مهران رفيعي
خوب نزديک عيده و وقت خونه تکونی, موقع دور انداختن آشغال ها و پاک کردن گرد و غبار از روی چيزای منزل. در کنارش هم خونه تکونی روحی و فکری, فراموش کردن تموم دلخوری ها و دل چرکی ها, دور ريختن اون چيزايی که از داخل به آدم سيخونک ميزه. کار اولی چندان هم سخت نيست, جاروی برقی هم بداد آدم ميرسه و امورات سريع تر انجام ميشه, اما برای گردگيری داخلی , کدوم دستگاه به آدم کمک مِکنه؟ فرياد رسی هم که فعلا سراغ نداريم, يوسف هم, همچنان ته چاهه و اهالی محترم کنعان مشغول داد و ستد ( يک).
بعضی وقتا آرزو می کنم کاش برای پاک کردن گرد و غبار های داخلی هم , يک نوع جاروی برقی می ساختن, يک ماشين بزرگی که کل درد ها و غصه ها, تموم کينه ها و دلخوری های همه مردم دنيا را, سر ضرب می کشيد بيرون. من که مخترع نيستم ولی می تونم حدس بزنم که چنين جارويی بايد موتور گنده ای داشته باشه, مثلا به اندازه موتور بمب افکن های ب 52, کيسه آشغالش هم بايد خيلی بزرگ باشه, از بالن هم بزرگتر, چيزی در حد ساختمون پنتاگون.
اما تا آن روزی که اين دستگاه را بسازن , و يا آن فرياد رس خوش نفس (دو) از راه برسه , بايد يه کاری کرد, نمی شه که نشست و دست رو دست گذاشت و سماق مکيد. پس عجالتا بذارين سرکه نقد را بچسبيم و حلوای نسيه را فراموش کنيم , چطوره به سراغ نسخه فريدون خان بريم؟ سنگ بزرگی برداريم و بکوبيم به شيشه غم , نکنه که هفت رنگش, هفتاد تا بشه
( سه)
از اون طرف هم حواسمون باشه که اين شيشه لعنتی دوباره پر نشه, ولی مگه بعضی از اين رسانه ها ميذارن؟ چرا جای دور بريم و از غريبه بناليم ؟ که با ما هر چه کرد اين آشنا کرد. همين بغل دست خودتون رو نگاه کنين, همين نشريات غير رنگی را عرض می کنم که سرتا پا شون صنار هم نمی ارزه, تمام صفحات شون پر از حرفای بو دار سياسيه, اونم در سطح بالای ديپلم و از جنس لفظ قلم , حتی يک عکس مامانی هم توشون پيدا نمی شه , خوب معلومه ديگه, بلوندا و ستاره ها شعور دارن و با اين جور آدما که قاطی نميشن. هرچی هم پيغام و پسغام می فرستيم که ما چيزی از سياست حاليمون نيست و کلا از حرفای جدی خوشمون نمياد , حرف مون خريداری پيدا نمی کنه و چيزی عوض نمی شه و کماکان درشون بر همون پاشنه ازلی می چرخه.
حتی وقتی که سونامی , زلزله و کاترينايی هم در کار نباشه , پيله می کنن به جنگ و حقوق بشر و گرم شدن کره زمين و از اين جور چيزای ناراحت کننده. پشت بندش هم داستان زندون ها و پناهنده ها و شنکنجه گاههای مخفی, از شرق اروپا گرفته تا غرب تهرون. کسی نيست از اينا بپرسه " آخه مگه خبره قحطه که اين جور مطالب پيش پا افتاده را گنده می کنين؟" من که نمی فهمم, انگار اينا دل شون می خواد حتی آسمون رو هم تيره و تارةک نشون بدن.
دنيا پر از خبر های خوب و شنيدنیه, چرا اونا را نمی گن که هم دلمون شاد بشه و هم از دنيا عقب نمونيم؟ بينا بينش هم چند تا عکس حال دار چاپ کنن , تصوير همونايی که اگه آدمو يکخورده بچلونن , يک شبه موهای سفيدش را سياه ميکنن , البته اگه قسمت باشه. (چار).
آخه ما چطوری ازماجراهای عشقی هنر پيشه های مامانی سينما با خبر بشيم؟ از کجا بفهميم که فلان شازده نازنين چند تا گربه داره؟ کی به ما بگه که بهمان مدل لباس هاشو از کدوم مغازه می خره؟ البته منظورم تتمه لباساشونه.
اگه اينها وظيفه قلم بدستا و مطبوعاتچی ها نيست , پس وظيفه کيه؟ شايد بازهم دسيسه ای در کاره ؟ نکنه دل شون می خواد, توی مهمونی ها چيزی برای گفتن نداشته باشيم و پاک آبرومون بره و اسباب خنده بقيه بشيم؟
صحبت از مهمونی شد , بياد ماجرای چند هفته پيش اقتادم, تمام مجلات خوش رنگ را مرور کرده بودم و مطالب داغش را کشيده بودم بيرون, در دقايق آخر هم جديد ترين ها را از روی اينترنت. همه جور چيزی در چنته ام پيدا می شد, از خبر حاملگی هنرپيشه های معروف گرفته تا اسم گرون قيمت ترين هتل های دنيا و تعداد کاديلاک های شيخ زايد.
آماده و مملو از معلومات روز می رفتم که داغ ترين آسهای اطلاعاتی را يکی بعد از ديگری بکوبم زمين و اين دفعه جبران مافات کنم , بلکه روی بعضی ها حسابی کم بشه !. ولی اين بار هم تيرم به سنگ خورد.
مهمانی بزرگی بود و جای پارک هم پيدا نمی شد, صدای موسيقی تا سر خيابون می رفت , از همون هايی که همسايه ها برای ساعت دوازده لحظه شماری می کنن تا آجان را صدا کنن.
داخل منزل صدا به صدا نمی رسيد , جماعت در زير نوری رنگارنگ و چرخنده مشغول رقص و پايکوبی و همخوانی با خواننده بودن , از اون خواننده های عجولی که تصنيف های بدو بدو می خونن و کلمات را نصف و نيمه می گن .
گوشه ای ايستادم و مشغول سير انفاس, که چشمم به زهره افتاد, حتی او هم نمی رقصيد, طفلکی روی زمين نشسته بود با ليوانی در دست , بربطش هم کنارش بود. لابد از دست می فروش و بی فروغی جامش, دلخور شده بود. (بش)
سعی کردم با چند نقری حال و احوال کنم, صدام به جايی نرسيد ولی در عوض گلوم پاره شد, از اين کار هم منصرف شدم.
وقتی که صدای موسيقی موقتا قطع شد, برای اينکه سر صحبت را باز کرده باشم, از ماهرويی در باره آخرين ترانه ای که خوانده شد, سوال کردم. پرسيدم " خواننده چی می گفت که شما تکرار می کردين؟ از چی شکايت می کرد؟ می گفت " سياهی" ," سپاهی" و يا " سه راهی"؟ با لحنی مکش مرگ ما فرمودند: " هر کدوم که شما دلتون بخواد" ! چون کاملا قانع نشده بودم, از غول پيکری که خيس عرق بود همين را پرسيدم, جواب داد " مگه اهميتی داره آقا ؟ مجلس رقصه نه کلاس درس. کافيه کمر و دهنتو را تکون بدين , و سلام". اين دفعه , حسابی قانع شدم چون دلايلش هم قوی بود و هم معنوی, در ضمن رگ های گردنش هم حرف نداشت (شيش)
می خواستم چند کلمه ای هم در مورد ماجرای اداره غله استراليا و پرداخت باج سبيل براتون بگم, ديدم اسم نحس صدام به ميون کشيده ميشه و خوش ندارم اين شب عيدی داغتون را تازه کنم. می ترسم ياد اون روز های لعنتی بيفتين که به کمک حضرات رو سرمون بمب و موشک می ريخت و دستخوش هم می گرفت. اين موضوع گندم, فعلا در مراحل ميانیه , يعنی مرحله " کی بود؟ – کی بود؟ – من نبودم" ولی بالاخره جمع و جورش می کنن و دست آخر هم تقصير را می اندازن گردن يک حقوق بگيری که مثلا يادش رفته خبر ها را به بالا دستی ها رد کنه.
يعنی مرحله " من نبودم دستم بود - تقصير منشی ام بود" و بعدش هم آبها از آسياب ميفته.
اما راستش را بخواين ,معامله های گندم هميشه بودار و وسوسه انگيز بوده, حتی قبل از اون زمون هايی که پير مرد را فرستادن احمد آباد و در عوضش کيسه های آرد گندم اهدايی برامون می فرستادن, و ما هم خم می شديم و گونی بر پشت, از پله های کشتی می آمديم پايين.
البته ما هم با پر کردن تانکر هاشون, از شرمندگی مون يه ذره کم می کرديم.
اما اگه داستان گندم را خوب دنبال کنيم , می رسيم به اصل ماجرا, همون زمانی که پدر بزرگوارمون روضه رضوان را به بهای نا چيز دو گندم بفروش رساند و ما را به اين روزی انداخت که خودتون شاهديد (هفت), و گرنه کماکان همه مون اون تو بوديم, يعنی توی باغ فردوس, و نه نيازی به ساختن اون جاروی برقی کذايی داشتيم و نه موردی برای شنيدن بانگ جرس و رسيدن آن فرياد رس.
راستش قصد داشتم که آرزو کنم که در آستانه سال جديد, همای سعادت بر بام خونه تون بشينه, ولی از ترس آنفلوآنزای مرغی اين کارو نکردم , بهر حال اگر اين پرنده خوشبختی اومد و روی آنتن تلويزيون و يا بشقاب مهپاره تون نشست,
اولا بدانيد که اين موضوع هيچ ارتباطی به آرزوی من نداره, که اگه دعای من مستجاب می شد, وضع خودم تا حالا سر و سامانی پيدا کرده بود و اسمم را توی مجله خوشبختی چاپ کرده بودن , مثل اونايی که همه ثروت همسرا شون را به پای انقلاب ريختن و به کمک امداد های غيبی ميلياردر شدن , همون سردارانی که هم ملک و مستغلات دينی دارن و هم دنيوی , چشم حسودا کور بشه, ما و شما که بخيل نيستيم. (هشت)
دوما که کاملا مواظب باشين, مدارکش را با دقت چک کنين, بخصوص پاسپورتش را, ببنين در چند ماه گذشته به کدوم کشور ها سر زده و با کدوم ماکيانی نشست و پرواز کرده است.
سوما کارت واکسيناسيونش را هم فراموش نکنين
چارما دقت کنين که مدارکش جعلی نباشه, مثل اونايی که توی سازمان ملل نشون دادن, همون کاغذاييه که برای قشون کشی به عراق سر هم کرده بودن, ميگن بيشتر ش رو از روی مشقای يک دانشجو کپی کرده بودن. عرض نکرده بودم تمام قتنه ها از دانشگاه شروع ميشه ؟ اصلا اگه اون دانشجوی فلز خراب, اون چيز کوفتی را ننوشته بود, متفقين به عراق حمله نمی کردن, ميکردن؟ بيخود نيست که برادارا از دست دانشجوا خونشون بجوش مياد و از طبقه چهارم پرت شون ميکنن توی حياط خوابگاه , دست شون درد نکنه.
موضوع پنجم را که اتفاقا از اون چارتای قبلی خيلی هم مهمتر بود پاک فراموش کرده ام, کاش اين دکتر ها يک عينکی يا سمعکی هم برای هوش و حواس آدميزاد می ساختن که اين جوری آبروش نره. جوانی کجايی که يادت بخير؟
اجازه بدين حرفامو را همينجا درز بگيرم و سال خوشی را براتون آرزو کنم , يادمون باشه که يک تولد بزرگ هم در راهه, چند ماه ديگه طفلک مشروطيت شمع صد سالگی ش را فوت ميکنه, به اميد اينکه بالاخره دوران بچگی را پشت سر بذاره و هم خودش به بلوغ برسه و هم مردم به خواسته هاشون. خوبه که همگی بهش کمک کنيم تا اسباب بازی های دوران بچگيش را از توی دست و پا جمع کنه و بذاره توی گنجه, بعضی هاشم بندازيم توی سطل آشغال, از اون چکمه ها و چادرای سلطنتی گرفته تا اين شلاقا و چادرای غير سلطنتی, از اون عروسکا و خيمه شب بازيای رستاخيزی تا اين دست بوسی ها و معرکه های ولايتی و .... البته چند تا قلم درشت هم هست که نه توی گنجه جا ميشه نه توی سطل زباله, مثل دروازه های تمدن بزرگ و دم و دستگاه جن گيری و .... اينا را هم فعلا ميذاريم توی حياط خلوت پشت خونه تا سر فرصت فکری براشون بکنيم, شايدم سمساری سر کوچه خريدارشون باشه و چند پشيزی هم عنايت بکنه, بالاخره کاچی بعض هيچيه, مگه نه؟
به اميد سالی که در اون, هيچ شايانی را از کنار تاب و سرسره به پشت سيم های خار دار نبرن, هيچ پروانه ای پر پر نشه و هيچ زيبايی را هم خفته نکنن.
دل تون شاد و لب تون خندان باد.
اواخر زمستان هشتاد و چهار
مهران رفيعی – استراليا
پا نوشته. برخی دوستان گوشزد کرده اند که سر نخهايی بدهم, بروی چشم, اين چند سطرهم به خاطر عزيز اونا. همه شعرها از خواجه شيراز, ولاکن يکمی از سايه, سومی از مشيری, شيشمی از استاد سخن, سعدی, آخری هم از مولانا.
يک - يوسفی در چاه و اين کنعانيان / بر سر بازار سودند و زيان
دو- مژده ای دل که مسيحا نفسی ميايد / که ز انفاس خوشش بوی کسی ميايد
سه - گر نکوبی شيشه غم را به سنگ / هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
چار- گرچه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم گير / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم
بش- وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک / زهره در رقص آمد و ميگفت نوش
شيش - دلايل قوی بايد و معنوی / نه رگهای گردن به حجت قوی
هقت - پدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت / ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
هشت - بود پادشاهی پيش ازين / ملک دنيا بودش و هم ملک دين