پنجشنبه 20 بهمن 1384

تاريخ، آگاهي ملي، ايدئولوژي و انقلاب اسلامي، گفتگوئی درباره انقلاب ۵۷، علي ميرفطروس

علی ميرفطروس
بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران ما - در زرهی از "باورهای خدشه ناپذیر" و در هیأت "روشنفکران همیشه طلبکار" - هنوز از برخورد با گذشتة سیاسی خود، پرهیز می کنند، رهبران سیاسی و روشنفکرانی که با تئوری بافی ها و اشتباهات هولناک خویش، ضمن حمایت از انقلاب اسلامی، باعث هدر دادن بهترین استعدادها یا موجب کشته شدن بسیاری از بهترین فرزندان این آب و خاک شده اند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

• ما ملّتی هستیم که نیمی از تاریخ مان، معدوم یا مفقود، و نیمة دیگرش، مخدوش یا مغشوش شده است.

• نوعی «تاریخ حزبی» و «ایدئولوژیک کردن تاریخ» یا «تاریخ ایدئولوژیک» لطمات جبران ناپذیری به تاریخ نویسی و رشد و اعتلای آگاهی ملی در ایران وارد کرده اند که ظهور آیت الله خمینی و وقوع انقلاب اسلامی می تواند از نتایج و «ثمرات» آن باشد.

• دلبستگی به «وجاهت ملّی» - بارها - باعث گردیده تا رهبران سیاسی ما، در بزنگاه های تاریخی، از عمل به وظایف ملّی و مسئولیت های دشوار، پرهیز کنند.

***

برگرفته از نشريه تلاش

تلاش: آقاي ميرفطروس چه رازي در ميان است كه هرگاه سخن از نقد و بررسي انقلاب مي شود، ما به گذشتة خود باز مي گرديم و به تاريخ خود مي پردازيم. شايد به جرأت بتوان گفت که در هيچ مقطعي ما اينچنين به رفتار و كردار اجتماعي و انديشه و تفكر خود در گذشته حساس نبوده ايم. شما خود از جمله كساني بوده ايد كه از همان مقطع انقلاب 57 بررسي در بارة گذشته را چارچوب تلاشهاي خود ساختيد. كنكاش گستردة ما در گذشته و بازگشتمان به يك سده، دو سده، به قرنها و هزاره هاي پيشين براي دستيابي به كدام حقيقت است؟ آيا آيندة خود را در اين گذشته مي جوئيم و در صدد زنده ساختن آنيم؟ يا اينكه ريشه هاي شكست امروز، ديرور و پي در پي خود را در آن جستجو مي كنيم؟

ميرفطروس: من فكر مي كنم كه انقلاب اسلامي سال 57 آن «آئينة حقيقت» ي بود كه تماميّت وجود ما را عريان و آشكار ساخت. به عبارت ديگر: انقلاب اسلامي، تبلور عيني قرون وسطاي مخفي و مخوفي بوده كه در جان و جهان ما خانه كرده بود. متأسفانه بسياري هنوز نمي خواهند در اين «آئينه» بنگرند تا بر بي بضاعتي هاي فرهنگي و بي نوائي هاي سياسي ـ فلسفي خويش واقف شوند. طرح مسئلة «توطئه» يا «دست انگليسي ها» و غيره... در واقع دستاويزي هستند براي گريز از اين واقعيت و يا «مترسك» هائي هستند براي «امتناع تفكر» ما. با اين دستاويزها ما همچنان ناداني هاي خويش را توجيه و بازتوليد مي كنيم و راه سقوط به اشتباهات هولناك آينده را هموارتر مي سازيم.
از طرف ديگر: يكي از ويژگي هاي ملت ما ـ در طول تاريخ ـ اين بوده كه پس از هر تهاجم و طوفان ويران ساز تاريخي، در «خود» فرو رفت و در اين «بازگشت به خويش» كوشيد تا براي پايداري در برابر زوال و نابودي، سنگرهائي بسازد. اين سنگرها و سايه بان ها در تاريخ و فرهنگ ايران اشكال متفاوتي داشت: از عرفان عصيانگر ما بگيريد تا تاريخ نويسي ها و شاهنامه سرائي هاي نياكان ما. اين بازگشت به گذشته ـ البته ـ بمعناي «گذشته گرائي» نيست. اين نگاه يا بازگشت به گذشته ـ در واقع ـ سكوئي است براي پرتاب به آينده، تلاشي است براي آگاهي از راز و رمز كاميابي ها يا شكست هاي نیاکان ما. اينكه گفته اند: «گذشته، چراغ راه آينده است» يعني همين!

تلاش: دكتر جواد طباطبائي مي گويد: «تاريخ نويسي مكان تكوين آگاهي ملي است». در اين «آگاهي ملي» چه خللي بوده است كه ما در نقد انقلاب اسلامي اينچنين به خود و گذشتة خود خُرده مي گيريم؟

ميرفطروس: نظر دكتر طباطبائي كاملاً درست است. اما من بجاي «تكوين» واژة «تجلّي» را بكار مي برم. يعني: «تاريخ نويسي مكان تجـلّيِ آگاهي ملي است» چرا كه فكر مي كنم آگاهي ملي، مسبوق يا مقدّم بر تاريخ نويسي است.
نكته اي را كه بايد به آن توجه كرد (و دكتر طباطبائي هم به آن عنايت كرده) اينست كه وقتي از «ملت» يا «حس ملي» و «آگاهي ملي» صحبت مي كنيم، به هيچ وجه به تعريف رايج و مدرن اين مفهوم نظر نداريم. (1)
آگاهي ملي حاصل يك روند تاريخي است كه در كوره ها و كوران هاي تاريخي ساخته و پرداخته مي شود. آگاهي ملي در عين حال محصول رشد شهر و شهرنشيني و سازمان هاي شكل يافتة سياسي و اداري است. بر اين اساس، سُـنّت و سابقه تاريخ نويسي در ايران (از خداينامك و تاريخ طبري و مسعودي بگيريد تا تاريخ بيهقي و شاهنامه فردوسي) نشان دهندة وجود اين خودآگاهي تاريخي و حس ملي در ايران است. اينگونه خودآگاهي تاريخي و حس ملي و در نتيجه: اينگونه تاريخ ها و تاريخ نويسي ها در اروپاي قرون وسطا سابقه نداشته است، لذا تاريخ هاي اين دورة اروپا ـ عموماً ـ تذكره هاي پادشاهان هستند نه تاريخ اجتماعي. اين «حس ملي» و «خودآگاهي تاريخي» در ايران چنانكه گفتم با ملت و مليّت ـ بمعناي مدرن و امروزي ـ يكي نيست اما نفي يا نديدن اين مفاهيم در تاريخ ايران یا استخراج آن ها از تاريخ جديد اروپا كاري است اشتباه... براساس وجود اين «حس ملي» يا «خودآگاهي تاريخي» است كه مثلاً در شاهنامة فردوسي 720 بار نام «ايران» و 350 بار نام «ايراني» و «ايرانيان» آمده است. «ويكاندر» Wikander (ايرانشناس برجستة سوئدي) معتقد است كه: «آگاهي ملي در ايران از زمان اشكانيان آغاز گرديده و از همين زمان، درفش كاوياني درفش ملي، و نام ايران، نام رسمي اين سرزمين شده است» (2).
بعد از حملة اعراب و استقرار اسلام، اين خودآگاهي ملي، اساساً از طريق حفظ و رواج زبان فارسي، تداوم يافت. «اشپولر»، ضمن بحث مفصّلي در بارة «حس مليـّت در ايران» تأكيد مي كند:
«اين خودآگاهي از طرفي به صورت ردِّ عربيـّت و عدم قبول دين عربي يعني اسلام و بالنتيجه: بصورت حفظ دين زرتشت تجلّي نمود و از طرف ديگر، همين ميراث معنوي و ديني ملي، اثر خود را در درون پيكر اسلام به منصة ظهور رسانيد» (3).
مسئله اينست كه بخاطر حملات و هجوم هاي متعدد اقوام بيابانگرد، تاريخ نويسي و در نتيجه: تدوين و تجلّي آگاهي ملي در ايران همواره دستخوش گسست ها و انقطاع هاي متعددي شده است، بهمين جهت، ما ملتي هستيم كه نيمي از تاريخ مان، معدوم يا مفقود و نيمة ديگرش، مخدوش يا مغشوش شده است. مثلاً مي توان از «تاريخ بيهقي» ياد كرد كه از 30 جلد آن (شامل تاريخ يك دوران 50 ساله) فقط جلدهاي پنجم تا دهم آن بدست ما رسيده است و بقيه در حملات و هجوم هاي اقوام مختلف، مفقود يا نابود شده اند. قُتيبه بن مُسلم (سردار عرب) نيز در حمله به خراسان و خوارزم (كه از پرجمعيت ترين و پيشرفته ترين نواحي در قرن هشتم ميلادي بود) كتابخانه ها را آتش زد و بسياري از مورخين و متفكرين و دانشمندان اين نواحي را نابود يا متواري ساخت و آثار و رسالات آنان را بسوخت بطوريكه بقول ابوريحان بيروني: «اخبار و اوضاع ايشان (مردم خراسان و خوارزم) مخفي و مستور ماند... و اهل خوارزم، اُمّي (بيسواد) ماندند و در مواردي كه مورد نياز آنان بود، تنها به محفوظات خويش استناد كردند» (4).
اين حملات و گسست ها، باعث گرديدند تا تجربه ها و شكست ها و كاميابي هاي مردم ما كمتر مندرج يا متمركز شوند. در دوران معاصر ـ يعني از انقلاب مشروطيت تا كنون ـ سيطرة ايدئولوژي ها (خصوصاً ايدئولوژي ماركسيستي) باعث گسست دوباره در آگاهي هاي ملي ما شده اند. به عبارت ديگر: نوعي «تاريخ حزبي» و «ايدئولوژيك كردن تاريخ» يا «تاريخ ايدئولوژيك»، لطمات جبران ناپذيري به تاريخ نويسي و رشد و اعتلاي آگاهي ملي در ايران وارد كردند كه ظهور آيت الله خميني و وقوع انقلاب اسلامي مي تواند از نتايج و «ثمرات» آن باشد.
بنا به تعريف: ايدئولوژي، يعني «شعور يا آگاهي كاذب». لذا مي توان گفت كه تاريخ معاصر ايران در سيطرة ايدئولوژي هاي فريبا سرشار از آگاهي هاي كاذب است. بقول مولانا:
پيش چشمت داشتي شيشة كبود
زين سبب، عالم كبودت مي نمود
بنابراين: محققي كه بخواهد بدون شيشة كبود ايدئولوژي هاي سياسي، به شخصيّت‌ ها و وقايع تاريخ معاصر ايران بنگرد، چه بسا كه با تهمت ها و دشنام هاي فراوان روبرو گردد. خطر كردن در «عادت زدائي» و ارزيابي دوبارة رويدادها و داده هاي «مُسلّم»، صفتي است كه مي تواند وجه مشخصة يك پژوهشگر صديق يا يك روشنفكر واقعي باشد. روشنفكر ايدئولوژيك از داده هاي تاريخي ـ سياسي «فراتر» نمي رود بلكه روز به روز در گرداب باورها و فرضيه هاي از پيش داده شده، «فروتر» مي رود، در حاليكه پژوهشگر صديق يا روشنفكر واقعي با عقل و شك ـ بعنوان دو بالِ پروازِ حقيقت و آزادي ـ «باورهاي عادت شده» را فرو مي ريزد چرا كه معتقد است: آنجا كه حقيقت آزاد نباشد، آزادي حقيقت ندارد.
با آنچه كه گفتم، من فكر مي كنم كه تا پيش از انقلاب اسلامي اكثريت روشنفكران و رهبران سياسي ما، هم فاقد «آگاهي» و هم فاقد صفت «ملي» بوده اند. از اين گذشته، من چندان معتقد نيستم كه «با وقوع انقلاب اسلامي، ما اينچنين به خود و به گذشتة خود خُرده مي گيريم» (اين را خصوصاً در بارة روشنفكران و رهبران سياسي خارج از كشور مي گويم) براي اينكه بسياري از رهبران سياسي و روشنفكران ما در زرهي از «باورهاي خدشه ناپذير» و در هيأت «روشنفكران هميشه طلبكار»، هنوز از برخورد با گذشتة سياسي خود، پرهيز مي كنند. رهبران سياسي و روشنفكراني كه با تئوري بافي ها و اشتباهات هولناك خويش ضمن همگامي و همكاري با يكي از سياه ترين حكومت هاي تاريخ معاصر جهان در دفاع از انقلاب اسلامي و شخص «امام خميني» باعث هدر دادن بهترين استعدادها يا كشته شدن بسياري از بهترين فرزندان اين آب و خاك شده اند... «هانا آرنت» شجاعت را بزرگترين فضيلت يك عنصر سياسي مي داند. با اين تعريف، واقعاً شما چند رهبر سياسي يا سازماني را مي توانيد نام ببريد كه با دارا بودن فضيلت شجاعت، «چرائيِ» حمايت خويش از انقلاب اسلامي و امام خميني را توضيح داده باشند و يا از خويش انتقاد كرده باشند؟ اين «بي چرا زندگان» (به تعبير احمد شاملو) چگونه مي توانند حامل نام و صفت روشنفكر باشند؟
اگر مي خواهيم كه آيندة جامعة مدني و دموكراسي در ايران به گذشتة پراشتباه و بي افتخار بسیاری از رهبران سياسي و روشنفكران ما نبازد، بايد شجاعانه و بي پروا نقش رهبران سياسي و روشنفكراني كه با عقايد و عملكردهاي خويش راهگشاي «امام خميني» و باعث تحكيم پايه هاي قدرت استبدادي رژيم اسلامي شده اند، نقد و بررسي گردد. اين گذشتة پراشتباه و بي افتخار بايد همة ما را فروتن و فروتن تر سازد.

تلاش: گفتگوهاي شما در بارة تاريخ ايران - خصوصاً تاريخ معاصر ايران - از يكطرف با استقبال فراوان روبرو شده و از طرف ديگر، هر از گاهي، باعث انتشار موج نقدهائي عليه نظرات تان شده است خصوصاً بخاطر داوري مثبت شما از دوران رضاشاه و محمد رضاشاه بعنوان «درخشان ترين دوران تاريخ معاصر ايران». آيا آنگونه كه «دوستان نقّاد» برداشت كرده اند، اين دفاع در همة زمينه هاست؟ آيا اصولاً تأكيد بر روي ضعف ها يا قوّت هاي شخصيّت هاي تاريخي بمنزلة تخطئه يا دفاع همه جانبه از آنهاست؟

ميرفطروس: من فكر مي كنم كه «موج نقد»هائي كه به آن اشاره كرده ايد. اصلاً «موج» نيستند بلكه «گرداب» اند كه سالهاست افرادي را در خودش غرقه كرده است، بهمين جهت من از چاپ و انتشار آنگونه «نقد»ها تشكر و سپاسگزاري كرده ام، بقول عطار:
يكي پرسيد از آن شوريده ايام
كه تو چه دوست داري؟ گفت: دشنام
كه هر چيزي كه ديگر مي دهندم
بجز دشنام، منّت مي نهندم (5)
سانسور، سركوب، پرونده سازي و متهم كردن دگرانديشان، اصولاً مهم ترين سلاح افراد نابردبار در مواجهه با اسناد و استدلال است. كارل پوپر بياد مي آورد كه يك عضو جوان حزب ناسيونال سوسياليست آلمان به وي گفته بود:
«ببينم! مي خواهي بحث كني؟! من بحث نمي كنم. من، شليك مي كنم!» (6)
بنابراين در بارة شليك آن «نقد»ها، چه مي توان گفت؟ آنچه كه در بارة رضاشاه و محمد رضاشاه گفته ام حاصل مطالعات من است بي آنكه در قطعيت يا قبولش از طرف ديگران، اصراري داشته باشم زيرا كه معتقدم داوري قطعي و نهائي دربارة اين دوران هنوز زود است زيرا كه بسياري از «قهرمانان» و «ضد قهرمانان» آن هنوز زنده اند، اما پرسيدني است: افرادي كه تمام «كارنامه» ي فكري شان چيزي جز افزودن چند فحش و دشنام تازه به «فرهنگ سياسي» اين آب و خاك نيست و يا كساني كه ديروز حتّي خشتي براي مهندسي اجتماعي يا نوسازي جامعة ما نگذاشته اند و در عملكردهاي سياسي خويش نيز هيچگاه آزاده و دموكرات نبوده اند، امروز چگونه مي توانند طلبكار «رضاشاه يا محمد رضاشاه ديكتاتور» باشند؟
اخيراً فرد يا افرادي از «فدائيان حزب توده» مرا مورد انتقاد قرار داده كه گفته ام:
«رضاشاه، بيش و پيش از آنكه از طريق سرنيزة سربازانش به حكومت و قدرت برسد، از طريق حمايت هاي ملي و مردمي و خصوصاً با پشتيباني عموم رهبران و روشنفكران ترقيخواه آن عصر مانند سيد احمد كسروي، عارف قزويني، محمد علي فروغي، سليمان ميرزا اسكندري (رهبر حزب سوسياليست) تقي زاده، علي اكبر سياسي، محمود افشار، ابراهيم پورداود... و محمد تقي بهار بقدرت رسيد».
منتقد محترم اين سخن را «ادعاي حيرت آور» ناميده و با استناد به گفته هاي محمد تقي بهار (كه ربطي به دوران مورد بحث ما ندارد بلكه مربوط به «دورة دوم» حيات سياسي رضاشاه است) كوشيده تا اين «ادعاي حيرت آور» را نفي و انكار نمايد در حاليكه نگاهي كوتاه به مقدمه و صفحات مختلف كتاب بهار، نادرستي هاي كلام منتقد را برملا مي كند.
محمد تقي بهار با تأكيد بر شرايط آشفته سياسي و اوضاع فلاكت بار اقتصادي و خصوصاً فقدان امنيت اجتماعي آنروز ايران و با يادآوري و انتقاد از تنزه طلبي هاي «رجال وجيه المله» مي نويسد:
«من از آن واقعة هرج و مرج مملكت (بعد از جنگ جهاني اول)... كه هر دو ماه، دولتي به روي كار مي آمد و مي افتاد و حزب بازي و فحاشي و تهمت و ناسزاگوئيِ مخالفانِ مطلقِ هر چيز و هر كس، رواج كاملي يافته بود و نتيجه اش، ضعف حكومت مركزي و قوّت يافتن راهزنان و ياغيان در اقصاي كشور و هزاران مفاسد ديگر بود... از آن اوقات حس كردم و (در اين حس خود تنها نبودم) كه مملكت با اين وضع، علي التحقيق رو به ويراني خواهد رفت... معتقد شدم و در جريدة «نوبهار» مكرّر نوشتم كه بايد يك حكومت مقتدر به روي كار آيد... بايد حكومت مشت و عدالت را كه متكي به قانون و فضيلت باشد رواج داد... ديكتاتور يا يك حكومت قوي يا هر چه... در اين فكر من تنها نبودم. اين فكر طبقة بافكر و آشنا به وضعيات آن روز بود. همه، اين را مي خواستند تا آنكه رضاخان پهلوي پيدا شد و من به مردِ تازه رسيده و شجاع و پرطاقت، اعتقادي شديد پيدا كردم...» (6).
باينحال، منتقد بسيار دانشمند ديگري اصرار دارد تا «كشف» كند:
«بخلاف ادعاي آقاي ميرفطروس، رضاخان نه محصول شرايط عيني و ذهني جامعة ايران بود و نه فرزند زمان خود، بلكه فرزند نيروي مزدور قزاق بود، فرزند لياخوف ها، فرزند دولت و ارتش انگلستان و ژنرال آيرونسايد بود.»!!!
در مورد حمايت احزاب ترقيخواهي چون حزب سوسياليست از سردار سپه (رضاشاه بعدي) كافي است اشاره كنيم كه طي جلسه اي با حضور سردار سپه، سيد محمد صادق طباطبائي، سليمان ميرزا اسكندري (رهبر حزب سوسياليست)، خدايارخان، ميرزا كريم خان رشتي، امان الله اردلان و گروهي ديگر از چپ گرايان، قراردادي مشتمل بر 12 ماده به امضاء شش نفر اعضاي حاضر در جلسه رسيد. به موجب اين «عهدنامه»، سوسياليست ها موظف شدند موجبات رئيس الوزرائي «سردار سپه» (رضاشاه) را فراهم سازند (8).
در برابر اين حمايت سوسياليست ها بود كه «سردار سپه» پس از رسيدن به رئيس الوزرائي، مسئوليت وزارت معارف را به سليمان ميرزا اسكندري بخشيد و به هريك از اعضاء آن جلسه شش نفره، پست ها و مسئوليت هاي مهمي داد.
اساساً يكي از بدبختي هاي جامعة سياسي و روشنفكري ما اين بوده و هست كه فرد يا افرادي ـ در اسارت «ايدئولوژي هاي خطاناپذير»! كوشش كرده اند كه به شيوه اي گزينشي، جملات و رواياتي را «انتخاب» كنند تا با قد و قوارة ذهنيت شان سازگار باشند. در اشاره به چنين سبك و سياقي است كه هگل ـ در توصيف طنزآميز چنين افرادي گفته است:
«رويدادهاي تاريخي با ذهنيت من، خوانائي ندارند! پس، بدا بحال رويدادها!»
عرصة تاريخ و فرهنگ و انديشه، عرصة ادب، انصاف و آگاهي است و لذا افرادي كه بعد از شكست هاي سياسي ـ ايدئولوژيك، تازه به اين عرصة حسّاس قدم مي گذارند، لازم است كه كمي آزاده و فروتن باشند.

تلاش: وضعيت اسفبار امروز در ايران تنها نقطة توافق ميان همة گروهها و نيروها است كه اين انقلاب و حكومت اسلامي براي ملت و ميهنمان ببار آورده است. گفته ها و اقرارهاي اصلاح طلبان حكومتي و نيروهاي بريده از حكومت اسلامي ابعاد فاجعه بار واقعيت در فلاكتباري عمومي و رسيدن كشور به مرز از هم پاشيدگي را هرچه بيشتر آشكار مي سازد.
آيا ديدن چنين وضعيتي مي تواند موجب تكاني در وجدانها شده و زميني پيدايش مسئوليت ملي در قبال آيندة كشور گردد؟

ميرفطروس: باوجود چشم اندازهاي روشني كه هست، من فكر مي كنم كه بسياري از سروران «وجيه الملّه» ی ما هنوز در «كربلاي 28 مرداد» يا در «انقلاب شكوهمند اسلامي» گرفتارند. اين گذشتة ناشاد و اين «وجاهت ملي» بدجوري رهبران سياسي و روشنفكران ما را اسير خود كرده است. وضعيت امروز ايران شباهت بسيار زيادي به وضعيت ايران در اواخر دوران قاجارها و ظهور «رضاخان سردار سپه» یا شباهتي به بي مسئوليتي رهبران سياسي ما در آستانة انقلاب 57 و ظهور خميني دارد. كساني كه بقول محمد تقي بهار «از ترس لكّه دار شدن وجهة ملي خود حاضرند كشور را به بدبختي سوق دهند»... بياد بياوريد كه در آستانة رويدادهاي سياسي سال 57 رهبران سياسي ما ـ خصوصاً رهبران جبهه ملي ـ اگر به وظائف و مسئوليت‌هاي ملي خود عمل كرده بودند و بدون بيم و هراس از «وجهة ملي» خود، اگر مانند زنده ياد دكتر غلامحسين صديقي با شاه ملاقات كرده بودند و يا در كنار زنده ياد دكتر شاهپور بختيار قرار مي گرفتند، شخصي بنام خميني و چيزي بنام «انقلاب اسلامي» اصلاً شانس ظهور و بروز نمي داشت... براي اينكه دركي از حال و روز سياسي خميني در يكي ـ دو سال پيش از انقلاب اسلامي داشته باشيم يادآور مي‌ شوم كه به روايت دوست عزيزم آقاي دكتر سيروس آموزگار: در سال 55 يكي از مقامات عالي رتبة ايراني سفري به عراق داشت و با استفاده از فرصت، به زيارت مرقد امام حسين در نجف رفت. بهنگام زيارت، فردي به مقام ايراني نزديك شد و گفت: «لطفاً ساعت 4 صبح فردا در حرم باشيد شخص مهمي كار واجبي با شما دارد»... مقام عالي رتبة ايراني، سحرگاه فردا به حرم امام حسين رفت و با تعجب مي بيند كه آن شخص مهم «آيت الله روح الله خميني» است كه آمده بود و از مقام ايراني مي خواست كه واسطه شود تا او (خميني) در آن سن و سال پيري از تبعيد به ايران برگردد و... متأسفانه به «دلايل نامعلوم»، شرح اين ملاقات به شاه گزارش نشد بلكه ـ برعكس ـ مدتي بعد، آن مقام عالي رتبه بجرم «رشوه و فساد مالي» دستگير و زنداني شد... به روايت دوست آگاه ديگري: درخواست بازگشت خميني قبلاً نيز توسط «امام موسي صدر» (از طريق سفارت ايران در بيروت) به ساواك گزارش شده بود اما به اطلاع شاه نرسيد و... ما هنوز هم گرفتار «مردان وجيه الملّه» هستيم. هنوز هم خيلي ها با زخم هاي 28 مرداد، رژيم اسلامي و شخص خميني را به نظام گذشته و بر رضاشاه و محمد رضاشاه ترجيح مي دهند!
اصلاً دلبستگي به اين «وجاهت ملي» ـ بارها ـ باعث گرديده تا رهبران سياسي برجستة ما، در بزنگاه تاريخي، از عمل به وظائف ملي و مسئوليت هاي دشوار، پرهيز كنند. اين امر را ـ از جمله ـ در زندگي سياسي زنده ياد دكتر محمد مصدق در جريان ملي شدن صنعت نفت و سرانجام در جریان 28 مرداد 32 مي توان ديد:
در شرائطي كه حزب توده، مصدق را «عامل امپرياليسم انگليس و آمريكا» مي خواند و احزاب ديگر او را «همگام آگاه يا ناآگاه كمونيسم» مي ناميدند، گروه هاي راديكال (مانند فدائيان اسلام) نيز با تهديدهاي تلويحي، او را به سرسختي و پايداري و «عدم خيانت و سازش» دعوت مي كردند. دكتر مصدق، مسلماً «عوام فريب» نبود اما بقول خليل ملكي او «فريفته عوام» بود و لذا توجه به «افكار عمومي»، پاية اساسي «وجاهت ملي» وي بشمار مي رفت.
فريفتگي يا دلبستگي مصدق به «وجاهت ملي» تا حدود زيادي، آزادي عمل او را در مذاكرات مربوط به نفت محدود ساخت بطوريكه او نتوانست از پيشنهادات منطقي، معقول و مناسب بانك جهاني (مبني بر تقسيم 50/50 درآمد نفت) در حل اختلافات با شركت نفت انگليس بهره برداري كند و... اين چنين بود كه بقول اچسن (وزير خارجة دولت بي طرف آمريكا در مذاكرات نفت):
«مصدق ناآگاهانه متمايل به شكست خويش بودو اين خصوصيت رواني هنگامي بجشم مي خورد كه هيجاني را براي جلب حمايت از خويش برمي انگيخت و اين هيجانات، خود، موجب مي شدند كه راه حل هاي عاديِ مشكلات، مسدود شوند و فقط راه حل هاي افراطي در برابر او قرار گيرند. بدين طريق، آزادي او در انتخاب راه حل ها، محدود مي شد» (9).
براي رهائي ملي بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامي» رهائي يافت. رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه، قوام السلطنه يا تقي زاده اينك به تاريخ پيوسته اند و بد يا خوب اينك بايد «موضوع» مطالعات و تحقيقات بي طرفانه قرار گيرند، همچنانكه ميرزا تقي خان اميركبير را (با توجه به سركوب خونين جنبش بابيه) مورد بررسي هاي منصفانه قرار داده ايم. ما روزي بر اين اخلاقيات ايلي ـ ايدئولوژيك و بر اين «گذشتة ناشاد سياسي» بايد فائق شويم و با فاصله گرفتن از تاريخ هاي حزبي، عاطفي و ايدئولوژيك بايد تاريخ مان را ملي كنيم. تجربة كشورهائي چون آفريقاي جنوبي، شيلي و اسپانياي فرانكو نيز بما مي آموزند كه با بلند نظري، انصاف و بخشش (نه فراموشي) حال و آينده را قرباني اين «گذشتة ناشاد سياسي» نكنيم بلكه با درك شرايط و ترجيح دادن منافع ملي بر مصالح فردي يا وجاهت شخصي، ايراني نوين، آزاد و آباد بسازيم.

تلاش: در آستانة سالگرد انقلاب اسلامي هستيم. در همان روزهاي پرتب و تاب، شما شعري سروده ايد كه به روايت همه كساني كه آن را ديده و خوانده ايد، بيانگر احساس شما نسبت به انقلاب اسلامي و رهبر ديني آن بود. از آن دوران پرتب و تاب كمي بگوئيد!

ميرفطروس: انقلاب اسلامي و شخص امام خميني از آغاز براي من نوعي توهين بزرگ به حرمت انساني بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگي مي كردم. در واقع بعد از جريان آن «مصاحبة خونين تلويزيوني»! (10) من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگي كنم، در يك اطاقك 3×2 متري. بنابراين طبيعي بود كه از آنهمه آزار و اختناق و استبداد رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهاي منجر به انقلاب 57، من داراي حالتي دوگانه بودم: بيزار از آزار و استبداد و اختناق ساواك شاه، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامي در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاّج» و خصوصاً «اسلام شناسي» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاري و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و بعد به دانشگاه تهران مي رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهري)، سه راه آذري تا خيابان ري و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانة بيزاري و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دي ماه 57 وقتي خبر «رفتن شاه» مثل بُمبي در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه» ي تهران بودم، در اقيانوسي از مردمي بي چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه هاي كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشت «شاه (در) رفت» در دست هاي مردمِ هيجان زده، مي رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمة رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير مي كشيدند،‌ من هيچ احساس شادماني يا رضايتي نداشتم! «آخرين شعر» من ـ در واقع ـ گوياي اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامي و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر» (که در خرداد ماه 57 سروده شده)، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخي كشيده شدم.

آخرين شعر
- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ باورِ مردم
پارو کشيده است »

اين را خروس های روشنِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ورِ عشق-
گفتند.

- « نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبة کهنة تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزة « تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.»

اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.
٭
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!
٭ ٭ ٭
در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...

از خاطرات مختلف انقلاب 57، نكته اي را كه در اينجا مي توانم بگويم اينست كه: در رويدادها و حوادث خونين روزهاي 16 تا 22 بهمن، من دو سه بار در «بهشت زهرا» شاهد تشييع و تدفين «شهدا» بودم. در يكي از اين روزها، از سر كنجكاوي يا همدلي، به هنگام تدفين يكي از شهدا ديدم كه در «گور» بجاي جسدِ شهيد، مقداري روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجب و حيرت از يكي از عزاداران پرسيدم: پيكر شهيد چه شده؟ ... مردي «ريشمند» با گريه و زاري جواب داد:
«برادر! زير تانك! زير تانك هاي ارتشي، له شده!»
اين صحنه ـ با توجه به آن فضاي خون و جنون و شهادت ـ در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به روماني و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائي را از ادارة پزشكي قانوني بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون هاي جهاني قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكه 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامه تلويزيوني به اين «صحنه سازي»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث روماني بسيار اغراق آميز بوده و تعداد كشته شدگان حدود 400 نفر بوده است!
مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها براي حزب توده و «فدائيان» آن مي توانست «شكوهمند» باشد! ... متأسفانه هنوز هم افرادي در رؤياي آن دروغ شكوهمندي كه باورش شكوهمندتر است «حال» مي كنند.
«ماكس پلانك» مي گويد: در فيزيك وقتي يك نظريه جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفاني دارد. اما اين نظريه سرانجام قبول عام مي يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مرده اند...

تلاش: آقاي ميرفطروس از شما بابت وقتي كه مثل هميشه در اختيار ما گذاشتيد سپاسگزاريم.

-----------------------------------
پانویس ها:
٭-اين مصاحبه فصلی است از کتاب «برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایرانِ امروز»، چاپ دوم، 2006، پخش از انتشارات فروغ (آلمان).
1ـ براي بحثي كوتاه در اين باره نگاه كنيد به مقاله نگارنده در: فصلنامه كاوه، شماره 94، آلمان، تابستان 1380، صص52-54 و60؛ مقاله «تاريخ افسانه اي يا افسانه هاي تاريخي» در كتاب حاضر.
2ـ به نقل از مقاله ارزشمند دكتر جلال خالقي مطلق: ارانشناسي، شماره 1، امريكا، 1368، ص83.
3ـ نگاه كنيد به: تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامي، برتولد اشبولر، ترجمه جواد فلاطوري، تهران، 1349، صص285-286 و خصوصاً بخش «حس مليت»، صص409-429.
4ـ آثارالباقيه، با حواشي اكبر داناسرشت، تهران، 1353، ص48، براي گزارشي از كتابسوزان ها و نابود شدن كتابخانه هاي بزرگ ايران در حملات اقوام مختلف، نگاه كنيد به: ملاحظاتي در تاريخ ايران، علي ميرفطروس، چاپ چهارم، فرانسه ـ كانادا، 2001، صص36-41.
5ـ اسرارنامه، عطار نيشابوري، به تصحيح سيد صادق گوهرين، تهران، 1338، ص160.
6ـ اسطوره چارچوب در دفاع از علم و عقلانيت، ترجمه محمد علي پايا، تهران، 1379، ص32.
7ـ تاريخ مختصر احزاب سياسي، محمد تقي بهار، ج1، تهران، 1357، صص ي و 100.
8ـ براي آگاهي از متن اين «عهدنامه» نگاه كنيد به نشريه گنجينه، شماره 1، تهران، پائيز 67، صص76-81. همچنين نگاه كنيد به روايت سليمان بهبودي (پيشكار با منشي مخصوص سردار سپه): نخست وزيران ايران از مشيرالدوله تا بختيار، باقر عاملي، تهران، 1370، ص344.
9ـ نشريه مهرگان، شماره 3 و4، آمريكا، 1980، ص220.
10ـ براي آگاهي از اين جريان نگاه كنيد به: گفتگوها، علي ميرفطروس، آلمان، 1998، صص92-95.


www.mirfetros.com

Copyright: gooya.com 2016