پنجشنبه 15 تیر 1385

نامه بهزاد باشو به مانا نيستانی

تهران- زندان اوين- بند ۲۰۹- برسد به دست آقای مانا نيستانی


چند روز گذشت، ديگر چه فرقی می‌کند تعداد اين روزهای لعنتی که حالا تو در نمی‌دانم کدام سلول انفرادی اش طی می‌کنی يادم بماند يا نه ..!
من فقط دارم برای دوستی می‌نويسم که می‌دانم کاسه صبرش را خيلی وقت پيش سر کشيدن.
سلام مانا!
حال همة ما هنوز بد است و تو بيش از ۴۰ روزه که در زندانی و من قرار است اين کاغذها را با کلماتی که هميشه ناموزونند سياه کنم تا شکل نامه‌ای باشد که تنهايی چله‌نشستۀ ما را پر کند.
حالا حتماً نامه را بايد با چيزی شروع کنم، مثلاً خاطره‌ای، رويايی و يا حتی گلايه‌ای ... اما تا يادم نرفته بنويسم، اگر اين روزها آسمان را نمی‌بينی، آسمان اين بيرون هنوز هم آبی نيست و غروب‌های دم کردة آن هنوز هم غم گرفته‌اند، مثل غروب غم‌ گرفتة آن روز کافه وقتی که محمد خبر داد ابراهيم را گرفته‌اند و ما که غروب‌های تلخ بيکاری را با کافه و چای تلخ پرمی‌کرديم چقدر حيرت‌زده بوديم وقتی خبر دستگيری محمد در کافه پيچيد ...
حيرت نبود، تلخ بود، مثل چای، مثل رفيق، مثل دود سيگار، مثل جهان...
اين جا سرزمين عجايب بود و ما متعجب از اين بوديم که چرا آليس‌های اين سرزمين عجايب ديگر حيرت‌زده نمی‌شوند، که چه زود هفت کوتوله تبديل به هفتاد کوتوله‌ شدند.
بگذريم، حالا اگر قرار باشد همه چيز را همان طوری که هست بنويسم، بايد بنويسم، اين جا سرزمين عجايب است و نسل ما که قرار بود «باور» شود، تمام هيجان‌اش را در کوچه پس کوچه‌های نمی‌دانم کدام جريان قدرت طلبی کرد. آرمان‌هايش را خود خواسته از ياد برد.
چه بر سر نسل ما آمد دوست من!
مرتضی شش سال تمام در دانشگاه درس خوانده، تا مدرک فوق‌ليسانس اش را که قرار بود نقش چرخ دنده‌ای را بازی کند، سوار بر دودی قهوه‌ای از دهان اش به بيرون پف کند و فراموش کند تمام آن چه که می بايد سهم او می‌بود.
مسعود تمام جوانی‌اش را جرعه جرعه بالا می‌رود تا حتی خماری بامداد امروز را هم فراموش کند.
فرشاد تمام هيجان اش را با چند قرص به فضا می‌فرستد تا شرمندگی جوانی را يادش برود.
داوود، امروز را قربانی علف کرده و در قرمزی چشمان اش ادبياتی بکر را مدفون می‌کند.
خليل آن قدر کابوس ديده که فتح جهان را پيش‌کش فردا می‌کند.
صادق حتی خودش را هم نمی‌تواند باور کند.
ما آنقدر زياديم که شناسنامه‌هايمان سند جوان‌ترين کشور جهان را به نام خودش کرد. ما قرار بود باور شويم ...
چه بر سر نسل ما می‌آيد دوست من!
مگر نه اين که نسل ما فرزندان نسلی است که نگاهشان به آسمان بود و جلوی گلوله می‌رفت؟
مگرنه اين که فرزندان پدرانی هستيم که هنوز بوی «جزيرة مجنون» می‌دهند؟
سال هزار و سيصد و نمی‌دانم است و تو در نمی‌دانم کدام سلول زندان روزها را می‌گذرانی.
زندانی کرده‌اند، آن درون، اين بيرون، اما اين چيزی نيست، «ناظم حکمت» می‌گويد: «ناگوار هنگامی است که برخی – دانسته يا نه – زندانی را در درون خود می‌پرورانند و بسياری به اجبار تن به اين داده‌اند.»
در اين سرزمين عجايب واقعاً چه شد که هفت کوتوله به اين تعداد تکثير شدند. که حالا تا نمی‌دانم چه وقت اين کوتوله‌ها بايد کنفرانس برگزار کنند، جشنواره راه بيندازند، بنويسند، هورا بکشند، به هم تبريک بگويند، سردبير شوند، روزنامه دربياورند، جايزه بگيرند و...
نمی‌دانی از وقتی که در زندانی با چند کوتوله سر و کله زده‌ام، « در سرزمين قدکوتاهان، هميشه معيار برمدار صفر می چرخد.» خسته‌ام مانا، سخت تاريک و خسته‌ام...
ديروز اردشير را ديدم، غروب دم کرده را قدم می‌زد تا شب، با تی‌شرت قرمزی که اعتراض می‌کرد حتی به خستگی خودش. با هم حرف زديم، نگرانت بود، با هم گريه کرديم، خسته بود و از اون بيشتر تلخ بود، مثل چای، مثل رفيق، مثل دود سيگار، مثل جهان...
واقعاً چه بر سر نسل ما می‌آيد دوست من!
به ما ياد داده‌اند چطورگرسنه باشيم، چطوری از سرما بلرزيم و چطور تا سر حد مرگ خسته شويم، اما «نداشتن هم صدايی رو بلد باشيم، نداشتن حتی با همديگه بد باشيم.»
چه می‌کنی الان، در اين لحظه؟ بر ديوارهای سلول چوب خط می‌کشی، دراز کشيده‌ای سر پا ايستاده‌ای؟ شايد هم درست همين حالا دستت را زير سر گذاشته‌ای. به چی فکر می‌کنی؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


به اين که اين جهان آن طور نبود که ما می‌خواستيم؟ که به اين تاريکی و بدشکلی هيچ کس، هيچ سياره‌ای در هيچ کجا نديده است؟ که در اين سياره پرت نمی‌توان رستگار شد؟
دوست من! جهان اگر اين است که چيزی نيست، می‌گذاريم تنها مال کسانی باشد که آن را می‌خواهند.
کاش مردان سياست می‌دانستند که اصلاً بد نيست کمی هم شعر و قصه بدانند، تا شايد خونين دلان و خسته سينه‌ها و شکسته سرها و نيلی صورت‌های سيلی خورده، رنج‌هايشان را در شعر و قصه به سياست‌مداران نشان دادند و معجزه‌ای شد و از سنگ سينه‌های سياست، آبی، آهی، قطره‌ای، چيزی چکيد و نامش« معرفت» شد.
دل تنگم برادر، دل تنگ و شرمنده....
شرمنده‌ام اگر نتوانسته‌ام برای آزادی‌ات کاری بکنم.
به جان خودت که برايم عزيزی و برادر تمام تلاشم را هم کردم.
تمام زورم را جمع کردم تا شايد بتوانم چيزی را بشکنم، اما من فقط بغضم می‌شکند.
من حتی نتوانستم «جان وين» را متقاعد کنم تا من را همراهی کند چون فقط سيگارم را می‌توانم آتش کنم.
مادر «دالتون‌ها» را هم نتوانستم پيدا کنم تا حداقل برايم نانی بپزد، مثل نان‌هايی که برای پسران ا‌ش می‌پخت و هميشه در دلش ارة آهن‌بری بود، تا من همراه نامه‌ام برايت بفرستم تا شايد خودت کاری بتوانی بکنی.
يا «زورو» که ديگر پدر نمی‌شود و «رابين‌هود» که هر روز سرگرم معشوقه‌هايش است...
شرمنده‌ام برادر از دست من هيچ کاری برنمی‌آيد!
من دون کشيوتی مضحکم، که با کاريکاتور و سيگار به جنگ نابرابری‌ها می‌روم، و به جای سرنيزه و کلاه خود، مدادی در دست و قابلمه‌ای بر سر دارم.
من تنها می‌توانم ستارة کوچکی را در پاکت برايت بگذارم تا آسمان تاريک سلولت را روشن کند.
شرمنده ام برادر...

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نامه بهزاد باشو به مانا نيستانی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016