به نام خداوند بخشنده مهربان
دو سال پيش پاييز يا زمستان 1382، شب دير وقت، علي هيجان زده به خانه ميآيد. دنبال سندهاي خانه ميگردد. ميپرسم: براي چه ميخواهي؟ ميگويد: يك زنداني پنج سال و نيم است زن و بچهاش را نديده است! ميگويم: ميتواني سند سه دانگ خودت را ببري. ميگويد : نميشود. اگر تو هم سندت را بگذاري وثيقهاش درست ميشود.
از من انكار از علي اصرار، ميگويد: خودت را جاي آن زن بيچاره بگذار! ميپرسم: زنداني چه كرده؟ ميگويد هر غلطي كه كرده! آدم است. آدم حق و حقوقي دارد. حق دارد زن و بچهاش را ببيند. و اضافه كرد: هر چند ، اصلا با كارش موافق نيستم! ولي الان مسئله اين است كه من به عنوان يك انسان وظيفه دارم كمك كنم به مرخصي بيايد. ميگويم: مي خواست آن وقتي كه آن غلط را كرد به فكر چنين روزي باشد! ميگويد: آدم آدم است. آدم گول مي خورد..... با من بحث نكن . كافي است. من نه او را ديدهام و نه ميشناسم. الان مهم نيست كه چه كرده، براي من مهم اين است كه او هم آدم هست و حق دارد به مرخصي بيايد. همين!
به ناچار جاي سندها را نشان ميدهم. نااميد ميپرسم: اگر يك روز ....به ميان حرفم ميپرد. عجله دارد. سندها را با عجله مي برد و ميگويد: نترس! قضيه مربوط به انجمن دفاع از حقوق زندانيان است. انجمن اعتبار دارد. آقاي باقي از من درخواست وثيقهگذاري كرده است و نميگذارد اتفاقي براي خانه بيفتد. از همه مهمتر، ميداني دل اين خانواده را چقدر شاد ميكني؟ ميگويم: خودت بهتر مرا مي شناسي! ولي نمي دانم چرا اصلا حس خوبي ندارم!
و بالاخره دل خانوادهاي شاد شد. من هم خيلي شاد شدم اما هيچوقت ته دلم حس خوبي نداشتم! و حالا. زمستان سال 1384. علي جهت اداي پارهاي توضيحات به دادگاه انقلاب ميرود. بازداشت موقت هست و تحت بازجويي. از طرف ديگر به من ابلاغ ميشود كه زنداني (كه برايش سند گذاشتيم ) از مرخصي به زندان برنگشته است!
عصباني ميشوم. ميگويم اگر تماس تلفني برقرار شود حتماً به علي ميگويم. دوستان همواره تذكر مي دهند كه زنداني تحت بازجويي بايست خيالش از جانب خانواده راحت باشد و گرنه تحت فشار مضاعف رواني قرار ميگيرد.
علي رغم اين نكته مهم رواني، (كه ما رعايت كرديم) ماموران و بازجويان در كنار سوالهاي شخصي من از علي (درباره حق بيمه و پرداختيها و ... كه كتباً نوشته بودم)، قضيه غيبت زنداني و مصادره قريب الوقوع خانه را هم مطرح ميكنند.
و حالا چند روزي به وقت مقرر باقي نمانده است. ميگويند 26 اسفند اگر زنداني فراري تحويل دادسرا شود كه هيچ، در غير اين صورت طبق بخشنامه جديد (همين يك ماه و نيم پيش) منزل، فوراً به نفع دولت ضبط و در معرض فروش گذارده ميشود. عصباني هستم. حسي پيچيده و متناقض دارم. هم عصباني هستم و هم به اين فكر ميكنم كه علي فقط از روي احساسات انساني و كاملاً عاطفي و جوانمردانه سند خانه را به وثيقه گذاشت. البته وكلا دلايلي حقوقي دارند كه ميتوان از اين كار جلوگيري كرد. به ياد ميآورم پاييز امسال را كه جهت گرفتن وام مطبوعاتي به سند احتياج داشتيم. به علي ميگويم: ما كه سند داريم چرا به اين و آن رو مياندازي؟ ميگويد: اگر سند را آزاد كنيم مرخصي زنداني لغو ميشود. صبركن چيزي به عفو وي نمانده است. خدا بزرگ است.
زنگ تلفن به صدا در ميآيد. امروز روزي است كه ناگهان پس از بيست و شش روز درگيري و مشغله، احساس ميكنم چيزي به وقت مقرر براي مصادره خانهمان كه تنها هستي دنيايي ماست (و در حالي كه علي در زندان است)، باقي نمانده است. هيچ خبري از آن زنداني نيست. مرتب به دوستان زنگ ميزنم. به دنبال پاسخي اطمينان بخش ميگردم. تا حدودي اطمينان پيدا ميكنم ولي ته دلم اصلاً قرص نيست. حس خوبي ندارم. زنگ تلفن به صدا درميآيد. به اين مي انديشم كه چرا علي بايست در بازداشت و بازجويي باشد! علي در كارگاه آموزشي كه در دبي برگزار ميشود، همين كه احساس ميكند برگزار كنندگان كارگاه قصد سوء در باره كشورش دارند، به دفاع از انقلاب و نظام جمهوري اسلامي ايران ميپردازد. و باز به اين فكر ميكنم كه در اين شرايط علي چگونه بايست جوابگوي ناجوانمردي كسي باشد كه داراييمان را برايش به وثيقه گذاشت! به ياد آن داستان معروف مي افتم: كسي سوار بر اسب در جادهاي ميرود. مجروحي نالان را افتاده در كنار جاده ميبيند. از اسب پياده ميشود تا به وي كمك كند. مجروح ناگهان به جان مرد مي افتد و در يك چشم بر هم زدن سوار بر اسب وي به تاخت از آنجا فرار ميكند. مرد مالباخته فرياد ميزند: برو! اما به هيچ كس نگو چه كردي! بگذار رسم اعتماد و جوانمردي از ياد نرود!
زنگ تلفن به صدا در ميآيد كسي ميگويد يك نفر اينجاست كه مشتاق صحبت با شماست. علي است. در كمتر از يك لحظه در هم ميشكند. كنترل احساسات خود را كاملا از دست ميدهد. در طول هفده سال زندگي مشترك او را چنين نديدهام. حتي در مرگ پدرش. هميشه به شوخي به او ميگفتم: تو بلد نيستي گريه كني؟! و حالا او به شدت ميگريست. احساس ميكنم و يقين ميكنم براي موقعيت پيش آمده و براي ما متاسف است نميتوانم دلداريش بدهم كاش عصباني نبودم. كاش از دست او كاري برميآمد . كاش به وي خبر مصادره قريب الوقوع خانه داده نميشد و حالا به سختي تشخيص ميدهم كه ميگويد: دارم ميميرم! ... دارم ميميرم.