چهارشنبه 25 آبان 1384

هبوط، مهتا بردبار

بنام دادار يکتا

در ابتدا هيچ نبود . خدا بود و تنهائيش. اصلا تنهائی خدا هم نبود. فکر کرد که اينهمه قدرت لايتناهی پس خواست که شناخته شود . آفريد و هستی داد اما باز هم احساس كرد ميان مخلوقاتش گستره اي دارد كه از چيزي خاليست , از چيزي … چيزي … و شايد … از كسي ! حالا , كسي , پا به عرصه وجود گذاشت . از گل سرشته شده بود اما نفس رحماني داشت كه خدا دم بي كسي خويش را در او دميده بود . حالا او انيس پروردگار شد و به جانشيني او در اين پهنه خاكي رسيد . خدا خواست كه اين مخلوق محبوب را هديه اي ابدي بخشد و بدينسان بود كه انسان حتي به قيمت رانده شدنش از بهشت سزاوار آزادي شد .
پس مي آغازم به نام آزادي و يگانه آفريدگاري كه از صفات ذاتي خويش اين موهبت را به انسان ارزاني داشت .

هر چه به دورو برمان نگاه مي كنم , تنها چيزي كه دريافت مي شود , شكل كساني است كه انگار در يك تابلو نقاشي به صورت كاريكاتوري ترسيم شده اند . اصلاً از شمايلشان يك نوع برجستگي صفات و رفتار نمايان است.
در اين لجه كه به مردابي بي شباهت نيست كساني در حال فرو رفتن اند كه هر چه بيشتر تقلا مي كنند كمتر دستگيري مي يابند . فريادها براي چيست ؟ اينجا سرزمين كرهاييست كه تمام دستوراتشان با اشاره دست اجرا مي شود و وقتن پيكار چون شاه ديوان سنگ مي شوند . اما حالا تمام يلان يا سرگردان بيايانهاي حيرت اند و يا مغروق در تالاب اتهام . ديگر رستمي نيست كه قلبش از رگهاي تمامي مردم ميهنش خون بگيرد و در نگاهش آرزوي يك ملت بيدار باشد كه با بازوان كوه واره خويش اين صخره ديو سنگي را بر كتف نهد و به نشان خواري و پستي پيش پاي بلند همتي مردمانش افكند .

اينجا شهر ديگر شهر تلاطم و عصيان نيست
حتي ديگر در نگاه مردمان حسرت موج نمي زند
ريشخند ترس آوري بر لبهاشان نشسته می ترسم .....
مي ترسم و ديگر نمي توانم فرار كنم
كه پاي فراري نيست
طوفان مه مي وزد و حتي طنين صداي ديوان خواب ناآرام را بر هم نمي زند
ما مثل فنا شدگان , پا رو قبله كشيده ايم . سيمرغان پر كركس بر بلند پروازيهاشان زده اند كه براي آن هم در آتشگاههاي افكار حتي جرقه اي پيدا نمي شود .
كجاست زالي كه ابديت خردش پرتو بر تمامی تاريخمان افكنده بود و روشناي افكارش رنگ سپيدي بر باستان راستانمان زده بود .
تاريخ ! اين بار تو سخن بگو ! تو كه از آبشخور كهن ترين پندارها و کردارها و گفتارهاي نيك سيراب شده اي . تو كه از كوهساراني سرچشمه گرفته اي كه زادگاه سيمرغ است و پرورشگاه زال جاويد . تو كه در بسترت از نسل آفريدونها , گندآوراني پلنگ افكن آمدند و در فصل عاشقيت بيزنها ها بر منيزه ها ها دل سپردند و در هواي دلاوريت سياوش ها حماسه ساختند .
اين بار تو بگو ! كه هر كس سزاوار سبز ماندن در باغ خاطرات تو نيست .
آنها كه به ادعاي خويش پيشاني بر سجاده خضوع مي سايند هنوز در فكرشان اين است كه آيا بلندي محاسنشان به زمين مي رسد يا نه؟!…. افسوس كه شراب خام نوشيده اند و زير خرقه پشمين جامه حرير پوشيده اند .
برخيزيد اي خفتگان ! بيدار بمانيد كه با خواب شما اهريمن فرصت كابوس پردازي نيابد . دستهاي از پشت پرده بيرون آمده بوي تعفن مي دهد . انگار دوباره افراسياب از خواب برخاسته و يا شايد مارهاي شانه هاي ضحاك هواي شكم بارگي كرده اند .
ما وارثان كاوه ايم . درفشهامان بر باد رفته … برخيزيد تا به تاراج سلم و تور ايرجها را از ما نستانده اند تاريخ را به تكرار مكررها مجبور نكنيم .
حالا كه به جاي نيرنگهاي افسانه اي , سلاح بر دست بشارت بهشتمان مي دهند , حتي آدينه ها هم رنگ اهريمن گرفته و بر هفت خوان خستگيمان خوانهاي ديگريست كه انتهايش مثل چاه شغاد نيك افكن است.

حال بگذار برگردم به ميراثهاي كهنم به آنها كه روح مرا از روان گردآفريد شكل دادند و فرنگيس وار به جاي پوششهاي دروغين تاجي از فر ايزدي بر سرم گذاشتند . بگذار با مروري بر اسطوره هاي پيشين به ياد آوريم كه چه بوديم و چه شديم !

ای نوشدارو كشتن سهراب با تو تا زنده اي كابوسهاي خواب با تو
خون سياووش از نگاه چنگ مي ريخت يك زخم از كاووسيان مضراب با تو
منزلگه تورانيان اين سرزمين است تير شغاد و چاه كنعان در كمين است
گر يوسفي بايد به ظاهر گرگ باشي گر رستمي پايان كارت تيغ كين است
در چلچراغ چشم تو آيينه اي نيست وقتي نگاهت جز غبار كينه اي نيست
دوزخ به دوزخ رد شديم از هفت خوان درد اما براي درد دلها سينه اي نيست
شب روي بستر حجله سهراب بستند بر روي بازو مهره هاي ناب بستند
در سينه ها مهر از دل رستم گرفتند افسانه ديدند و گره بر آب بستند
كو كاوه ها جمشيدها كو گردها كو ؟ نوشنده جام و تمام دردها كو ؟
رفت از جبين آريا فر اهورا يك دستخون باقيست حالا بردها كو

مغ بچگان را لاف دانايي گرفته است دامان عصمت بوي هرجايي گرفته است
با دست چپ لقمه به سقم عدل دادند اين كار هم نامي مسيحايي گرفته است
سيمرغ در البرز پنداري به خوابست ابر سياهي در نگاه آفتابست
بر آتش از نزديك سوزانديم خود را خود سوختن پايان كار انقلابست
ايرج به ايرج , سلم و توران زاد كردند قبريستانها را همه آباد كردند
اسكندران بر تخت جم آتش كشيدند خاكستر جمشيد را بر باد كردند
حالا فقط يك بغض غم در ناي مانده تاريخ چون افسانه اي بر پاي مانده
از پايه هاي صولت مهد تمدن تنها فقط چندين ستون بر جاي مانده
مرداس بوديم و ز ما ضحاك روييد بر توسن نامردمي , فتراك روييد !…
هم از فريدون داشتيم ايرج نهادي هم سلم و تور از پشت او نا پاك روييد
جز حصر استبداد ديواري نمانده جز بر فراز دار سالاري نمانده
ما سربداران اسير دست ديويم اصحاب كهفيم و دگر غاري نمانده
با روزه داران هر سحر بيدار مانديم تا اختري از دولت مشرق بتابد
در قعر سرد چاه بيژنهاي تاريخ عاليجناب رنگ خاكستر بخوابد
اما خيالي خام بود آن شب كه ديديم تهمينه ها سهرابها را زاده بودند
در پشت تاريك نگاه سرد تاريخ سودابه ها بر مكر و كين دل داده بودند
تكرار ننگينيست اين تقدير محتوم پرهاي سيمرغان بر اكليل شغاد است
هر كس كه تخت و بخت و دولت همره اوست همچون دل ضحاكيان آتش نهاد است
بر شهر زاغي تيره گسترده ست پر را نور اميدي در دل شيري نمانده است
تا صبح صادق هفت خوان بهرام باقيست در چله آرش دگر تيري نمانده است
خاك سياوش جا نماز دشمنان شد رستنگه سجاده اهريمنان شد
رفتند و رفت از قوم ما پندار زرتشت رفتارشان با گفت ديوان همعنان شد
وقتي شبيخون رنگ شب را تيره تر كرد ما چون صداي ناله در بغضي شكستيم
در مسلخ عشق و جنون خون گريه مي كرد چشمي كه بر عاليجناب سرخ بستيم
ما وارثان كاوه و جام جم استيم اكنون درفش و كاوه بر ضحاك بايد
از پايمردي اسوه ي جنگاورانيم تيري به چشم ظالم هتاك بايد
آنان كه چون افسانه ها اسطوره هستند در سينه هاشان كينه ي ديو سياه است
فريادشان چون بغض خاموشيست در دل پايانشان مكر شغادين است و چاه است
ما از تبار كوروشيم از دين زرتشت چون آتشيم رقصان به سوي آسمانيم
هر چند از ما فر يزداني ربود ند ما پيرو اسطوره هاي باستانيم
وقتي كه پشت خويش بر تاريخ كرديم بايد به ظلم و جور استبداد تن داد
بايد به تكرار مكرر بر سر دار سردار داد و شاهدان بي كفن داد
ديوان همه افسانه بودند آه آري حالا دگر ديوان همه عاليجنابند
در شهر ما حالا طلسمي سخت جاريست گردان , يلان , گندآوران جادوي خوابند
وقتي كه از جاري شدن متروك مانديم فهميده بوديم از لجن سيراب بايد
آنكس كه از محراب دريا مي گريزد بر جا نمازش سجده مرداب بايد

• توضيح اسامي بكار رفته :

1. آرش : آرش كمانگير در زمان منوچهر شرط صلح بين ايران و توران بدين ترتيب بود كه مرز ايران با پرتاب تير پهلواني ايراني معين شود اين كار توسط يلي بنام آرش انجام گرفت كه گستره وسيعي را سهم ايران كرد و از اين كار افراسياب توراني بسيار خشمگين گشت .
2. ايرج : ايرج پسر فريدون پادشاه ايراني از واژه (( اير )) به معني آزاده و فروتن مي باشد .
3. بهرام : ايزد جنگ همچنين به معناي دور كننده بدي نيز آمده است . ( معناي بكار گرفته شده در اين نوشتار )
4. بيژن : نام پسر گيو نواده گودرز دختر زاده رستم .
5. داستان بيژن و منيژه از زيباترين داستانهاي شاهنامه است منيژه دختر افراسياب است كه شيفته بيژن مي شود و او را بي هوش كرده با خود به توران مي برد افراسياب از بودن پهلوان ايراني در كاخ دخترش آگاه مي شود و از گرسيوز مي خواهد كه با نيرنگ او را به بارگاه افراسياب ببرد سرانجام افراسياب بيژن را در چاهي به نام اكوان ديو مي اندازد تا آنگاه كه كيخسرو او را در جام جهان نما ديده و از رستم براي رهايي او ياري مي خواهد .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

6. تور : پسر بزرگ فريدون كه كشور توران جهت پادشاهي به او بخشيده شد .
7. تير : خدنگ . پيكان همچنين نام چهارم از سال و اولين ماه تابستان , نزديك ترين سياره به خورشيد ( عطارد) .
8. جمشيد : مخفف آن جم در تاريخ حماسي ايران يكي از بزرگترين پادشاهان پيشدادي است كه مخترع آلات جنگي و شراب باني استخر و بنيان گذار جشن نوروزي . جمشيد به معني پادشاه روشن و نوراني نيز مي باشد .
9. رستم : مركب از رس = روييدن و تهم = تخمه . نام پهلوان ايراني شاهنامه پسر زال .
10. رودابه : دختر مهراب كابلي كه زال عاشق او شد و از آنها رستم زاييده شد . رود به معني كودك و آب به معني جلوه و تابش يعني كودك تابان.
11. زال : پير فرتوت سپيد موي . نام پدر رستم كه پس از به دنيا آمدن سيمرغ او را پرورش داد . ( سمبل خرد )
12. زرتشت : نام يا شهرت پيامبر ايران باستان , موسس آيين توحيدي زرتشتي .
13. سام : رگه طلا در معدن – از دليران سيستان كه پدر زال و جد رستم مي باشد .
14. سكندر : مخفف اسكندر – پسر داراب و ناهيد ( دختر فيلقوس و فيليپ مقدوني ) . پس از آنكه اسكندر به پادشاهي رسيد به ايران لشكر كشيد و تخت جمشيد را به روايت تاريخي به آتش كشانيد .
15. سلم : نام پسر فريدون كه او را به پادشاهي روم و روس گمارد ولي سلم با برادر خود تور عليه برادر كوچك خود ايرج توطئه كردند و او را كشتند.
16. سودابه : دختر پادشاه هاماوران و زن كيكاووس پادشاه ايران .
17. سهراب : سرخاب در داستانهاي حماسي ايران پسر رستم كه از تهمينه دختر پادشاه سمنگان در توران زاده شد كه سرانجام بدست پدرش رستم كشته شد .
18. سياوش : فرزند كيكاووس و پدر كيخسرو .
19. سيمرغ : مرغ افسانه اي پرورنده زال كه در البرز كوه مي زيست .
20. شغاد : برادر رستم كه وي را در چاه انداخت و سرانجام خود با تير رستم كشته شد .
21. فرنگيس : دختر افراسياب و زوجه سياوش .
22. فريدون : يكي از پادشاهان پيشدادي كه از ظلم و ستم ضحاك به داد آمده و با كمك كاوه آهنگر مردم را عليه او شوراند و سرانجام خود به تخت نشست .

23. كاووس : دومين پادشاه كياني بعد از كيقباد تند خو حق ناشناس و خود كامه بود . پدر سياووش .
24. كاوه : نام آهنگري كه ضحاك هفده پسر او را كشت و مغز آنها را جهت تغذيه ماران دوش خود به كار برد تا سرانجام كاوه چرمي را كه پيشبند او بود همچون درفشي بر نيزه كرد و به فريدون كمك كرد تا ضحاك را به بند كشيده و به البرز كوه محبوس سازد .
25. كوروش : نام اولين پادشاه سلسله هخامنشي .
26. كيخسرو : در داستانهاي ملي ايران سومين پادشاه سلسله كيانيان فرزند سياوش از فرنگيس دختر افراسياب .
27. گردآفريد : نام دختر گژدهم كه يكي از زنان پهلوان شاهنامه است داستان پيكار او با سهراب در شاهنامه معروف است .
28. گيو : نام دلاور و جنگجوي ايراني زمان كيكاووس تا آخر زمان كيخسرو . فرزند گودرز و پدر بيژن از سران سپاه كيكاووس .
29. مرداس : نام پدر ضحاك كه نيك مرد بود ولي پس او ضحاك ديو سيرت و ستمكار بود كه در زمان او ظلم بسيار شد .
30. هوشنگ : به معناي عقل و آگاهي و خرد , پسر سيامك , فرزند چهارم حضرت آدم , دومين پادشاه ايراني كه پس از كيومرث به پادشاهي هفت كشور رسيد .

mfbordbar@yahoo.com email: نويسنده و شاعر
مهتا بردبار

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'هبوط، مهتا بردبار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016