چهارشنبه 3 خرداد 1385

شرمنده از قرمه‌سبزي ليبراليسم، متن کامل سخنراني اکبر گنجي در مراسم "دوم خرداد، بدون دولت خاتمي"، روزآنلاين

اکبر گنجی
خاتمي، سروش، كديور و بسياري از چپ‌هاي مذهبي به درستي گوشزد مي‌كنند كه ليبراليسم با دين تعارض دارد، اما صداقت حكم مي‌كند كه آنها در مقام يك فرد ديندار به صراحت ليبراليسم را نفي و طرد كنند، نه اينكه تمام آموزه‌هاي ليبرالي را بپذيرند، اما آنها را دموكراسي بنامند و مدعي شوند كه دموكراسي با اسلام سازگار است و از مردم‌سالاري ديني دفاع نمايند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

اکبر گنجي ديروز در مراسمي که تحت عنوان "دوم خرداد، بدون دولت خاتمي" و با شعار "حركت اصلاحي يا اصلاح حركت" برگزار شد، از دوم خرداد سخن گفت. متن سخنراني وي به شرح زير است:

جنبش دموكراسي‌ خواهي ايران ‌زمين، يك قصة شنيدني دارد: قصة ليبرال هاي شرمنده از خورشت قرمه‌سبزي.
اول: اجزاء خورشت قرمه‌سبزي: خورشت قرمه‌سبزي، يكي از غذاهاي سنتي و مطبوع ايرانيان است. اين خورشت تركيبي است از: لوبيا، گوشت، پياز، روغن، آب، نمك، تره، جعفري و شنبليله. قرمه‌سبزي برساخته‌اي انساني است. مي‌توان نام ديگري بر آن نهاد، اما محتواي آن تغيير نخواهد كرد، به شرطي كه از مواد اصلي هميشگي‌اش تهيه شود.
اينك افرادي را در نظر بگيريد كه با لذت تمام قرمه‌سبزي مي‌خورند اما از نام آن شرمنده‌اند. گروهي از مردم، به طور علني در رستوران ها، قرمه‌سبزي مي‌خورند، اما وقتي ناظران به آنها مي‌گويند آنچه مي‌خوريد خورشت قرمه‌سبزي است، شرمگينانه اظهار مي‌دارند آنچه مي‌خورند قرمه‌سبزي نيست، بلكه بستني است. غذايي كه فرد ميل مي‌كند، ممكن است براي او مفيد يا مضر باشد، در هر حال فرد با انگيزه‌هاي مختلف مي‌تواند با تغيير نام، منكر آنچه خورده، شود. سه بيمار زير را در نظر بگيريد.

ـ متخصص تغذيه به فردي ديابتي گوشزد كرده كه به طور مطلق از خوردن كله پاچه و بستني و نان خامه‌اي پرهيز كند. فرد ديابتي كله‌ پاچه و بستني و نان‌ خامه‌اي مي‌خورد، اما در عين حال مدعي است فقط كدو، گوجه‌فرنگي و لوبياي آب‌پز خورده است كه براي سلامتي‌اش بسيار مفيدند.

ـ متخصص تغذيه به فرد لاغر ضعيف دستور داده است كه بايد به حد كافي از مواد پروتئين‌دار، چربي‌ها و مواد قندي استفاده كند، وگرنه از پاي در خواهد آمد. بيمار با مطالعه آثار پزشكي و مشاهدة ديگر بيماران در مي‌يابد كه راهي جز عمل به نسخه پزشك در پيش ندارد. لذا براي نجات جان خود، به حد كافي از پروتئين‌ها، چربي‌ها و مواد قندي استفاده مي‌كند، ولي در عين حال مدعي است آنچه مي‌خورد، آب و چاي است كه فاقد كالري‌اند، نه مواد پركالري.

ـ پزشك متخصص براي درمان يك بيمار، سرم آلبومين تجويز كرده است. به بيمار سرم تزريق مي‌شود، اما بيمار كه بيسواد است، به دليل بي‌سوادي و جهل، مدعي است كه آنچه به او تزريق كرده‌اند شربت آبليمو است، نه سرم آلبومين.

با ذكر اين مقدمه، مي‌توان نگاهي گذرا به دموكراسي‌خواهي امروزيان انداخت. داستان دموكراسي‌خواهي روشنفكران، چپ‌ها و احزاب دوم خردادي، كاملاً مشابه سه بيمار ياد شده است. نظريه‌پردازان سياسي، در مقام نظر مي‌گويند: "دموكراسي يعني ليبرال دموكراسي"، "ليبراليسم تقدم تاريخي ـ وجودي بر دموكراسي دارد"، "بدون ليبراليسم نمي‌توان دموكرات بود" و از جهت عملي مي‌گويند: "ليبراليسم شرط لازم براي ايجاد دموكراسي است. اول جامعه‌تان را ليبرال كنيد تا بعد جامعه‌تان دموكرات شود."

اما روشنفكران، چپ‌ها و احزاب و فعالين سياسي، دقيقاً مشابه سه بيمار ياد شده اتخاذ موضع مي‌كنند.

يك گروه به شدت از آموزه‌هاي ليبرالي دفاع و در راه تحقق عملي آنها گام بر مي‌دارند. اما به دليل جهل و عدم آشنايي با مكاتب سياسي، مدعي‌اند كه آرمانشان ليبراليسم نيست، بلكه تمامي آموزه‌هايي كه باور دارند و آنها را تبلغ و ترويج مي‌كنند، آموزه‌هاي دموكراتيك است. نه ليبرالي.

گروه دوم مي‌داند كه ليبراليسم مسائل و مشكلات او را حل و رفع خواهد كرد، لذا آگاهانه از آموزه‌هاي ليبرالي دفاع مي‌كند، اما آگاهانه و از سر شرمندگي مدعي مي‌شود كه اصول مقبولش، اصول دموكراتيك است.

گروه سوم افرادي هستند كه مي‌دانند ليبراليسم با فرهنگ و دين‌شان تعارض بنيادين دارد و ليبراليسم باورهاي ريشه‌اي‌شان را متزلزل و نابود مي‌كند. اينان هم از آموزه‌هاي ليبرالي دفاع مي‌كنند، اما آن آموزه‌ها را آموزه‌هاي دموكراتيك مي‌خوانند.

دوم: اجزاي ليبراليسم: ليبراليسم، مثل خورشت قرمه‌سبزي، مؤلف از اجزايي است كه از تركيب آنها، اين نظام فكري ساخته مي‌شود، اين اجزاء به قرار زيرند:
1- بدبيني به قدرت: [خصوصاً قدرت مطلقه] و كوشش جهت مهار قدرت دولت از طريق:
1-1- دموكراتيك كردن دولت: دولت دموكراتيك بيشترين بخت و امكان را براي تأمين آزادي و برابري دارد. دولت دموكراتيك از نظر ليبرال‌ها "دولت حداقلي" است. دولتي است كه مدام كوچك مي‌شود. حوزه‌ فعاليت آن محدود و از نظر قانوني به شدت تعيين شده و تحت نظارت است.

1-2- رواداري، تساهل و تسامح: تعقيب سياست‌هايي كه تساهل، و تسامح و آزاد بودن وجدان را محقق نمايد. جان لاك معتقد بود كه اصل نخست ليبراليسم [نخستين اصل زندگي اجتماعيِ انساني و بخردانه] رواداري است. قبول ديگري، قبول تفاوت و تمايز، قبول اينكه حقيقت نهايي پيش من يا در انحصار من نيست. من بايد با ديگري ارتباط يابم، مكالمه كنم، به تفاهم برسم، تفاوت‌هاي‌مان مشخص و برجسته شوند. دموكراسي معنايي جز اين ندارد. با كسي كه مثل من نيست چنان زندگي مشترك را طرح مي‌ريزم كه آزادي هر دوي مان تامين شود. مي‌كوشم و مي‌خواهم كه با ديگري به فهم مشترك از جهان دست يابم.

1-3- نفي پدرسالاري: زندگي خوب و خير به افراد بستگي دارد. دولت نمي‌تواند و نبايد نظر خودش را در زمينه سعادت و زندگي خوب را به شهروندان تحميل كند. افراد بايد از قدرت اجباركننده دولت در امان باشند.

2- جدايي نهادي قواي حكومتي [تفكيك قواي مجريه، مقننه و قضاييه]: ما اصل تقسيم قوا را مديون ليبرال‌ها هستيم. دونت مونتسكيو آن را پيش كشيد. اصلي كه در قانون اساسي بيشتر كشورها آمده است و در بسياري موارد زير پا گذاشته مي‌شود. اصل بايد، به حداكثرِ ممكن رساندنِ اين جدايي باشد. در عين حال ليبرال‌ها به نكته‌ي مهمي تاكيد دارند: قوه‌ قضاييه بايد به طور كامل مستقل از ساير قوا باشد. تجربه‌ ما در دهه‌ي اخير و به قدرت رسيدن اصلاح‌طلبان به اهميت بنيادين و كليد‌ي اين نكته گواهي مي‌دهد. بدون قضاتِ مستقلِ قدرتمند، كه از حقوق شهروندان در مقابل دولت دفاع مي‌كنند، دموكراسي معنايي نخواهد داشت.

3- حاكميت قانون: عبارت مشهور ليبرالي كه "در حكومت مشروطه قانون شاه است و در حكومت، استبدادي، شاه قانون است" تكيه بر اهميت اصلي دارد كه امروز همه از آن ياد مي‌كنند: حاكميت كامل قانون، برابري شهروندان در برابر قانون و...

نبايد ما ايرانيان با پذيرش اينكه "قانون بد بهتر از بي‌قانوني است"، مبارزه براي قانون خوب را از ياد ببريم. مبارزه‌اي كه ليبرال‌ها آن را مهم‌ترين نكته‌ها مي‌دانند. هر مصوبه‌اي، قانون نام مي‌گيرد. قانون بايد عادلانه باشد و هر قانوني بايد برابري و آزادي كليه شهروندان را به رسميت بشناسد.

4- فردگرايي: حفاظت از استقلال و شأن شخصي افراد در برابر اجبار دولت، كليسا و جامعه. فردگرايي از يك سو به معناي حفاظت از استقلال افراد است و از سوي ديگر معنايي ژرف‌تر هم دارد: گسترش خلاقيت‌ها وتوان‌هاي آفريننده‌ افراد. قبول فرد به عنوان كسي كه حق دارد و بايد بتواند كه زندگي خود را چنان كه مي‌خواهد سامان دهد. اين به معناي قبول شان و مقام انساني او است.

5- آزادي‌: صيانت از آزادي‌هاي اساسي عقيده، بيان، اجتماعات، دين. آزادي در ليبراليسم آنقدر مهم است كه بسياري گوهر ليبراليسم را آزاديخواهي ‌دانسته‌اند و گفته‌اند ليبرال‌ها افرادي هستند كه در صورت تعارض هر امري با آزادي، آزادي را انتخاب مي‌كنند. [رجوع شود به بحث آيزيا برلين در خصوص تعارض آزادي و برابري].

6- برابري: تساوي و برابري در مقابل قانون، دادگاهها و محاكم، برابري امكانات و فرصت‌ها. آن‌چه در ليبراليسم كلاسيك به عبارت‌هاي بالا تعريف برابري بود، در ليبراليسم امروزي پيشرفته‌تر و كامل‌تر شده است. متفكران ليبرالي چون راولز، رورتي، پاتنام و دوركين با طرح عدالت هم چون انصاف به شكل تازه‌اي از برابري [خاصه برابري در حوزه‌ اقتصاد] دفاع مي‌كنند و آن را هم ارز با آزادي پيش مي‌كشند. ليبراليسم امروزي مفهوم برابري را به معنايي جديد پيش مي‌كشد.

7- جدايي كليسا از دولت: تفكيك نهادهاي دين‌بنياد از نهادهاي عقل بنياد، نفي دينِ دولتي و دولت ديني. كساني كه دولت ديني و دين دولتي را رد مي‌كنند، در واقع يك آموزه‌ي ليبرالي را پيش مي‌كشند. آنان در گام بعد بايد بپذيرند كه قانون‌هايي كه زندگي انسان‌ها را نظم مي‌دهند بايد از متن همين زندگي واقعي نتيجه شوند و نه از متون كهن يا بهتر بگويم تاويل و تفسيرهاي خاص از متون كهن. اين هم يكي از مهم‌ترين آموزه‌هاي ليبرالي است كه قانون‌ها بايد مستقل از هر سنت و هرگونه تفسير متون به زندگي واقعي وابسته باشند.

ليبرال‌ها همواره دين را در حوزه‌ي خصوصي مي‌پذيرند. آن‌ها به يكي بودن نهاد دين و نهاد دولت اعتراض داشتند و دارند. ليبرال‌ها ضددين نيستند. آزادي دين يكي از اصول بنيادين ليبراليسم است. برخلاف ماركسيست‌هاي ارتدكس كه در صدد نفي كامل دين، حتي از قلمرو زندگي خصوصي و اخلاق شخصي بودند [چون دين را افيون توده‌ها مي‌پنداشتند] ليبرال‌ها بر اين اعتقادند كه هركس حق داشته باشد بنا به اعتقادات ديني خود، زندگي شخصي‌اش را نظم دهد. اما قانون مدني استوار به آموزه‌هاي هيچ دين خاصي نبايد نباشد. قانوني باشد كه تضمين آزادي دين در قلمرو زندگي و اخلاق شخصي باشد. از قضا قانوني كه استوار به آموزه‌هاي ديني خاص باشد نخواهد توانست آزادي تمام اديان را تضمين كند.

8- سرمايه‌داري: مطابق تعريف دايره‌المعارف آكسفورد [1988]، سرمايه‌داري: "يك نظام سازماندهي اقتصادي، مبتني بر رقابت بازار، كه در آن ابزار توليد، توزيع و مبادله تحت مالكيت خصوصي است و افراد يا شركت‌ها آن را مديريت مي‌كنند." از نظر ليبرالها، پايبندي به آزادي مستلزم تأييد نهادهاي مالكيت خصوصي و بازار آزاد است.

اقتصاد بازار طي دو دوره رياست جمهوري هاشمي ـ خاتمي [84-68] مبناي برنامه‌ريزي قرار گرفت و تقريباً از سوي همه فعالين سياسي، احزاب دوم خرداد، روشنفكران و نيروهاي چپ پذيرفته شد. رشد سريع و بالاي چين از سال 1979 تاكنون، ناشي از رد اقتصاد سوسياليستي و پذيرش و اجراي اقتصاد بازار و خصوصي‌سازي است. اگر از منظر دموكراسي به اين رويكرد نگريسته شود، حق با برينگتون مور است كه گفت: "بورژوازي نباشد، دموكراسي نيست".

ماركس بهتر از هر كس ديگري در مانيفست كمونيسم، نقش انقلابي بورژوازي در تحول مغرب زمين را عيان كرد:
[بورژوازي در طول فرمانروايي‌اش كه هنوز به صد سال نمي‌رسد نيروي توليدي بس متنوع‌تر و عظيم‌تري از جميع نسل‌هاي قبلي خلق كرده است. تسليم نيروهاي طبيعت به دست بشر و خلق ماشين‌آلات و استفاده از شيمي در كشاورزي و صنعت دريانوردي با كشتيهاي بخاري و اختراع تلگراف و آمايش كل تازه‌ها براي كشاورزي و ايجاد نهرهاي منشعب از رودخانه‌ها و احضار انبوه مردمان همچون لشكر جنها؛ آدميانِ كداميك از قرون ماضي گمان مي‌كردند كه چنين قدرت خلاقي در بطن نيروي كار اجتماعي نهفته است... ايجاد انقلاب مستمر در توليد و در انداختن آشوب بلاوقفه در تمامي رابطه‌هاي اجتماعي و عدم يقين و تلاطم پايان‌ناپذير، عصر بورژوايي را از تمامي اعصار قبلي متمايز مي‌سازد. تمام روابط ثابت و منجمد و آراء و عقايد محترمِ وابسته به آنها به حاشيه رانده مي‌شود و روابط تازه شكل يافته قبل از آنكه استوار شوند، منسوخ مي‌گردند. هر آنچه چنين سخت و استوار است دود مي‌شود و به هوا مي‌رود، هر آنچه چنين مقدس است دنياوي مي‌شود و دست آخر آدميان مجبورند با صبر و عقل با وضعيت واقعي زندگي و روابطشان با ديگر همنوعان روبه‌رو شوند... بورژوازي بسياري از پيوندهاي فئودالي را از هم گسست، پيوندهايي كه انسان‌ها را به "مخدومان طبيعيشان" مي‌پيوست و هيچ قيدي ميان آدمي با آدمي باقي نگذاشت مگر سود عريان و داد و ستد پوليِ خشك و بي‌روح. جذبه‌هاي ملكوتي خشك‌انديشي زاهدانه و جوش و خروش پهلوانانه و شيوه‌هاي احساساتي عوامانه را در آبهاي يخزدة حسابگري هاي خودپرستانه غرقه ساخت... بورژوازي هالة مقدس تمامي مشغله‌هايي را كه سابقاً محترم بودند و با خشيت نگريسته مي‌شدند زدود ... بورژوازي پرده احساسات را از روي خانواده كشيد و رابطة خانوادگي را به رابطة پولي صرف بدل ساخت... و به جاي استثماري كه حجاب توهّمات گوناگون سياسي و مذهبي آن را پوشانده بود، استثماري آشكار و بي‌شرمانه و مستقيم و عريان را باب كرد].

جان گري در ابتدا فردي ليبرال بود. اما از اواخر دهه 90 ميلادي از ليبراليسم به پست ليبراليسم عبور كرد. گري در سه‌گانه خود [آيزايا برلين، جان استوارت ميل، فون هايك] و كتاب ليبراليسم، از ليبراليسم فاصله مي‌گيرد. اما همو به تأكيد مي‌گويد: "سوسياليسم نيز تنها تا حدي به موفقيت دست يافته كه در عناصر اساسي مدنيت ليبراليسم جذب شده است."

بازار، قدرت را پراكنده و تجزيه مي‌كند و تصميم‌گيري را آسان مي‌سازد. بازار براي تحقق آزادي سياسي نيز لازم است. وقتي كه دولت تنها منبع درآمد و اشتغال باشد، جايي براي آزادي يا مخالف واقعي وجود ندارد [مقايسه شود با ايران كه در آن 80 درصد اقتصاد دولتي است و نفت به عنوان بزرگترين مانع دموكراتيزه شدن نظام سياسي عمل مي‌كند. دولتي كه به جامعه مدني متكي و وابسته نيست و تمام اقشار جامعه مواجب بگير آنند، دولت دموكراتيك نيست].
فون هايك سوسياليسم را به لحاظ معرفت ‌شناختي محال مي‌دانست، بدين معنا كه هر نظام سياسي كه در آن بازار سركوب يا قلب يا تحريف شده باشد، در استفادة مؤثر از شناخت عملي شهروندان ناتوان خواهد بود. مطابق نظم خودانگيخته هايك، نهادهاي اجتماعي در نتيجه عمل انساني پديد مي‌آيند اما نه از طرح و طراحي انساني. شناخت ما از جهان، خصوصاً جهان اجتماعي، نخست در اعمال و مهارتهاي ما تجسم مي‌يابد، و صرفاً در مرحلة دوم است كه در نظريه‌ها جلوه‌گر مي‌شود، لذا دست‌كم بخشي از دانش عملي همواره غيرقابل بيان است. عقل معمارانه و ساختمان‌گر كه چون يك مهندس ساختمان مي‌خواهد كل جامعه را بسازد، از سوي هايك ناممكن و نامطلوب ارزيابي مي‌شود.

اگر دقت كنيم متوجه مي‌شويم كه سوسيال دموكراسي اروپايي [به ويژه در شكلي كه پس از جنگ دوم جهاني و توسعه‌ روزافزون دولت دموكراتيك "بورژوايي" و رشد نيروهاي توليد در پيكر اقتصاد استوار به بازار آزاد، رقابت و... يافت] در اساس تعارضي با زندگي و شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري ندارد. اين نكته‌اي است كه ناقدان لنينيست و استالينيستِ سوسيال دموكراسي از يادآوري آن خسته نمي‌شوند و به راستي هم در عرصه‌ي نظر و هم در زندگي واقعي و عملي شاهد اين نكته هستيم كه سوسيال دموكراسي "زيربناي اقتصادي بازار آزاد و رقابت آزاد" را پذيرفته و تنها پيشنهادهايي براي توزيع عادلانه‌تر ثروت، رفاه بيشتر شهروندان [خاصه در سطوحي چون زندگي مصرفي، و امكانات ضروري فرهنگي، پزشكي و...] مي‌دهد. پيشنهاديي كه نه تناقضي با مبناي زندگي اقتصادي سرمايه‌داري دارند و نه لزوماً از جانب متفكران و سياست‌مداران ليبرال رد مي‌شوند.

سوسيال دمكرات‌هاي اروپايي اين نكته را به خوبي دريافته‌اند كه عدالت اجتماعي بدون تحقق دولت دموكرات و بدون پذيرش بي‌قيد و شرط آزادي شهروندي ممكن نخواهد بود. تجربه‌ي تلخ ماركسيسم شورويايي [و اقمار آن در چين، آلباني و...] به بهترين شكلي نشان مي‌دهد كه شعارهاي عدالت‌طلبي در عمل منجر به چه نظام سركوب‌گر، چه استبداد رعب‌انگيز و تحديد مطلق و كامل حقوق دمكراتيك شهروندان و آزادي‌هاي مدني مي‌شوند. تنها كساني كه به راستي معتقد به اين نكته باشند كه در پرتو حفظ و گسترش آزادي‌هاي مدني [با تمامي بايسته‌ها و نيازهاي آن از جمله آزادي اقتصادي] قادر به گسترش نظامي عادلانه‌تر و توزيع ثروت و امكانات به معنايي واقعي خواهند بود، جان كلام را دريافته‌اند.

در مقابل كساني كه بدون اعتقاد و عمل به ضرورت‌هاي آزادي شهروندي، حقوق دمكراتيك و حقوق بشر، دم از عدالت اجتماعي و اقتصادي مي‌زنند، يعني آن كساني كه به ‌عنوان سد و مانع در راه تحقق حقوق ابتدايي بشر [بديهي‌ترين حقوق و آزادي‌ها] مي‌ايستند و آن‌ها را سركوب مي‌كنند [يا به صورت نظري آن سركوب‌ها را توجيه مي‌كنند] در واقع چيزي بيش از "عدالت فاشيستي" را پيش نمي‌كشند، و راه آنان در بهترين شكل منجر به سهيم شدن و برابري در فقر و تنگ‌دستي خواهد بود. فقري اجتماعي كه البته نخبگان حاكم در آن سهمي ندارند، برعكس زندگي مرفه مالي و امنيت و سلامت خواهند داشت.

9- تفكيك جامعه مدني از دولت: جامعه مدني شبكه‌اي از انجمن‌ها و جمعيت‌هاي خودمختار و مستقل از دولت است كه شهروندان را در ارتباط با مسائل مورد علاقه عموم به هم پيوند مي‌دهد، و با صِرفِ موجوديت يا عملشان مي‌توانند بر سياست عمومي تأثير بنهند. جامعه مي‌تواند از طريق اين گونه انجمن‌ها و جمعيت‌هاي آزاد خود را سامان دهد و اعمال خود را هماهنگ كند و به نحو قابل‌توجهي جهت سياست دولتي را تعيين كنند يا تغيير دهند. اين انجمن‌ها تمرين خود حكمراني‌اند. براي خودْ حكمراني بايد تعداد بيشماري از اين نوع انجمن‌ها در جامعه وجود داشته باشد.

ديويد هلد يكي از مدافعان كنوني سوسيال دموكراسي و دموكراسي جهاني است. به گمان وي "دموكراسي تنها و تنها از فدراسيوني از دولتها و جوامع دموكراتيك مي‌تواند پديد آيد". وي كه يكي از ناقدان جدي ليبرال دموكراسي است مي‌نويسد: [از ضرورت پذيرفتن چند اصل بنيادين ليبرالي گريزي نيست، اصولي در ارتباط با محوري بودنِ علي‌الاصولِ ساختار "غيرشخصيِ" قدرتِ عمومي، قانون اساسيِ تضمين‌كننده و حافظ حقوق، گوناگوني مراكز قدرت در درون و بيرون دولت، و سازوكارهاي تأمين‌كنندة رقابت و بحث در ميان برنامه‌هاي سياسي گوناگون. اين نكته از جمله مؤيد اين انديشه بنيادين ليبرالي است كه "جدايي" دولت از جامعة مدني بايد از عناصر نظام سياسي دموكراتيك باشد].

هم اكنون متفكران و فعالان اصلاح طلب ايراني ، هم چون بسياري از روشنفكران و حتي شماري از چپ گرايان [خاصه معتقدان به ضرورت طرح تفسيري جديد از انديشه هاي ماركس] اين نكته‌ها را پيش مي‌كشند كه خواهان تفكيك جامعه‌ي مدني از دولت هستند [با پيشنهاد نهادها و انجمن‌هاي صنفي و .... در حد جامعه مدني] و نيز تفكيك عرصه عمومي از عرصه‌ي خصوصي هستند. آنان به يك معنا كل پروژه و برنامه‌ريزي سياسي خود را متكي به اين نكته‌ها كرده‌اند. در اين حالت بايد از ايشان پرسيد كه اين پيشنهادها [كه به صورت استراتژي مطرح مي‌شوند] چه چيزي غير از پيش كشيدن اصولي ليبرالي است؟ چرا حاضر نمي‌شوند به صراحت بگويند كه اين مهمترين پيشنهادهايشان ريشه در انديشه و عمل ليبرالي دارد؟

10- تفكيك عرصه خصوصي از عرصه عمومي: كاركرد حوزه عمومي، عقلاني كردن اقتدار دولتي از طريق آثار نهادينه شدة گفت‌وگوي آگاهانه و اجماع عاقلانه است. دفاع از آموزة ليبرالي عرصه عمومي و كوشش جهت ايجاد عرصه عمومي، راهبردي است كه بدرستي از سدي سو آزاديخواه دنبال مي‌شود. يورگن هابرماس حدود 44 سال پيش [1962] رساله استادي‌اش در دانشگاه ماربورگ را زير عنوان دگرگونيِ ساختاريِ حوزه‌عمومي منتشر كرد. هابرماس نشان مي‌دهد كه حوزه عمومي «فرزند قرن هجدهم» است. مي‌دانيم كه دموكراسيها از اوائل قرن بيستم رفته‌رفته شكل گرفتند. در قرن هجدهم دموكراسي وجود نداشت. اما ليبرالها عرصه عمومي را ايجاد كردند. تامس مك‌كارتي در اين باره در مقدمه كتاب هابرماس مي‌نويسد: [حوزة عمومي ليبرال كه بين جامعه مدني و دولت قرار مي‌گرفت و در آن بحث عمومي ـ انتقادي در باب مسائل همگاني نهادينه مي‌شد در شرايط خاص تاريخي ويژه‌اي از توسعة اقتصاد بازار شكل گرفت. بورژوازي نوظهور در فرايند مبارزه با عملكردهايي پنهان و بوروكراتيكِ حكومت مطلقه به تدريج موفق شد شكل پيشين حوزة عمومي را كه در آن قدرتِ حاكم صرفاً "در برابر" بازنمايي مي‌شد از بين ببرد و شكل جديد حوزة عمومي را جايگزين آن كند. در اين شكل جديد، اقتدار حكومت به واسطة گفتمان انتقادي و آگاهانه او "توسط" مردم تحت نظارت قرار مي‌گيرد].

اساس بحث هابرماس كه در "عرصه‌ي عمومي" منطق مكالمه حاكم است و حتي شكل خردورزي [از ساده‌ترين تا پيچيده‌ترين شكل نظري آن] متكي به "خرد مكالمه" يعني خرد ارتباطي است و شكل كهن خردابزاري را پشت سر مي‌گذارد [همان عرصه‌اي كه به قول پوپر در آن گفت و گوي بخردانه ميسر مي‌شود. به يك معنا جهان سوم پوپري] تكيه بر ليبراليسم دارد. خود هابرماس تاكيد دارد كه اين عرصه‌ي عمومي را از كانت آموخته است. از سوي ديگر او به تاكيد مي‌نويسد كه "پروژه‌ ناتمام روشنگري" همان "پروژه‌ ناتمام مدرنيته" است. آن چه زماني [در دوران روشنگري و در دوره‌ي شكل‌گيري عملي ليبراليسم] چون مبنا و اساس پيشرفت توان‌هاي آفريننده‌ي انساني بود، در روزگار ما از ميان رفته است. طرح ناتمام روشنگري به ياري منطق مكالمه و خرد مكالمه پيش خواهد رفت. آيا صداي روشنگران چند سده‌‌‌ي پيش را نمي‌شنويم؟ آيا اعتقاد آنان به ليبراليسم [به دقيق‌ترين معناي فلسفي و سياسي آن] خاموش شده است؟

11ـ پلوراليسم: پذيرش تنوع و تكثر معرفتي و اجتماعي و تصويب سبك‌هاي مختلف زندگي.
با اطمينان مي‌توان گفت كه تجربه‌ي قرن بيستم نمايان‌گر اين نكته است: تنها براساس اعتقادات ليبرالي است كه تنوع و تكثر در همه‌ي جنبه‌ها [زندگي همه روزه، انديشه‌ها، هنرها پذيرفته مي‌شود]. دقت كنيد كه تمامي نظام‌هاي اجتماعي و فكري‌اي كه بر اساس انتقاد به ليبراليسم ساخته شدند، با تمام نيرو مانع چندگانگي و تكثر زندگي و انديشه شدند. از كمونيسم استاليني و مائويي تا فاشيسم و نازيسم، خواهان «يونيفورم» بودن، خواهان يك شكل شدن و يك شكل به نظر آمدن. خواهان وحدت كامل همه‌ي افراد [افرادي مختلف با نظرگاه‌هاي مختلف و تجربه‌هاي انساني متفاوت]. چنان كه پل ريكور يادآور شده مبناي اصيل "انديشه‌ قبول تنوع انديشه‌ها" ليبرالي است. در نظامي فكري كه تنوع انسان‌ها ستايش مي‌شود [نظامي كه به صراحت خود را فردگرا يا انديويدواليست مي‌خواند] مي‌توان: 1] به شكوفايي توان‌هاي آفريننده‌ي هر فرد، 2] به امكان مكالمه و رسيدن به تفاهم و هم نظري و هم‌دلي مطمئن بود.

12ـ خردباوري [عقلانيت انتقادي كانتي ـ پوپري ـ هابرماسي]: عقل ميان همه انسان‌ها مشترك است، ما مي‌توانيم از طريق تعقل جامعه‌مان را بهبود ببخشيم، اعتقاد به مجاب كردن طرف مقابل از طريق استدلال عقلاني. از سه متفكري كه در بالا نام بردم كانت و پوپر به صراحت و روشني از جمله متفكران ليبرال هستند. اما هابرماس با ريشه‌اي كه در مكتب فرانكفورت و [از اين طريق در گونه‌اي برداشت انتقادي و به اصطلاح معروف "اروپايي" از ماركسيسم] دارد، خود را به صراحت ليبرال اعلام نمي‌كند. اما مي‌پرسم كه اين انديشه كه در برابر خرد ابزاري [كه يگانه نكته‌ي آن قانع كردن ديگري به حقيقت يقيني "من" است] خرد ارتباطي را قرار دهيم، خود ليبرالي نيست؟ خاصه وقتي به تعريف هابرماس از خرد ارتباطي دقت كنيم كه اساس آن منطق مكالمه و امكان دسترسي به تفاهم انساني است. اين بحث هابرماس كه من از راه خرد ارتباطي با ديگري به فهم مشترك دست مي‌يابم [فهم به معناي تفاهم با ديگري]، قبولِ ديگري است چنان كه موجودي است غير از من، متفاوت با من. اساس اين برداشت در آثار نويسندگان ليبرال يافتني است. آنجا است كه مي‌توان گفت آزادي من به معناي شناخت آزادي ديگران است.

13ـ حقوق بشر: به گفته مارك هوگارد: "كاربرد واژه‌هايي چون حقوق بشر به وضوح ليبراليستي است". حقوق بشر مجموعه مطالباتي است كه همه انسان‌ها صرفاً به موجب انسان بودن خود به گونه‌اي منصفانه استحقاق دارند كه آن‌ها را بخواهند. در قرن هفدهم، اين مطالبات را حقوق طبيعي مي‌ناميدند و مدعي بودند كه از طبيعت ذاتي فرد فرد انسان‌ها ناشي مي‌شوند. در سده‌هاي بعدي ابتدا مفهوم حقوق انسان و سپس حقوق انساني جايگزين آن شد.

از نظر كانت حقوق افراد را بايد رعايت كرد، چون آنها موجودات عقلاني قادر به اطاعت از قانون اخلاقيند. از نظر او با انسان‌ها همواره همچون هدف، و نه هرگز چون وسيله، بايد رفتار شود. مطابق اين معيار، تجاوز به حقوق ديگران همان رفتار كردن با آنان به صورت وسيله صرف و لذا غيرمجاز است.

روشنفكران، چپ‌ها و اصلاح‌طلبان امروزه به درستي از حقوق بشر دفاع مي‌كنند. حتي گروهي از اصلاح‌طلبان با تشكيل جبهه دموكراسي‌خواهي و حقوق بشر نشان داده‌اند كه مسئله و مشكل اصلي از كجا ناشي مي‌شود؟ اما فراموش كردن نَسَبِ حقوق بشر و غفلت از اينكه حقوق بشر فرزند ليبراليسم است، چگونه قابل توجيه است؟

14ـ اصلاح‌گري در برابر انقلابيگري: انقلابيگري از آموزه‌هاي چپ و اصلاح‌گري از آموزه‌هاي ليبرال‌هاست. در اواخر دهه 60 ميلادي گفت‌وگويي با ماركوزه و پوپر صورت گرفت كه تحت عنوان انقلاب يا اصلاح منتشر شد. آن گفت‌وگو دو رويكرد مختلف براي حل مسائل اجتماعي را نشان مي‌دهد. چپ‌هاي ايراني هم انقلابي بودند. اما سال‌هاست كه در اثر مطالعه آثار هانا آرنت، كارل پوپر، ديگر ليبرال‌ها و مشاهده پيامدهاي عملي انقلاب 57، به صراحت تمام انقلابيگري را نفي و طرد مي‌كنند و از اصلاح‌گري دفاع مي‌كنند. چپ اگر مي‌خواهد چپ باشد، بايد همچنان انقلابي باقي بماند. اما اگر "ضدانقلاب" است، بايد بداند كه ليبرال است، نه چپ. ليبرال‌ها، انقلاب به معناي تغييرات دفعي بنيادين ساختارهاي سياسي ـ اجتماعي ـ فرهنگي ـ اقتصادي و ... را ناممكن و نامطلوب مي‌داند. اما چپ‌ها و روشنفكران شرمنده در اين زمينه هم تصور روشني ندارند. اولاً هانا آرنت فقط انقلاب‌هاي كل‌گرايانه، كه درصدد تغيير همه چيزند، را نفي مي‌كرد. او از انقلاب معطوف به تاسيس آزادي دفاع مي‌كرد. ثانياً پوپر هم به طور مطلق انقلاب را نفي نمي‌كند. پوپر پس از ذكر دلائل مخالفتش با انقلاب مي‌نويسد:

[چنين نيست كه من در همه احوال و در كليه شرايط، مخالف انقلاب خشونت‌بار باشم. من هم مانند برخي از متفكران مسيحي قرون وسطي و دوران رنسانس كه كشتن حاكمان جبار را جايز مي‌دانستند، بر اين باورم كه واقعاً ممكن است در يك حكومت جابر و زورگو چاره‌اي جز اين نباشد و در چنين احوال، انقلاب خشونت‌بار را بايد موجه شمرد. ولي همچنين معتقدم كه يگانه هدف هر انقلابي از اين قسم بايد تاسيس دموكراسي باشد؛ و غرضم از دموكراسي چيزي مبهم و دوپهلو مانند "حكومت مردم" يا "حكومت اكثريت" نيست؛ منظورم مجموعه‌اي از نهادهاست ـ بخصوص انتخابات عمومي، يعني حق مردم براي بركنار كردن حكومتشان ـ كه نظارت عامه بر حكمرانان و بركنار ساختن ايشان را امكان‌پذير كند و به مردم تحت حكومت اجازه دهد بدون خشونت‌گري و حتي برخلاف خواست فرمانروايان به اصلاحاتي كه مي‌خواهند دست يابند. به سخن ديگر، خشونت‌گري فقط تحت حكومت‌هاي جابر و زورگو موجه است كه اصلاحات بدون خشونت‌گري را غيرممكن مي‌سازند و يگانه هدف آن بايد ايجاد شرايطي باشد كه اصلاحات مسالمت‌آميز در آن ممكن شود].

در سنت سوسياليسم و به ويژه در سنت انديشه و پراتيك ماركسيستي بودند نيروهايي [به سهم خود بسيار مقتدر] كه از اصلاح‌گري در برابر انقلاب دفاع مي‌كردند. از خود ماركس سالخورده در دهه‌ي آخر زندگي‌اش نقل‌قول‌هايي شده كه در چند سخنراني و نامه‌هاي سياسي‌اش، از امكان قدرت‌يابي پرولتاريا از راه مبارزات پارلماني و قانوني دفاع كرده و حتي از "گناه انقلاب" در شرايطي كه روش‌هاي مسالمت‌آميز براي قدرت‌يابي ممكن و ميسر هستند حرف زده. كساني چون برنشتين و كائوتسكي [پس از 1914، يعني درست آن كائوتسكي كه لنين او را مرتد و خائن مي‌دانست] از امكان قدرت گرفتن پرولتاريا از طريق استفاده از روش‌هاي قانوني و پارلماني ياد مي‌كردند [كائوتسكي از اين نكته به عنوان "استراتژي فرسايش" ياد كرده است] حتي آنتونيو گرامشي با پيش كشيدن مفاهيم "جامعه‌ي مدني" و "هژموني پرولتاريا" و "استراتژي تسخير قدرت از راه پيكار طولاني در دل جامعه‌ مدني" به اين آموزه‌ها باز مي‌گشت. ادامه‌ي اين بحث در درك هابرماس از "مشروطيت" و اساس انديشه‌ي متفكران مكتب فرانكفورت [خاصه هربرت ماركوزه] آمده است. مثال ديگر موقعيت آنتوني گيدنز است. متفكري چپ‌گرا كه با بنيان نهادن مباني دركي تازه از حزب و تشكيلات سياسي به حزب كارگر جاني تازه بخشيد و امروز به عنوان نظريه‌پرداز حزبي شناخته مي‌شود كه با آغاز از اصول ليبرالي پيشنهادهايي براي تعميق رفاه مردمان دارد.

اما نكته‌ي مهم اين است كه قبول اصلاح و طرح استراتژي‌هايي چون استراتژي فرسايش، بازگشت به آموزه‌هاي ليبرالي است. به جاي انقلاب، مبارزه‌اي قانوني و سياسي و پارلماني را نهادن به معناي بازگشت به پيشنهادهاي ليبرالي براي "اصلاح امور" است.

سوم: ليبرال دموكراسي: به نظر ديويد بيتام: "ثابت شده كه فرضيات و نهادهاي اساسي خاصِ ليبراليسم كلاسيك براي حفظ‌ دموكراسي در سطح دولت ـ ملت در قرن نوزدهم و بيستم كاملاً ضروري بوده‌اند، به حدي كه تلاش براي حذف آنها يا عمل بدون آنها براي دموكراسي مخرب بوده است... ليبراليسم از لحاظ تاريخي پايه‌اي ضروري براي دموكراسي فراهم كرده است". "اصول و نهادهاي خاصِ ليبراليسم كلاسيك... كه قبل از گسترش حق راي همگاني ايجاد شده‌اند و ثابت شده كه براي بقاي دموكراسي در عصر سياست جمعي ضروري‌اند. چيزي كه ما تا آخر قرن بيستم آموختيم اين است كه اين تلاش‌ها براي الغاي اين ويژگي‌هاي ليبرال، تحت عنوان ايجاد دموكراسي سالم‌تر، فقط باعث تضعيف دموكراسي شده است". [تحولات ليبراليسم كلاسيك، چه آنها را "بورژوازيي" بناميم و چه هر نام ديگري به آن دهيم، كمكي غيرقابل چشم‌پوشي به اين ترتيبات دموكراتيك كرده‌اند، كه عبارت است از مبارزه خود ليبراليسم براي مجبور كردن دولت مطلقه به پاسخگويي همگاني و نظارت اجتماعي به اين معنا، اگر ليبرال دموكراسي را آن نوع دموكراسي بدانيم كه از طريق اين مولفه‌هاي خاص ليبرال پي‌ريزي شده است، پس هيچ بديل دموكراتيك جدي براي آن وجود ندارد].

اَندرو لوين، يكي از ناقدان ليبرال دموكراسي، در اين خصوص مي‌نويسد: "نظام‌هاي سياسي ليبرال دموكراتيك تقريباً با توجه به هر ملاك و ميزاني از ساير اشكال مناسبات سياسي‌اي كه جانشين آنها شده است بهتر است، و همچنين به ساير اشكال مناسبات اجتماعي و سياسي معاصر ترجيح دارد".

چهارم: استبداد و اكثريت: دموكراسي يعني حكومت انتخابي، به صدر نشاندن زمامداران توسط مردم از طريق انتخابات آزاد و منصفانه [رقابتي]. دموكراسي، يعني به زير كشيدن زمامداران به روش‌هاي مسالمت‌آميز از طريق داوري منفي در روز قيامت انتخابات. دموكراسي، حكومت اكثريت است، نه اقليت.

نظام دموكراتيك اگر به وسيله قيودي مهار نشود، مي‌تواند به استبداد اكثريت منتهي شود. آن همه ترس جان استوارت ميل، توكويل، فون هايك، كارل پوپر و ديگران بيهوده نبود.

اولين چيزي كه حكومت اكثريت را مقيد مي‌كند، شرط "رعايت حقوق اقليت" است. اكثريت حق ندارد قوانيني به تصويب رساند كه منجر به نقض حقوق اقليت شود.

نكته‌ي مهم اين است كه حق اقليت [حق قانوني اقليت كه بتواند از طريق انتقاد به سياست‌هاي اكثريت موجود تبديل به اكثريت آينده شود] پايمال نشود. مسئله ي مهم اين نيست كه در كشوري مدام انتخابات برگزار شود [دولت مردان ما از تكرار اين نكته خسته نمي‌شوند كه در ايران مدام انتخابات برگزار شده است]. مسئله‌ي مهم اين است كه آيا نيروهاي اقليت در هر انتخابات امكان شركت و فعاليت داشتند. آيا مخالفان حاكميت موجود توانستند حرف خود را مطرح كنند، برنامه‌هاي‌شان را براي مردم توضيح بدهند، و از آنان رأي بطلبند؟ درست اين جاست كه ما با نقطه‌ي ضعف آن چه در ايران "مردم‌سالاري" نام گرفته آشنا مي‌شويم. اين "مردم‌سالاري"، "دموكراسي" نيست. زيرا نيروهاي گوناگون مخالف و اقليت، حق بيان و حق شركت در رقابت منصفانه را نداشتند.

دومين چيز "رعايت حقوق بشر" است. انسان از آن نظر كه انسان است، صاحبِ حق است. دولت دموكراتيك نمي‌تواند قوانيني به تصويب برساند كه حقوق بشر را نقض نمايد.

سومين چيزي كه دموكراسي را مقيد مي‌كند، شرط به رسميت شناختن "خودآفريني شهروندان" است. نظام سياسي، بر ساخته‌اي اجتماعي است. ابزاري است براي رسيدن به غايات و ارزش‌ها. هيچ نظامي غايتِ بالذات نيست. دموكراسي بهترين نظامي است كه امكان خودآفريني را براي شهروندان مهيا مي‌سازد. شهروندان اين ابزار [نظام دموكراتيك] را براي اين غايات خواهند: مي‌خواهند آزاد باشند، تا آزادانه انتخاب كنند، تا از طريق انتخاب آزاد سبك زندگي خاصي را برگزينند، تا خود را همچون يك اثر هنري بيافرينند.

نكته‌ي آخر يعني حق گزينش من، حق دگرزيستي، دگرانديشي، گزينش راه‌هاي بودن، آزادي در قلمرو خصوصي زندگي‌ام [از گزينش لباس و لوازم زندگي تا عشق، تا انتخاب دولت تا گزينش شيوه‌هاي بودن] اصل و اساس بحث است. مي‌پرسم دمكراسي چيست جز همين حق من براي طرح انداختن خودم، آن سان كه خودم مي‌خواهم، آن گونه كه به نظر خودم درست است؟ آزادي زيستن به اين معنا [همان كه بودلر و فوكو در آن هم‌آواز بودند: ساختن زندگي چون اثر هنري] جز در نظام‌هاي سياسي‌اي كه استوار به آموزه‌ها و باورهاي ليبرالي باشند ممكن نيست. نمونه‌هاي تاريخي‌اي جز اين هم ندارد.

از اين روست كه دموكراسي، بدون ليبراليسم، دموكراسي نيست.

به نظر ديويد بيتام پنج مولفه از مولفه‌هاي ليبراليسم براي نظام دموكراتيك و دوام آن ضروري‌اند. الف]. تامين آزادي بيان، جنبش، انجمن و امثال آن، به صورتي كه از حقوق فردي حمايت حقوقي يا قانوني ويژه به عمل آيد. ب] تفكيك نهادي قواي مجريه، مقننه و قضائيه كه بدون اين تفكيك، ايده حكومت قانون و تمام مندرجات آن خيالي بيش نخواهد بود. ج] نهاد مجلس نمايندگان. د] اصل دولت محدود و جدايي حوزه‌هاي عمومي و خصوصي، خواه حوزه خصوصي را برحسب جامعه مدني مستقل، بازار و مالكيت خصوصي، خانواده و روابط شخصي تعريف كنيم و خواه بر حسب وجدان فردي.] اين فرض معرفت‌شناسانه كه هيچ حقيقت غايي در مورد اين كه خير جامعه چيست، وجود ندارد [حقيقتي مبتني بر مكاشفه يا وحي يا معرفتي خاص]، بلكه تنها معيار خير عمومي چيزي است كه مردمي كه آزادانه سازمان يافته‌اند، انتخاب خواهند كرد نه آن چيزي كه اهل فن يا پيامبران بر مبناي معرفتي برتر مقرر مي‌دارند. در اين جا پدرسالاري‌ستيزيِ دموكراسي محصول مستقيم پدرسالاري‌ستيزيِ ليبراليسم و مبتني بر بنياد معرفت‌شناسانه مشابهي است.

پنجم: بصيرت نظري، صداقت و شجاعت عملي: آرمان‌خواهي و دموكراسي‌طلبي نه تنها به شجاعت كه به صداقت هم نياز دارند. ليبراليسم تركيبي است از آنچه گفته شد. آموزه‌هاي ليبرالي را نمي‌توان و نبايد به نام دموكراسي ترويج و از آنها دفاع كرد. جوامع غربي طي چند قرن رفته رفته ليبرال گرديدند. وقتي ساخت ليبرالي شكل گرفت، دموكراسي در آغاز قرن بيستم و طي چند موج به طور طبيعي بر آن ساخت نشست و جوامع غربي، جوامع ليبرال دموكرات شدند. مي‌توان و بايد ليبرال دموكراسي را نقد كرد. فمينيست‌ها تفكيك حوزه خصوصي از حوزه عمومي را به پرسش گرفته و مي‌گويند تمام ظلم‌ها و بي‌عدالتي‌ها لزوماً داراي منشا سياسي نيستند، بلكه بسياري از آنها داراي منشا اجتماعي‌اند. به گمان آنها امر خصوصي را نبايد از امر سياسي جدا كرد. حوزه خصوصي و نهاد خانواده بايد دموكراتيك شوند. سوسياليست‌ها، اقتصاد بازار ليبرالي را به پرسش مي‌گيرند و خواهان توزيع عادلانه ثروت‌اند. اجتماع‌گرايان فرد انتزاعي بدون تاريخ، فاقد سنت و بي‌لباس و بي‌هويت ليبرال‌ها را به پرسش مي‌گيرند. هر گروه ضمن پذيرش آموزه‌هاي ليبرالي، يك يا چند آموزه ليبرالي را نقد و اصلاح مي‌كند تا راهگشاي جامعه‌اي آزادتر، برابرتر و منصفانه‌تر شود كه به سبك‌هاي مختلف زندگي راه مي‌دهد. اما هيچ كس نام ليبراليسم را تغيير نمي‌دهد. ليبراليسم اگر خوب است، ليبراليسم است. و اگر بد است، باز هم ليبراليسم است. اگر فردي به آموزه‌هاي ليبرالي اعتقاد دارد، بايد شجاعانه و صادقانه بگويد من ليبرال هستم يا من ليبرال دموكرات هستم. يك "سوسيال دموكرات" اخلاقي هم فردي است كه شجاعانه و صادقانه اعتراف مي‌كند كه ليبرال است.

خاتمي، سروش، كديور و بسياري از چپ‌هاي مذهبي به درستي گوشزد مي‌كنند كه ليبراليسم با دين تعارض دارد، اما صداقت حكم مي‌كند كه آنها در مقام يك فرد ديندار به صراحت ليبراليسم را نفي و طرد كنند، نه اينكه تمام آموزه‌هاي ليبرالي را بپذيرند، اما آنها را دموكراسي بنامند و مدعي شوند كه دموكراسي با اسلام سازگار است و از مردم‌سالاري ديني دفاع نمايند.

غرض از تاكيد بر عنصر صداقت چيست؟ چرا اين اصل اخلاقي را در اين مقام از بحث تا اين حد مهم دانسته‌ام؟ اصل مشهور هرمنوتيكيِ صداقت ما را در ارائه‌ي هر تأويلي از متن، يا رخداد، يا فعل ديگران چنين مي‌داند: تأويلي باشد متوجه كل مسأله. حكمي باشد كه نه با يكي يا چند تا از اجزاء بل با كل متن خوانا باشد. هم‌خواني دروني پديده يا متن را فراموش نكند. كساني كه انبوهي از آموزه‌ها و باورهاي ليبرالي را مي‌پذيرند، اما حاضر نيستند آن‌ها را به نام خودشان بخوانند، ادعا مي‌كنند كه براي حقوقي مبارزه مي‌كنند كه در اصل حقوق ليبرالي آدم‌ها است، اما قبول نمي‌كنند كه اين حقوق را به نام خودشان ليبرالي بخوانند، يا نمي‌دانند يعني به درستي ليبراليسم را نمي‌شناسند يا از ترس يا بنا به ملاحظه‌كاري اين همه را نه در كل و نه به نام خودشان، بل به نامي يا نام‌هايي جعلي مي‌خوانند. صداقت حكم مي‌كند كه وقتي ما از آموزه‌هاي ليبرالي ياد مي‌كنيم يا ادعاي دفاع از آن‌ها را داريم [يا در عمل از آن‌ها دفاع مي‌كنيم] خود را ليبرال بدانيم. آن آموزه‌ها را هم به نام راستين‌شان بخوانيم. نه اين كه در جهت آشتي دادن آن‌ها با عقايد و اعمالي برآييم كه سرانجام در حكم نفي آن‌ها هستند.

با توجه به شرايط امروز ما، در فضايي كه زندگي مي كنيم ، شرايطي كه تضمين بسياري از حقوق ابتدايي انساني ما وجود ندارد، چه سودي دارد كه عليه ليبرال دمكراسي قلم‌فرسايي كنيم؟ نگرش چپ گرايي كه خود را راديكال مي‌خواند و مدام به كاستي ديدگاه ليبرالي شهادت مي‌دهد، در لذت خود چه دارد؟ جز آن همه خصومت ماركس با "دمكراسي بورژوايي"؟ جز اينكه ماركس از "بيماري پارلماني" و "سفاهت دمكراتيك" ياد مي‌كرد؟ جز اينكه ماركس دمكراسي را در مانيفستِ حزب كمونيست فقط به معناي "به قدرت رسيدن پرولتاريا" مي دانست و منكر امكان پيدايش دولت دمكراتيك بورژوايي مي‌شد؟ آن چه با توجه به دوران تاريخي زندگي ماركس تا حدودي خطاي نظري او را نه توجيه بلكه كم‌رنگ مي‌كند [هر چند مي‌توان پرسيد كه چرا جان استوارت ميل و توكويل دچار اين خطا نشدند؟] در شرايط كنوني به صورت "تراژيك ـ كميك" نمايان مي شود. اين كه در شرايط دردناك امروزي ما اين راه نزديك به مقصود [اگر قصد به راستي تضمين آزادي و برابري باشد] نفي شود و مدام از آموزه‌هايي ياد شوند كه تاريخ گولاگ و استبداد استاليني حكم به بطلان آنها داده‌اند.

Copyright: gooya.com 2016