفهوم آگاهي كه همان سوژه يا فاعل است و اين آگاهي به خودآگاهي تبديل شده و سپس تبديل به روح ميشود؛ يعني در درجه اول خودش را كشف ميكند و بعد ديگري را و سپس با ديگري يك روح جمعي شتكيل ميدهد.
جهانبگلو مفهوم ديگر را تجربه عنوان كرد و افزود: منظور هگل از آن پيمودن راه است و اين تجربه يك روند يا يك سفر و اديسه است و مهمتر از همه اين كه بايد در تاريخ رخ دهد و اين تاريخ تاريخي است كه هم در بيرون ذهن ما و نيز در دوران ذهن ما اتفاق ميافتد. بنابراين از نظر هگل ذهن در تاريخ است و همچنين تاريخ در ذهن. چراكه ذهن تاريخي عمل ميكند، ولي در ضمن در يك تاريخ واقعي نيز صورت ميگيرد. نتيجه همه اين موارد براي هگل تجربه آزادي است كه آگاهي از خود در تاريخ دارد و موجب ميشود كه اقوام و افكار گوناگون با هم تفاوت داشته باشند.
وي درباره اينكه هگل چگونه مساله كانت را در زمينه عين و ذهن حل ميكند، اظهار كرد: هگل مانند فيشته، شلينگ و شوپنهاور جزو فيلسوفان پساكانتي محسوب ميشود، ولي تفاوت اساسياي با همه آنها دارد و به همين دليل با كساني مانند فيشته، شلينگ و ياكوبي وارد بحث و گفتوگو ميشود. ايراد اصلي او به پساكانتيها اين است كه آنها فلسفه كانت را درست نفهميدند يا اينكه خطاهايي را كه كانت مرتكب شده ميخواهند دوباره تكرار كنند. او اعتقاد دارد كساني مانند ياكوبي فلسفه كانت را نفهميدهاند، چراكه از نظر هگل آنها ميخواهند فلسفهاي عرفاني بنا كنند، يعني ميخواهند بدون اينكه شناخت را در يك سير پديدارشناختي قرار دهند، يعني شناختن خود شناخت يا معرفتشناسي شناخت، از ابتدا مساله مطلق را به عنوان يك امر شناخته شده براي سوژه مطرح كنند. همچنين او با ادامه خطاهاي كانت بهوسيله فيشته و شلينگ نيز مخالف است، به دليل اينكه اعتقاد دارد فلسفه دوئاليستي يا دوگانه نيست. هگل با دوگانگياي كه كانت بين نمون و فنمون ايجاد ميكند، مخالف است. او اعتقاد دارد كه شناخت اگر مطلق باشد، نميتواند در جايي متوقف شود و فيلسوف بگويد من تنها پديدهها را ميتوانم بشناسم، ولي به نمونها تنها ميتوانم فكر كنم، اما نميتوانم آنها را بشناسم. به عنوان مثال ايده خداوند يا ايده زندگي بعد از مرگ و يا ايده آزادي را نميتوان شناخت، تنها ميتوان به آنها فكر كرد. اما براي هگل فكر كردن و شناختن يك امر است و هر دو توام با هم هستند؛ چراكه در يك ضلع پديدارشناختي قرار ميگيرند. ايدهاي براي هگل حقيقي است كه به مفهوم تبديل شده باشد و همچنين از نظر او امري كه به مفهوم تبديل شود، يك امر واقعي است كه ذهني ميشود و خودش را در آن سير پديدار شناختي به تحقق ميرساند، يعني به خودش يك نوع فعليت ميبخشد. مساله ديگري كه هگل دارد، اين است كه با فلسفههاي سوژه مخالف است. يعني با هر گونه سوبژكتيويسم (subjeetivism) مخالف است، و نيز به همان اندازه با هر نوع ابژكتيويسم (فلسفههاي عين)، به همين دليل از دكارت تا كانت همه فلسفههاي سوژه را نقد ميكند؛ چراكه معتقد است عين و ذهن از هم جدا نيستند و از اين رو ايدئاليسم خود را ايدئاليسم مطلق معرفي ميكند.
جهانبگلو درباره جدا نبودن عين و ذهن در فلسفه هگل اينگونه ادامه داد: هگل عقيده دارد حقيقت نه تنها خودش را به صورت جوهر معرفي ميكند، بلكه بايد به سوژه نيز تبديل شود. درنتيجه سوژه و جوهر نيز از هم جدا نيستند، چراكه حقيقت همان جوهري است كه در يك فرآيند پديدارشناختي تاريخي، خودش را به يك سوژه خودآگاه تبديل ميكند. بدين صورت، عين و ذهن در فلسفه هگل از هم جدا نيستند و همراه با يكديگر شكل ميگيرند و باز به همين علت از نظر هگل هر چه دروني و ذهني است، بايد يك جنبه بيروني و واقعي نيز داشته باشد. هر پديده يا هر تجربه تاريخي كه در تاريخ رخ ميدهد، مانند انقلاب فرانسه يا دولتشهر آتني براي هگل يك جنبه دروني و ذهني نيز دارد. همانطور كه گفته شد، از نظر هگل وظيفه فلسفه فهم يا انديشيدن واقعيت است. منظور او از دروني كردن واقعيت يعني ذهني كردن آن در اينجا هگل ايدئاليست است. ولي هگل صرفا ايدئاليست نيست، بلكه همچنين رئاليست است. چراكه فلسفه او جنبه بيروني نيز دارد. يعني هر امري كه دروني و ذهني شده، بايد به صورت بيروني نيز رخ دهد و بهترين نمونه آن در پديدارشناسي، رابطه بين عقل روشنگر و انقلاب فرانسه است. آن چه كه در عصر روشنگري به صورت ذهني اتفاق ميافتد، جنبه واقعي و تاريخي آن انقلاب فرانسه است. ولي به محض اينكه انقلاب فرانسه صورت ميگيرد، دو مرتبه يك جنبه ذهني مييابد. در اينجا رابطه بين سوژه و ابژه براي هگل، رابطهاي است كه همديگر را تكميل ميكنند و از يكديگر جدا نيستند. اينگونه نيست كه عين تعيينكننده ذهن باشد يا ذهن تعيينكننده عين. هيچ يك محور نيست كه ديگري برگيرد آن بچرخد. در حقيقت به چرخ دندههاي ساعتي ميمانند كه هر كدام از آنها بچرخد آن يكي را نيز ميچرخاند. يعني با چرخشي كه عين دارد ذهن ميچرخد و همچنين با چرخشي كه ذهن دارد عين و بدين صورت اين سير ديالكتيكي پيش ميرود.
او درباره نقش هگل در ايدئاليسم آلمان اظهار داشت: هگل بالاترين نقطه ايدئاليسم آلماني است. نه به اين علت كه ايدئاليسم مطلق را در مقابل ايدئاليسم كانتي يا شلينگي بنا كرد، بلكه او شايد مهمترين فيلسوف ايدئاليستي باشد كه تاريخ را وارد فلسفه ميكند. تاثيري كه با اين عمل يعني با نگاه پديدار شناختي و تاريخي نسبت به فلسفه و تاريخ فلسفه و به طور كلي انديشه زمان خودش دارد و با هدف نظاممند كردن انديشه و به انديشه در آوردن واقعيتهاي زمان خود مانند انقلاب فرانسه يا رمانتيسم آلماني با روشنگري دارد، سبب شده است كه هگل اهميت ويژهاي در ايدئاليسم آلماني بيابد و همچنين در جايي كه فيشته، شلينگ و شوپنهاور ناموفقند، به نوعي براي هر يك از آنها يك بخش از فلسفه كانت اهميت دارد، يا مانند فيشته به فلسفه عملي كانت اهميت ميدهد يا مانند شوپنهاور كه فلسفه شناخت كانت برايش اهميت دارد. درصورتيكه هگل فلسفه عملي و فلسفي شناخت كانت را ادغام ميكند و مسئله اصلي او اين است كه از كانت فراتر رود و بتواند فلسفه كانت را از جايي كه متوقف ميماند ادامه دهد و از آن فلسفه سياسي جديدي ابداع كند كه به نظر من در اينجا هگل موفق ميشود كاري را كه كانت نتوانست انجام دهد به سرانجام برساند كه اولين تاثيرش را بر روي ماركس ميگذارد. مهمترين فكر هگل در فلسفه سياسي جدايي بين دولت و جامعه مدني است كه كانت به هيچ وجه درباره آن فكر نكرده بود. هگل به دنبال خوانشهايي كه از فلاسفه ديگر و همچنين اقتصادانان و نويسندگان انگليسي دارد و نيز تاثير مستقيمي كه از انقلاب فرانسه ميگيرد، به فكر جدايي دولت و جامعه مدني ميرسد كه از اركان اصلي ليبراليسم كلاسيك در غرب است و بر مبناي اين فكر ماركس نظريه اقتصادي و سياسي خود را تعيين ميكند. نظريه دولت، نظريهي بسيار جالبي است. اكثرا هگل را متهم ميكنند كه بسيار محافظهكار است و ميخواهد از سلطنت پادشاهي پروس دفاع كند. ولي اين برداشت از نظر من كاملا اشتباه است و ناشي از درك نادرست نظريه هگل است. هگل فيلسوفي ليبرال است؛ نه دموكرات. او از دموكراسي دفاع نميكند، بايد متوجه اين موضوع بود. هگل به تمام اصول كلاسيك ليبراليسم اعتقاد دارد. اين اصول چه در بعد اقتصادي چه در بعد سياسي براي هگل به صورت ليبرال مطرح ميشود.
اين مدرس دانشگاه درباره دليل تاكيد هگل بر دولت خاطرنشان كرد: او اعتقاد دارد آلمان (پروس بعد از جنگ جهاني ناپلئوني) بايد يكپارچه شود. همچنين از نظر او دولت نماينده جامعه سياسي است و شهروند سياسي بيشتر در دولت و در ارتباط با دولت است كه شكل واقعي خود را مييابد، نه در جامعه مدني. چراكه جامعه مدني از نظر هگل واقعيتي است كه آن را نظام احتياجات مينامند، يعني جايي كه روابط اقتصادي به مراتب مهمتر از روابط سياسي هستند. بنابراين از آنجا كه آزادي از نظر هگل در شهروند سياسي ميتواند شكل واقعي خود را بيابد، دولت اهميت پيدا ميكند. با توجه به «پديدارشناسي» يا «فلسفه حق» اين موضوع به چشم ميخورد كه هگل در جواني مانند اكثر فيلسوفان زمان خودش تحت تاثير مدل آتني بوده، ولي در ضمن تحت تاثير انقلاب فرانسه نيز قرار دارد. او آگاهانه ميداند كه يك فيلسوف مدرن است و به قول هابرماس ميخواهد مدرنيته را به يك نظام فلسفي تبديل كند. مسالهاي كه براي فيلسوفان مدرن مطرح ميشود، چنانكه در روسو، كانت و ديگران ميبينيم، اين است كه آنها ديگر نميتوانند به سبك مدها به جامعه و آزادي فكر كنند، به اين دليل كه دموكراسي آنها ديگر مستقيم نيست، بلكه بنيادي است. حاكميتهايي كه درباره آن فكر ميكنند، حاكميتهاي داراي نمايندگي است و همچنين فضاي خصوصي براي مدرنها به اندازه فضاي عمومي اهميت دارد. بنابراين نميتوانند مانند قدما در مورد آزادي و سياست فكر كنند. آنها از دنياي كيهان محور بيرون آمده و به دنياي عقل محور رسيدهاند. هگل به عنوان يك فيلسوف مدرن به اين امر واقف است كه نميتوان مدل آتني را كه به عنوان يك مدل آزادي ميداند، دو مرتبه تكرار كرد (مانند كاري كه ژان ژاكروسو ميخواهد انجام دهد). مساله او اين است كه چگونه ميتوان در مدرنيته فرد و جمع را به همراه يكديگر داشت؟ يعني چگونه ميتوان يك نوع آزادي سبك آتني داشت و در ضمن به قلمرو خصوصي نيز احترام گذاشت؟
او اعتقاد دارد اين اتفاق در دنياي ژرمانيك روي ميدهد. چراكه تجربه آگاهي از آزادي خود به بالاترين نقطه از شناخت ميرسد و آنگاه ميتواند شكل سياسي مناسب را بيابد كه از نظر هگل همان دولت است. بايد توجه داشت دولت هگلي الزاما يك دولت مقتدر نيست، بلكه بيانگر آزادي جمعي وآزادي فردي است، يعني تلفيقي از خوانش هگلي از دنياي يونان باستان و همچنين از مدرنيته.
وي به دنياي ژرمانيك اشاره كرد و يادآور شد: براي هگل اين اتفاق در آلمان ميافتد. چراكه او ميخواهد زبان آلماني را به جايي برساند كه بتواند به كل فلسفي فكر كند و زبان فلسفه زبان آلماني باشد. هگل بدون اينكه مليگرا باشد، دنياي ژرمانيك را دنياي واقعي فلسفي ميداند، چراكه دنياي لوتري است و كاتوليسيسم را پشت سر گذاشته كه براي هگل اهميت ويژهاي دارد، براي اينكه مساله آزادي دروني براي او مهم است و كليسا به عنوان يك واقعيت بيروني به اين اندازه براي او مطرح نميشود. همچنين دنياي ژرمانيك، دنياي رمانتيسم آلماني است كه براي هگل مهم است؛ رمانتيسمي كه رابطهاش را با طبيعت به نوع جديدي مطرح ميكند. ديگر اينكه دنياي ژرمانيك دنياي كانتي است. يعني دنياي فلسفهاي است كه نسبت به تاريخ فلسفه انقلاب كپرنيكي ميكند و نتيجه آن كانت و به طور كلي پساكانتيها هستند. همچنين دنياي ژرمانيك، دنياي خود هگل و فلسفه هگلي است كه او ميخواهد تاريخ فلسفه را تا فلسفه خود برساند و به نوعي نشان دهد كه فلسفهاش مجموعهاي از تمام تاريخ فلسفه است. مجموع تمام كوششها براي انديشيدن به هستي، انسان و جايگاهي كه انسان در جهان دارد.
جهانبگلو در ادامه گفتوگو با ايسنا درباره تمايز جامعه مدني و دولت افزود: جامعه مدني حقيقت خانواده است. يعني نهادي فعليت يافته است. اينگونه نيست كه فرد در جامعه مدني با پدر و مادر يا زن و شوهر و يا فرزندان ارتباط داشته باشد، بلكه در ارتباط جديدي قرار ميگيرد. اين ارتباط ميان فردي در ضمن يك نوع ارتباط اقتصادي نيز است كه هگل آن را ارتباط در جامعه مدني تلقي ميكند. جامعه مدني، جامعهاي است كه در آن طبقات مختلفي وجود دارد، در آن، تجار، بروكراتها و غيره حضور دارند، ولي جامعهاي است كه هنوز نتوانسته شكل سياسي واقعي را به خود بگيرد. بنابراين از نظر هگل دولت حقيقت جامعه مدني است، يعني آن شكل فعليت يافته جامعه مدني، از نظر او براي اينكه شهروند سياسي در جامعه مدني شكل بگيرد، به چهارچوب دولت نياز است. همچنين مساله اصلي در حاكميت مدرن، ايجاد دولت مدرن است. ما در مدرنيته قالبهاي ارسطويي يا كيهان محور را دنبال نميكنيم. انسانها بنا بر سرشت و طبيعتشان سياسي نيستند و انسان ديگر جايگاه كيهان محور ندارد، بلكه سياست يك تصنع است، يعني ابداع يك نهاد است و دولت و حاكميت ابداع شده و به آن شكل جديدي داده ميشود.
او در ادامه گفت: هگل جزو فيلسوفاني است كه ميخواهد اين ابداع را انجام دهد. روسو، لاك، هابز و اسپينوزا نيز فيلسوفان ديگري هستند كه اين ابداع را انجام ميدهند، ولي به نظر من هگل در اين زمينه موفق تر از آنهاست، چراكه او ساختار امروزي دولت را كه هنوز در قرن 21 ديده ميشودف بهتر متوجه شده و همچنين متوجه اين موضوع كه مردم چه نقشي ميتوانند در دولت داشته باشند. اينكه در دولت، سوژه چگونه سياسي ميشود و اگر خارج از دولت قرار بگيرد (در ارتباط با دولت نباشد) ديگر سياسي نيست. امروزه اين دولتها هستند كه كارت هويت يا اقامت را به افراد ميدهد، پس هويت سياسي و شهروندي را دولت اختراع ميكند. شايد در جامعه روابط افقي وجود داشته باشد كه هگل نيز از آن صحبت ميكند، ولي اين روابط الزاما رابطه سياسي نيستند. نهادي كه امروزه به فرد اجازه ميدهد در انتخابات شركت كندف دولت است. البته بايد توجه داشت اين بينش كاملا يك بينش ليبرالي كلاسيك است كه هگل مطرح ميكند، متفكري مانند ماركس كاملا با آن مخالف است. ماركس هگل را متفكر بزرگي ميداند و تحت تاثير او نيز بوده است. ولي ماركس به دليل اينكه ميخواهد به نوعي دموكراسي كه خود آن را دموكراسي حقيقي مينامد، برگردد و اين رابطه بين دولت وشهروند را كه هگل ترسيم كرده، نميپذيرد. او نحوه خروج از آن را يك نوع انقلاب پرولتاريايي ميداند. ولي براي هگل بين جامعه مدني و دولت بروكراتها و نظام بروكراسي است كه در دولت مدرن نقش مهمي را ايفا ميكند. اين بروكراسي طبقه جهانشمولي است كه بعدها ماركس آن را پرولتاريا مينامد. اين طبقه براي او يك رسالت انقلابي دارد كه از ما قبل تاريخ به تاريخ برود. يعني جامعه سرمايهداري و بورژوازي را به كلي از بين ببرد و اجازه دهد جامعه جديدي ظاهر شود.
اين پژوهشگر فلسفه درباره اينكه هگل برخلاف فيلسوفان ديگر به شيوه حكومت يا نظام سياسي خاصي نميپردازد، تصريح كرد: برخلاف بسياري از فيلسوفان كه به پيروي از ارسطو به تقسيمبندي رژيمهاي سياسي ميپردازند، هگل از آن دسته از فيلسوفان مدرني است كه اين كار را انجام نميدهد، چراكه هگل دقيقا ميداند چه نوع رژيمي را ميخواهد و آن چه براي او اهميت دارد، خود نهاد دولت است. هگل از اين رو كه با فردگرايي مخالف است، الزاما يك فيلسوف دموكرات نيست، بلكه او جمعگراست و اعتقاد دارد كه فردگرايي به معناي امروزي آن يعني فردگرايي هدونيستيك (فردگرايياي كه به دنبال لذت شخصي است) موجب ميشود كه هسته اجتماعي از بين برود. نبايد فراموش كرد كه هگل به مدل آتني توجه دارد و در مدل آتني فردگرايي وجود ندارد و فرد براي دولت - شهر زنده است. هگل نيز ميخواهد فرد مدرن در ارتباط با دولتي قرار بگيرد كه خود در منشاء آن قرار دارد. بنابراين رابطه فرد و دولت را يك رابطه ديالكتيك ميبيند، چراكه دولت بدون فرد نميتواند وجود داشته باشد و بالعكس. ولي در ضمن هگل معتقد است كه هر گونه تاكييد بيش از حد بر قلمروهاي خصوصي نه به اين معنا كه قلمرو خصوصي وجود نداشته باشد، بلكه به اين معنا كه فرد همواره به دنبال لذتهاي شخصي خود باشد، سبب از بين رفتن اتحاد مورد نظر هگل در جامعه ميشود. او در «اصول فلسفه حق» ذكر ميكند كه «بايد احتياط كرد كه شهروندان به خواب نروند». از اين رو يكي از وظايف دولت اين است كه همواره شهروندان را بيدار و هوشيار نگه دارد و مسووليتهاي سياسي آن را گوشزد كند، اما هگل اعتقادي به يك سيستم ديكتاتوري ندارد، بلكه با يك حضور دايمي ( نه به معناي دموكراسي آتني يا دموكراسي بدون ميانجي) در قالب نظام ليبرالي مدرن ميتوان حضور فرد را در جامعه سياسي تضمين كرد. ضمن اينكه فرد در جامعه مدني با كار و زحمتي كه ميكشد و با روابط اقتصادي خود، اين حضور را دارد.
وي همچنين درباره اينكه دولت مورد نظر هگل انتزاعي است يا عيني، افزود: دولت مورد نظر او نه به صورت طبيعي شكل خود را يافته و نه پايه و اساس الهي دارد، بلكه دولتي است مانند دولتهاي مدرن كه يك حاكميت تصنعي دارد و ابداع تصنعي سياست به دست خود شهروندان است و بر مبناي يك سري از قراردادهاي اجتماعي انجام گرفته است. هگل در اين زمينه با روسو مخالف است و جزو مكتب قراردادهاي اجتماعي مانند هابر، زلاك و روسو قرار نميگيرد، چراكه معتقد است فكر آزادي در تاريخ به صورت پديدارشناختي به شكل واقعي خودش دست مييابد. بنابراين دولت نتيجه سير آزادي در تاريخ است و آگاهياي كه سوژه از اين آزادي دارد. او همچنين معتقد است اگر دولت يك ظاهر بيروني دارد (يك نهاد سياسي است كه بايد ابداع شود) يك ظاهر دروني نيز دارد. هگل ميگويد دولت مفهوم يك ايده است، ايدئي كه در ذهن فاعلان تاريخي شكل گرفته است. او به خوبي نشان ميدهد كه اين ايده در شرق اتفاق نميافتد، بلكه در مدرنيته روي ميدهد؛ چراكه در شرق ذهنيت آزادي به آن درجهاي نميرسد كه از آن حاكميتي به نام دولت مدرن حاصل شود. بلكه حاكميت، يك حاكميت اقتدارطلبانه سنتي است كه فكر آزادي از آن به معناي مدرن كلمه حاصل نميشود، نبايد فراموش كرد كه دولت مدرني كه هگل از آن صحبت ميكند را بايد فرزند انقلاب فرانسه در نظر گرفت كه انقلابي جهانشمولي است و خود را فرزند عصر روشنگري ميداند و همچنين انقلابي است كه يك سري دستاوردهاي جديد به همراه دارد؛ ازجمله، اعلاميه جهاني حقوق بشر و شهروند 1789، دينزدايي يا سكولاريسم سياسي و همچنين فرمهاي جديد سياسي كه هگل همه آنها را در نظر گرفته است. هگل فيلسوفي است كه به نوعي ميخواهد سكولاريسم سياسي را بر مبناي فلسفه معرفتي خود تبيين كند؛ چراكه نظام سياسياي كه او از آن حرف ميزند، يك نظام ديني نيست، بلكه يك نظام كاملا سكولار و ليبرال كه تمام اركان آن مدرن است.
جهانبگلو همچنين درباره اهميت هگل در دوران پس از مرگش، يادآور شد: پس از مرگ هگل دو نحله مهم نتيحه فلسفه او بودند كه يك نحله بيشتر شناخته شد؛ يعني خوانش چپش از هگل و ماركس، انگلس، لنين و پيروانشان را شامل ميشود. در مقدمه «كاپيتال» ماركس جمله معروفش را بيان ميكند كه فلسفه هگل بر روي سر خود راه ميرفت و من آن را روي پايش قرار دادم. او ميگويد با هسته عقلاني فكر فلسفه هگل موافق است، ولي هسته عرفاني آن را نميپذيرد و آن را كنار ميگذارد و منظور ماركس اين است كه ميخواهد متدولوژي و روششناسي هگل (روششناسي ديالكتيكي) را براي فكر تاريخي و انقلابي خود استفاده كند. تاثيري كه ماركس از هگل دارد، بعدها در فيلسوفان ديگر نيز ديده ميشود. براي نمونه، «الكساندر كوژه» به عنوان يكي از مفسران هگل كه شاگرداني مانند سارتر، ديمون آرون وغيره دارد و همچنين فوكوياما نظريه پايان تاريخ خود را از او گرفته، بينش و خوانشي ماركسي از هگل دارد. خوانش ماركسي از هگل خوانش مهمي است كه به دنبال آن بعد از تضعيف شدن احزاب كمونيست موجب شد، بسياري از فيلسوفان فرانسوي، اسپانيايي و ايتاليايي كمكم از ماركسيسم بريده و دوباره به طرف هگل بروند كه معروفترين آنها «لوچيوكنتي» است. اين نشان دهنده آن است كه فهم فلسفه ماركس بدون فلسفه هگل تقريبا غيرممكن است. هگل بر بينش ديگري كه خوانش راستگرا ناميده ميشود نيز تاثيرگذار بود. اين بينش به ويژه در فرانسه به دو بخش تقسيم شد؛ يك بينش راستگراي سكولار كه داراي بينش محافظهكار بود و ديگري بينش دينگرا از هگل بود مثل يسوعياني كه در فرانسه جزو بهترين مفسران هگل هستند. از هگل محافظه كار يك تفسير دولت محور از فلسفه هگل كه بيشتر بر فلسفه سياسي هگل تاكيد داشت، حاصل شد. آنها هگل را محافظه كار ميدانند و عقيده دارند دولت مورد نظر هگل يك دولت مطلق گرا و مقتدر است. با اين وجود اين مكتب عمر چنداني نداشت؛ چراكه انگشت خود را بر نقطه اشتباهي گذارده بود و بدون توجه به آثار ديگر هگل ازجمله علم منطق و پديدارشناسي روح قصد سوء استفاده آني را از فلسفه سياسي هگل داشت. طبيعتا، مكاتب بعدي كه به وجود آمدند، ازجمله پسامدرنها، اينگونه نبود كه تنها به فلسفه سياسي هگل توجه كنند، بلكه بيشتر به پديدارشناسي روح هل توجه كردند و به تفسير جديدي كه ميشود از آن ارايه كرد و چگونه ميتوان به مفاهيم جديدي مانند دگربودگي يا بازشناسي دست پيدا كرد، به همين دليل فيلسوف معروف فرانسوي «موريس مرلوپونتي» ميگويد: هر چه كه در صد سال گذشته به بهترين وجه در عالم فلسفه شده، سرچشمه خود را در انديشه هگل يافته است. اين دقيقا نتيجهگيرياي است كه پس از 200 سال از نوشته شدن پديدارشناسي ميتوان گرفت. امروزه او فيلسوفي است كه مطرح مانده و اجازه ميدهد خوانش دقيقتري از تاريخ فلسفه داشته باشيم، همچنين بدون اينكه به قول پستمدرنها به يك نوع امپرياليسم لوگوس يا عقل محوري مطلقگرا برسيم، بتوانيم رابطه بين عقل و واقعيت را بهتر تعيين كنيم و ضمنا بتوانيم تاريخ را وارد انديشه روزانه خود كنيم. به همين جهت هگل فيلسوفي است كه دريچه ورود به تاريخ انديشه غرب است و به نوعي به ما يك بعد تاريخي ميدهد كه بتوانيم درباره واقعيتهاي تاريخي خوامان بيانديشيم.
خبرنگار ايسنا در پايان از جهانبگلو درباره كتاب «پديدارشناسي روح» هگل كه توسط زيبا جبلي ترجمه شده پرسيد و او پاسخ داد: بسيار ترجمه بدي است. دليل آن نيز بسيار روشن است؛ چراكه خانم جبلي مترجم كتاب، فيلسوف نيست و تا آنجايي كه من ميدانم تحصيلات عالي فلسفي ندارد. ديگر اينكه تسلط و حيطه او بر متن هگل به صورت فلسفه به حدي نبود كه اين كتاب را به صورتي در بياورد كه مورد استفاده فلاسفه ايراني و همچنين دانشجويان فلسفه قرار گيرد. اما قبل از انتشار كتاب من با خبر شدم كه قرار است چنين كتابي چاپ شود و با ناشر آن تماس گرفتم و درخواست كردم كه قبل از چاپ كتاب آن را براي من يا ديگر اساتيد بفرستند تا اگر ايرادي دارد رفع شود، ولي اين كار صورت نگرفت. بنده 25 سال است كه بر روي متن هگل مطالعه دارم، و برايم جالب بود كه ببينيم كه تا چه حد در اين ترجمه دقت فلسفي وجود دارد. درصورتيكه متاسفانه اين دقت فلسفي در آن به كار نرفته است و من اميدوارم در ترجمههاي بعدي دقت بيشتري در اين زمينه صورت گيرد.
وي در پاسخ به اينكه با توجه به اينكه متون فلسفي را افراد معدود و خاصي مطالعه ميكنند و نياز است كه به زبانهاي خارجي نيز آشنا باشند آيا نيازي به ترجمه متون كلاسيك فلسفه است؟ پاسخ داد: ترجمه اين متون بسيار لازم و مفيد است. در حال حاضر در ايران مد اين است كه آثار فيلسوفان پسامردن مانند دريدا، بودريا، فوكو، دلوز و ديگران ترجمه شود. درصورتيكه جامعه ما با متون كلاسيك فلسفه آشنايي ندارد و حتا مترجميني كه ميخواهند اين آثار را ترجمه كنند، اگر با متون فلسفي كلاسيك آشنا نباشند، برايشان قابل فهم نخواهد بود. آنها متوجه نيستند كه دلوز، فوكو، دريدا و ليوتار خودشان بالاخره تمام مراتب فلسفي را گذراندهاند و جالب است كه به فيلسوفان كلاسيك توجه دارند. بنابراين به طور طبيعي ما مجبوريم كه آثار فيلسوفان كلاسيك را بخوانيم و اين ضعفي است كه امروزه در اين ايران وجود دارد. براي اينكه دانشجويان فلسفه در ايران اساسا از افلاطون، ارسطو و متون قرون وسطي جلوتر نميآيند. چرا كه كتابهاي اصلي تاريخ فلاسفه را در دسترس ندارد.
او درباره تسلط به زبانهاي ديگر عقيده دارد: نميتوانيد دانشجوي فلسفه باشيد؛ مگر اينكه زبان هاي خارجي را نيز بدانيد، چراكه تمام متون فلسفه به فارسي ترجمه نميشوند. ولي مساله جالب اين است كه در غرب با گذشت زمان فلسفه به ميان مردم رفته و با كوشش مستمر فيلسوفان شناخته شده است. بهويژه در فرانسه، آلمان و ايتاليا متون كلاسيكي مانند نقد عقل محض يا پديدارشناسي روح يا اخلاق اسپينوزا به صورت كتاب جيبي منتشر ميشود كه خود نشان دهنده اين است كه تعداد خوانندگان آنها بيشتر است و تنها دانشجويان خود نشان دهنده فلسفه نيستند كه خواننده اين آثارند، بلكه هركسي به فرهنگ و تاريخ فرهنگ علاقهمند باشد، ميرود و اين كتابها را تهيه ميكند. شايد نتواند اين متون را بفهمد، چراكه به نظر من، فهم فلسفه كانت و هگل احتياج به استاد دارد و مانند اين است كه شخصي برود نت و موسيقي را به تنهايي ياد بگيرد و بتواند قطعهاي را بنوازد، ولي به اين صورت نميتوان چايكوفسكي شد. فلسفه هم به همين صورت است و بدون استاد امكانپذير نيست. ولي به هر حال اين كوششي است براي اينكه فلسفه را به ميان مردم آورد و فلسفه مانند رمان و شعر بخشي از زندگي روزانه مردم شود. اما در ايران نتوانستهايم در اين زمينه موفق شويم، حتا در زمينه شعر و رمان. ولي بنده شخصا براي اينكه سهمي در اين كوشش داشته باشم با برگزاري سخنرانيهاي گوناگون و ترتيب دادن سمينارهاي مختلف و دعوت از فيلسوفان غربي و حتا شرقي سعي دارم فلسفه را بويژه در تهران بيشتر به ميان مردم ببرم.