«يكشنبهها و روزهاي جشن، در حالي كه در دوردستها، در تركيه، ملتها به جان هم افتادهاند، برايم هيچ چيز خوشتر از آن نيست كه از مبارزات و نبردهاي مردان بزرگ سخن بگويم».
(كتاب فاوست، گوته، پرده اول)
در هر چهاردهم اسفندي، از ابتدا تاكنون، چه بسيار در خاك شدهاند مردماني كه نامي، نشاني يا اثري از وجودشان در امتداد تاريخ برجاي نيست.
گويي، گفته ميلان كوندرا صحت دارد: «همه ميميرند، اما بعضيها زندگي ميكنند و تنها معدودي جاودانه ميشوند.»
تاريخ معاصر ايران هم، از اين «معدود»حداقل يكي دارد.قصه، قصهء شاهزادهاي است كه در عكسهايي كه از او باقي است، خطوطي در چهرهاش ديده ميشود كه نشان از جاودانگي دارند: محمد مصدق، مصدقالسلطنه.شاهزاده قجرتبار. مردي كه در يك چهاردهم اسفند، از ميان اين همه چهاردهم اسفندها مرده است. در خانهاش، در اتاقي كه تبعيدگاه پيكرش بود.
روزي كه تبعيد شد را مداحان قدرت، «قيام ملي» ناميدند. نامي كه هرگز باور نشد.
پادشاه او را در فاصلهء سه روز به باغ احمدآباد، تبعيد كرد.
نوسان دشمناناش، عجيب است.
پادشاهي وسط شهري، متولد كوچه روغنيها، چماقداراني كه بر سيماي ياراناش دشنه بركشيدند و امپراتوري كه كبير مينمود و به خود ميباليد كه خورشيد، هرگز در سرزمينهايش غروب نميكند.
با اين همه دشمن اما، شاهزاده، تاريكي شب را به چشمان امپراتور نشاند. او نفت را ملي كرده بود. و اين، يعني استقلال خاك ما و غروب خورشيد در امپراتوري بريتانيا. كسي باور نميكند كه مردي كه در عكس واپسين، عصا را تكيهگاه چانه كرده است و با عبايي تيره، بر تختي لميده، اسطورهء مقاومت ملي ايرانيان باشد.
پادشاه، 25 سال نام او را ممنوع كرد اما جاودانگي، كار خود را ميكند. محمد مصدق، جاودانه است. او در يك صبح، به سادگي همهء صبحهاي ديگر در سال 1261 ه . ش به دنيا آمد. پدرش، ميرزا هدايتاللهخان وزير دفتر و مادرش، ملكتاج خانم (نجمالسلطنه)، از اعيان بودند و نسبش با دو واسطه به عباس ميرزا ميرسد.
حقوق را تا دكترا در سوييس خوانده بود. قرار هم بود كه در همانجا باشد. اما يك تلگراف سرنوشت او، تاريخ ايران، ما و آيندگان را تغيير داد.
مشيرالدوله، او را به پذيرش مسؤوليت وزارت عدليه فراخوانده بود.
از بوشهر به ايران وارد شد. اما از فارس، بالاتر نيامد. معتمدين او را در فارس نگهداشتند تا والي شهرشان شود. والي ماند تا كودتاي 1299. سيدضياء و سردار سپه را به رسميت نشناخت تا سقوط دولت كودتاچيان.
در كابينه قوامالسلطنه، وزير ماليه شد. از آن تاريخ تا تبعيد رضاخان در شهريور 20 والي آذربايجان، وزير خارجه دولت مشيرالدوله، زنداني شدن و تبعيدي بودن را تجربه كرد.
قبل از خانهنشيني اول، يكبار، تواناش را در دفاع از حقوقملي به بريتانيا نشان داد در دوران وزارت خارجه، مطالبه دو ميليون ليره از سوي ارتش بريتانيا از بابت تشكيل «پليس جنوب» را به پوزخندي، پرداخت كرد. اين، اولين رويارويي او با انگليس بود.
پس از شهريور 20، سه بار از تهران به مجلس شوراي ملي آمد. پادشاه هر چه كرد تا به مجلس شانزدهم نيايد، نشد.
مصدق آمد. آمد و طرح ملي شدن صنعت نفت را از تصويب گذراند. پادشاه از سر ناچاري، او را نخستوزير كرد.
مصدق، نخستوزير ايران شد تا طرحي را كه تصويب كرده بود، اجرا كند و اجرا كرد. دو سال قبل از نخستوزيري، به جبهه ملي كمك كرد تا تاسيس شود و اگر چه، پس از نخستوزيري از حزب بيرون آمد، اما نامش را تا ابد به آنان سپرد.
در 25 تيرماه سال 31، به واسطه آنكه پادشاه ميان مايه، ارتش را به اختيارش نكرد، استعفاء داد.
فقط پنج روز نخستوزير نبود تا پادشاه بار ديگر، به او تمكين كند. 30 تير، مصدق بار ديگر نخستوزير شد. اينبار با اختيار ارتش.
براي او دو سال كافي بود تا جاودانگي را به تارك تاريخ بنشاند.
دو سال كافي بود تا نفت ايران را ملي كند، به نيويورك برود، شكايت دولت بريتانيا را در شوراي امنيت، بيحاصل كند. به لاهه بيايد و بار ديگر، پيروز شود به مصر برود، بر شانههاي مردمان ، قاهره بالا و پايين برود، به ايران بيايد، نفت را ملي كرده باشد. كودتا را چون سياهي زغال بر سيماي زمستاننشينان بكوبد. تبعيد شود، به باغ احمدآباد. همانجا بماند. بميرد و جاودانه شود.
سرنوشت پيكرش هرچه باشد، سرنوشت روحش، يادگار جاودانگي است.
نام او را به فرزندانتان بياموزيد. اين نام بايد جاودانه بماند.