چهارشنبه 23 فروردین 1385

پیر زشت، آرشام پارسی

[email protected]

و آن پير زشت که پسران و دختران ما را مي دزدد و با گيسوان درازش آنها را گره مي زند، هنوز زنده است.

با گذشت زمان، او انگشت نما مي شد به رفتار و گفتار چنان با ادب و بي ريا و ناب که کلام بر لبانش گل آرامش و عشق و صداقت مي شد.
او از دريچه بي شيشه و دور از دسترس اتاق فعلي اش، گريز برگ هاي خشکيده از گرماي بي مروتي را تماشا مي کرد و درختان را که سراپا شکوفه مي شدند اما خشکيده و ميوه هاي رسيده با طعم کال آنها را که در باغستان زرد رنگ کنار اتاقش بر زمين مي افتادند. در آن قسمت از حياط که ويران شده بود اما خانمان سوز، آن شاخ و برگ درختان، ديوارهاي ترک خورده از فرياد بي عدالتي را و سقف هاي فرو ريخته را مي پوشانيدند و حجره ها و رواق هاي بدبو را جلوه اي از بهشت دروغين مي ساختند. در آلاچيق هاي کنار ديگر حياط، کبوتران کبود به جاي زاغ هاي سپيد نشسته بودند و چهچهه مرغان لجن خوار جاي نماز و نيايش هد هد زيبا را گرفته بودند.
آن سوي ديگر دريچه، در اتاق هاي ويران، سايه ساري گرم بود که در آن پروانه ها از غبار بال خود ابريشم ميتافتند و در آتش مي سوزاندند و سکوت حياط گاه گاهي با آمد و شد مارمولک ها در هم مي شکست و عطر نرم برگ ها احساس مهر و شفقت درختان را که ريشه شان بر ديوارهاي کهن چنبره زده بود، چند چندان مي کرد و سوگوار مي نمود.
درون اتاق که سرشار از بالاترين رنگها بود و خطوطي قديمي و نو بر ديوار آن قاب شده بودند و درهاي بس گران قيمت و آهنين که قفل هايي از الماس چند قيراتي بر بدن داشتند چيزي نبود جز رشته هاي پراکنده باد که از هق هق هاي اتاق نشينان در فضا پراکنده بودند و بوي آشنا و هراس انگيز ديدار ميزبانان مي دادند.
هياهوي شهر آرامش دريچه او را در هم مي شکست، واپسين ترانه غمگين مسافر، خنده مردي که گم بود، ناله ي زني که پيدا شده بود، سکوت دادخواهي که خودش را تبرئه کرده بود، فرياد بي زباني که گناهکار شناخته شده بود و چشمهايي که غرق در آبهاي زلال و گونه هايي که خيس از آبهاي شور شده بوند.
مسافر،خنده،ناله،سکوت،فرياد،چشم ها و گونه ها از پيش چشمش مي گذشتند و اين تصاوير به عطرهايي آغشته بودند. آسمان بوي خاک مي داد ، زمين بوي آب مي داد، ديوار بوي ناله مي داد و گيسوانش بوي گريه.
تاريکي فرا مي رسيد صداي قيج قيج و تق تق تالارها به گوش مي رسيد و خبري از سکوت پر جنجال مي داد. حال چه کسي از بوسه حرف مي زند؟ چه کسي از رنگ سرخ لاله حرف مي زند؟ چه کسي از اشک مادر ميداند و اصلا چه کسي چه مي داند؟
ناگهان صداي تق تق پايي به گوش رسيد. آيا درست شنيده؟ آيا زماني فرا رسيده که لاله سرخ معناي شقايق سياه را بفهمد؟ آيا زمان آن رسيده که صداي چکش سکوت که بارها بر ميز کوبيده شده بود با گيسوان آن پير زشت آشتي کند؟ آيا زمان آن فرا رسيده که خوبي جاي بدي را بگيرد و آيا واقعا زماني است که حق معنا شود و برگي ديگر از درخت زرد و ميوه اي کال و شکوفه اي بخشکد تا معناي بهار در زمستان بهتر درک شود؟
دري کوبيده شد، اما اين کدام درب بود؟ دري بود از درب هاي بهشت يا دري از درهاي به حکمت باز و بسته شونده؟ آن در اتاق او بود که کوبيده مي شد به ارامي اما پرصدا تر از هميشه. مردي خوش سيما با بوي عطر آب گل سرخ با پوششي در خور احترام که با ديدن او ناخداگاه تمام بدي ها و سرنوشت هاي پي آمدش، اشتباهي نه چندان دور، غفلتي نه چندان کم و کلماتي نه چندان تواناي معنا رساندن در ذهن تداعي ميشد.
"بلند شو فرزندم و با من بيا"
چه دلنشين، چه با مهر، چه زيبا واژه هايي. کفش هايي داشت که از چلاقي به هديه گرفته بود و بر پاهايش پوسيده بود. بلند شد اما انگار چلاقي صاحب کفش ميراث خود کفش بود و ناتواني پاها را به ارمغان آورده بود. بلند شد اما تا به حال اينگونه بر پا نايستاده بود، زانوهايش چنان بودند که ديگر مايل به خميدن نمي شدند، پاهايش چنان بر زمين چنگ انداخته بودند که انگار ديگر زمين را لمس نمي کردند، بلند شد اما نه به قوت خود. دست هاي او بود که او را کمک داد تا برخيزد و اين احساسات در او متبلور شود. چه زيباواژه هايي. تا به حال چنين والديني را بر خود نديده بود و هيچگاه طعم اين گونه فرزند بودن را مچشيده بود. به راستي چقدر با شفقت اين کلمه ادا شده بود. هيچ گاه کسي اين چنان بر دري به انتظار او نبود، هميشه عمر تنها و بي کس بود و هيچ کس در هيچ شام گاهي در کنار شمع هايي سوزان بر روي ميز شامي از عشق به انتظار قدم هاي او ننشسته بود. چه زيبا واژه هايي. تا به حال هيچ کس از او دعوت نکرده بود که هم قدمش شود، هميشه بي کس وار قدم بر مي داشت اما اکنون کسي به انتظار هم قدمي او ايستاده بود با چشماني خيس از اشک هاي شيرين. با من بيا، با من بيا و با او رفت.
با او رفت و چه چيزهايي که نديد! او رفت تا ديوار ترک خرده را از نزديک ببيند. او رفت تا برگ هاي زرد را از نزديک ببيند. او رفت تا زمزمه هاي مغفرتي دروغين را بشنود. او رفت تا چارپايه اي کوتاه را ببيند. او رفت تا ميوه هاي کال و شکوفه هاي خشکيده را از نزديک ببيند. او رفت تا کسي را ملاقات کند که از کودکي از او هراسان بود، از کودکي وعده ديدار او داده شده بود، از کودکي بوي ان را استشمام مي کرد اما راهي جز رفتن نداشت زيرا که اگر نمي رفت پاهايش از او شاکي مي شدند پس ناچار به رفتن بود و هرگاه فکري براي تغيير جاده اش داشت پاهايش مي رفتند اما او را با خود نمي بردند. او رفت تا آن وعده موعود را ملاقات کند. او رفت تا آن تنه خشکيده درختي را ببيند که گيسواني از الياف داشت و او را زينت بخشيده بود. او رفت تا آن را ببيند و گيسوانش را به ناچار لمس کند و از آن گردن بندي زمرد سازد و بر گردن خشکيده خود افکند و قطرات چکيده چشمانش را به ان هديه کند. آري او رفت تا آن پير زشت را ببيند و زشتي اش را براي يکبار ديگر افزايش دهد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

او رفت و ديد و خاطره اي به جا گذاشت.
خاطره اي که تلخ تر از بادام هاي بي مروت است، خاطره اي که شکافنده تر از دشنه جلادان تاريخ است، خاطره اي که آبشارسازان چشم همجنس هاي او است. خاطره اي که بهتر از ملاقات با اژدهاي خفته پايين کوهي بود که او پرتاب مي شد. خاطره اي که بهتر از آجرهاي ديواري بود که بر سر او خراب مي شد و هزاران بد و بدتر.
آري اين سرنوشت نويد داده شده کسي بود که گرايشي داشت از دل و سرشت خود.

آري او يک همجنسگرا بود که اعدام شد.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پیر زشت، آرشام پارسی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016