چهارشنبه 25 مرداد 1385

از اوين تا هاليوود: آن اکبر که بيامد و آن اکبر که برفت، عبدالستار دوشوکی

تو باعث شدی که آدمی از آدمی بهراسد
تراشنده ی آن گنده بتی تو!
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند
تو مهيب ترين دشمن مرا
و من تو را ستوده ام
رنج برده ام ای دريغ
و تو را ستوده ام ! (احمد شاملو ؛ خرداد ۱۳۶۳)

در حقيقت قصدم اين بود که مقاله ای بنويسم به نام "از اوين تا قبرستان گمنامی در يکی از روستاههای گمنام آمل". اما بعد از قدری تامل و انديشه به اين نتيجه رسيدم که اينگونه تيتر ها عليرغم تلخی و درد نهفته در آن، احتمالا نظر خواننده را جلب نخواهد کرد. منشاء اين نوشتار تجسم خيالی دو تصوير حقيقی بود در ذهنم. اين دو تصوير متضا د پرسشی را در ذهنم مطرح کرد که تا به حال در ذهن ميليون ها ايرانی مطرح شده است و هيچ کس برای آن جوابی ندارد. اين پرسش ابدی از چرخ گردون است که " اگر دستم رسد بر چرخ گردون ، از او پرسم که اين چون است و آن چون؟" تصوير اولی قبرستانی بود گمنام در يک از روستاه های آمل. در آنجا گزمه ها قصد داشتند تا آثار جرم و جنايت خويش را بی سر و صدا در زير خاک دفن کنند و حتی به پدر و مادر قربانی خويش نيز اجازه آخرين وداع مناسب را ندادند. هيهات بر آن اکبر که خونش گهه بسمل بر خاک بريختند و طپيدن نگذاشتند. در آن گورستان تعدادی روستايی جمع شده بودند تا برای آخرين بار اکبر خود را ببينند و با او وداع کنند. گزمه ها حتی از تصوير جنازه اکبر ترس داشتند چه برسد به تصاوير او در هنگام اعتصاب غذا در اوين. در نتيجه ما نه عکسی از اکبر ديديم و نه تصويری حتی از مرده او. اما تصوير دوم با اولی خيلی متفاوت بود همانگونه که " ميان ماه من تا ماه گردون ؛ تفاوت از زمين تا آسمان است". آنجا بروی تپه های هاليوود در فلب شهر فرشتگان صف طويل عاشقان برای ديدار ستاره ای در ميان کهکشان ستارگان دنيای رويائی هاليوود بدون کوچکترين مزاحمتی و يا خطری رو به افزايش بود. راستی چرا بايد در دايره قسمت اوضاع چنين باشد که جام هاليوودی و سکته دل هر يک به کسی دادند. شايد هم در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود ، کاين شاهد بازاری و آن پرده نشين باشد.

بازتاب اين دو ماجرای تلخ و شيرين، داستان تلخی ها و شيرين کامی های ملتی است که عليرغم ادعاهای فراوان هنوز خود را باز نيافته است. ملتی که پتانسيل بت شکنی را دارد، اما هنر روزمره اش بت پرستی است ، آن هم از نوع کاذبش. ملتی که بين امت بودن و ملت بودن در نوسان است. ملتی که هنر سياست را در خوردن نان به نرخ روز می داند. ملتی که اسير تملق و تمجيد و چاپلوسی هستند. ملتی که توسط رهبران عوامفريب مورد تمجيد و تعريف قرار می گيرند و سپس خودشان ازطريق همين روش تملق گوئی کار خود را در زندگی روز مره خويش به پيش می برند. ملتی که دوست دارد "قهرمان" و "ملت شريف" و "ملت با فرهنگ" و "ملت انساندوست" و "وفادار" و با " شهامت" و غيره ناميده شود. ملتی که برای برون رفت حتی از يک خلاف جزئی رانندگی مامور ساده و بی رتبه اداره راهنمايی و رانندگی را "جناب سرهنگ" خطاب می کند. ملتی که می داند به دنبال کدام اکبر بايد برود! از خود می پرسم آيا واقعا اين چرخش دايره قسمت بود که آن اکبر برود و اين اکبر بيايد؟ اميدوارم که به مرده پرستی متهم نشوم ! ولی چه باک از گفتن اين حقيقت که من هم تافته جدا بافته ای از اين ملت نيستم. در حقيقت اين انتقاد به خود است که من گيجی و سردرگمی خود را از اوضاع چرخ گردون در معرض عام به نمايش می گزارم. اين بهت و سردرگمی از بيست و هفت سال پيش آغاز شد، و گويا چون سرطانی بدخيم و مسخ کننده تمام وجود ما را فرا گرفته است. البته منظور من از واژه ملت در اين جا همه مردم نيستند بلکه بخش قابل توجه ای از آنها هستند که خوب می دانند عافيت کار آنان در کجا است و مصلحت روزگار بد عهد در چيست. منظور از ملت يعنی گروه کثيری از مردم که رفتار و کردارشان شبيه هم است. البته مردم در داخل ايران اسير هستند و انتقادی از آنان نيست. انتقاد من از آن ملت پانزده هزار نفره است که با زحمات فراوان و صرف ساعت ها از وقت خويش وبا پرداخت بيش از صد دلار ورودی برای کنسرت گوگوش ، گوی سبقت را از يک ديگر می ربايند، اما حتی يک هزارم آنها حاضر نشدند برای اعتراض به قتل اکبر محمدی ده دقيقه از وقت گرانبهای خود را صرف کنند. آيا براستی ما به آن درجه از رشد و بلوغ سياسی اجتماعی رسيد ه ايم که در اين برهه حساس تاريخ ايران مسئوليت اجتماعی و سياسی خود را درک کرده و حداقل سه ساعت از وقت ساليانه خود را جهت ادای وظيفه ملی هزينه کنيم؟ در اين زمينه می توان کتا بها نوشت. يکی از آن کتابها "جامعه شناسی نخبه کشی" است که می گويد " عوام زدگی يک بيماری رقت بار و انديشه کش اجتماعی است. ما غالبا در بررسی انحطاط اجتماعی و بلاهای سياسی، فکری و اقتصادی ای که دچارش می شويم تنها به علل خارجی و عوامل درونی توجه داريم و اين روش تنها نيمی از حقيقت را به دست می دهد زيرا شناخت "بيماری اجتماعی" درست همچون آسيب شناسی در طب ، بی توجه به زمينه پذيرش مهاجم خارجی و نيز بی تحقيق در بيماری های داخلی، نيمی از کجی ها ، اسيب ها و عقده های سرطانی ای که معلول علل و شرايط ويژه درونی و "اقتضای مزاج" و نتيجه شرح حال و کيفيت زندگی است، امکان پذير نخواهد بود.

براستی اين حيرت و پريشانی ما از چيست؟ از ضعف درونی و عدم درک حقيقت يا از بد عهدی روزگار و پريشانی اوضاع و احوال دور و اطرافمان؟ بعنوان مثال جمهوری اسلامی را بنگريد: بيست و هفت سال است که به آمريکا و انگليس لعن و نفرين می فرستد. اما در عوض امريکا دشمن مذهبی جمهوری اسلامی را در شرق کشور ( حکومت طالبان) را از بين می برد و در افغانستان حکومت حمهوری اسلامی بر قرار می شود. امريکا و انگليس با صرف ميلياردها دلار و قربانی کردن هزاران نفر در غرب کشور ( عراق) دشمن کهنه جمهوری اسلامی ( صدام حسين) را از بين می برد و در عراق نيز جمهوری اسلامی با اکثريت شيعه بر قرار می گردد. در لبنان جمهوری اسلامی ارتش اسرائيل را شکست می دهد. در پاکستان و بحرين و بسياری از کشورهای سنی مذهب ، شيعيان شريک قدرت می شوند، در حالی که سنی های ايران حتی اجازه ساختن يک مسجد را در تهران ندارند. امروز همه ما شاهد جنگ زرگری بين ايران و آمريکا هستيم. اين نمايش بيست و شش سال است که ادامه دارد. مردم ايران تبديل به تماشاچی بازی شده اند که قواعد آن را رژيم جمهوری اسلامی از يک طرف ، و آمريکا از طرف ديگر تعيين می کنند. ما مردم و سياسيون هنوز نمی دانيم که چگونه و چه کسانی با مهارت مردم را از ميدان نبرد با جمهوری اسلامی تبديل به تماشاگر بازی ای کرد ه اند که در آن سرنوشت آنان رقم می خورد. ما ايرانيان نيز چون تماشا گران مسخ شده يا برای اين تيم به اميد شکست آن تيم و يا برای آن تيم بدليل خصومت از اين تيم هورا می کشيم و کف می زنيم. من می گويم ! اين بازی به مدت بيست و هفت سال تمام ره به جايی نبرده است ، جز آنکه ملت ايران را به تماشاگر گوشه نشينی تبديل کرده است که بازی سرنوشت خود را از تلويزيون های سيمای جمهوری اسلامی ، صدای آمريکا، سی ان ان ، و يا راديو بی بی سی و راديو فردا نظاره کند . آن کس که بايد در ميدان نبرد و ستيز با جمهوری اسلامی در گير شود مردم ايران هستند و امريکا بايد بيرون از گود اگر صادقانه هدف کمک دارد، به تشويق واقعی مردم ايران بپردازد. آمريکا نمی تواند ارمغانی بيشتر از آنچه که برای مردم افغانستان و عراق آورده، برای ما بياورد. گذشته از دو تجربه حقيقی در همسايگی ما، بايد بگويم که سالی که نکوست از بهارش پيداست. آمريکا ادعا می کند که ميليون ها دلار برای کمک به اپوزيسيون سهميه بندی کرده است. اين ادعا عايدی جز بدنامی برای اپوزيسيون ملی و مستقل نداشته است. بيشتر اين دلارها تا به امروز صرف تلويزيون صدای آمريکا و راديو فردا شده است. انگليس نيز ميليون ها پوند صرف تبليغات راديو فارسی بی بی سی می کند. چه کسانی از اين رسانه ها حداکثر استفاده را می کنند؟ اصلاح طلبان داخل و نمايندگان آنها در خارج بيشترين استفاده را از اين رسانه ها کرده اند و می کنند. اکبر گنجی از يک طرف جورج بوش را يک فاشيست می خواند و از طرف ديگر ميهمان عزيز و هر هفته تلويزيون صدای آمريکا است تا اسلام دمکراتيک خود و آيت الله منتظری را تبليغ کند. اين وظيفه اپوزيسيون است که بدون مرعوبيت در مقابل قدرت امريکا و بدون طمع به هشتاد و پنج ميليون دلار، بايد به امريکا بگويد که ما آن دمکراسی را که برای افغانها و عراقيها آورده ايد، نمی خواهيم ، و اجازه ندهد که سياست ها و تبليغات رسانه های بظاهر ضد جمهوری اسلامی آن، فضای سياسی را برای اپوزيسيون واقعی مسموم کند. ما اگر اين اقدام جدی را به مرحله عمل نرسانيم، جايگاه خود را به رده تماشاچيان و يا حداکثر مفسران بازی بين رژيم جمهوری اسلامی و آمريکا تقليل خواهيم داد. وانگهی ! تبليغات جمهوری اسلامی در جهت معرفی ما به مردم بعنوان ابزار و آلت دست سياست های آمريکا سهل تر خواهد بود. آش ميليونها دلار اختصاصی آمريکا را ديگران در ميز گردهای تلويزيونی نوش جان می کنند در حالی که اپوزيسيون ملی "دهن سوخته" و الت دست معرفی می گردد. در اين مورد می توان بسيار نوشت، اما بنده خواننده عزيز را به مقياس و مقايسه پوشش خبری برای اکبر محمدی و اکبر گنجی توسط صدای آمريکا، بی بی سی و راديو فردا رجوع می دهم تا خود قضاوت کنند که ماجرا از چه قرار است؟ البته من همواره تاکيد کرده و می کنم که به مبارزات اکبر گنجی و شخصيت نستوه او ارج می گزارم. انتقاد من شايد تمنا و استدعای سوال گونه است از اين مرد بزرگوار که "چه گونه است شما از من می خواهيد که مثلا قاتلان دهها هزار اکبر محمدی را ببخشم ، اما خودتان حاضر نيستيد طرفداران نظام پارلمانی پادشاهی را ببخشد؟ و با آنها همانند جذاميان برخورد می کنيد؟ چطور شد بخشش شما شامل حال همه آنهايی که هنوز هم مشغول جنايت هستند می شود، ولی مثلا يک جوان بيست و پنج ساله طرفدار نظام سلطنت پارلمانی مشمول عفو جنابعالی نمی شود؟ آيا جرم اعتقاد داشتن به يک نظام دگر انديش و غير خودی بالاتر و سنگين تر از جرم ارتکاب قتل هزاران انسان بيگناه می باشد؟ چگونه است که مصاحبه دادن و ظاهر شدن در راديو و تلويزيون های دولتی آمريکا و انگليس مجاز است ، اما مصاحبه مثلا با راديو صدای ايران و يا ديگر راديو تلويزيون های اپوزيسيون ممنوع می باشد؟ اين تفکيک و تبعيض بر اساس کدام حس ملی گرائی و يا سياست خردگرائی است؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


بعد از رهائی از زندان اوين ، حتی پدر و مادر و برادر اکبر اجازه ديدن جنازه فرزند خود را برای وداع نهايی نمی يابند، در حاليکه چند ماه پيش تر از آن بعد از رهائی آن اکبر از زندان دهها وکيل و وزير سابق سر و دست می شکستند تا در منزل وی حضور يابند و با اکبر عکس يادگاری بگيرند. يکی از آن اکبر ها بعد از سفر و سخنرانی و مصاحبه دور دنيا وارد تالار معروفيت و تشخص هاليوود ( هاليوود هال اوف فئيم) می شود، در حالی که ديگری توسط همشهری های روستايی اش در گورستانی گمنام بصورت نيمه پنهان دفن می شود. اين اکبر از آزادی سه زندانی سياسی حرف می زند، در حاليکه آن اکبر بعد از کمتر از ده روز اعتصاب غذا می ميرد. اين اکير از احقاق حقوق زنان در يک حکومت اسلامی دمکرات سخن می گويد و يا بقول خودش " نشان دهد که حقوق زنان عمدتا در کدام حوزه ها به اعتبار شريعت مورد نقض قرار گرفته است" (ملاحظاتی درباره آپارتايد جنسی در ايران[١] به نقل از اکبر گنجی). آری ايشان حوزه ها و متون شريعت را از قم به هاليوود برده است تا در آنجا دفتر اعتباری برای حوزه ها و شريعت تشيع باز کند ، کسی چه می داند شايد هم هنرپيشگان زن هاليوود دريابند که در هاليوود از آنها بصورت کالايی سوء استفاده می شود و آزادی واقعی زن را بايد در حوزه های معتبر آيت الله منتظری، سروش، کديور، مجتهد شبستری و حجاريان جستجو کرد. حرف های "امام خمينی" در دی ماه ۱۳۵۷ در نوفل لوشاتو را بياد می آورم: "امام" فرمودند که آزادی کامل و حقوق واقعی زن در اسلام او نهفته است" او گفت که رژيم شاه زن را بصورت يک آلت استثمار بار آورده است و در ايران فردا زن ازادی، حقوق و جايگاه والای خود را پيدا خواهد کرد. حال بجای نوفل لوشاتو در هاليوود بعد از بيست و هفت سال پيغام بری جديدی با همان پيغام قديم آمده است. چه کسی می گويد "تاريخ دوبار تکرار نخواهد شد"؟ تاريخ تلخ سياسی ايران ثابت کرده است که ايران سرزمين مناسبی برای تکرار مکررات است.

بعقيده من مخمصه تاريخی و سياسی ما بدينجا خلاصه نمی شود. آنان که به حکم تقدير گردن نهاده اند، شايد همه چيز را از روزنه سرنوشت ببينند ، سرنوشتی که ما را در نوشتن آن هيچگونی حقی نبوده و نيست. شايد هم اينگونه باشد! اما آيا ما اين حق را داريم که بپرسيم چرا؟ و يا اينکه سکوت و پذيرش نيز بخشی از همان "سرنوشت لايتغير و محتوم ما" است! آنهايی که از نظر اعتما د مفلوج شده اند و عليل وار می پندارند که شايد قدرت های خارجی نظير آمريکا و بريتانيا بتوانند ما را آزاد کنند، سخت در اشتباه هستند. ما همان اندازه آزاد خواهيم شد که مردم افغانستان و عراق شده اند. از ماست که بر ماست و اين ما هستيم که بايد "خود" را از "خودمان" آزاد کنيم و در کنار کاسبی و دلالی ، ذره ای از مسئوليت اجتماعی خود را درک و سپس عملا ادا کنيم. فقط انسانهای مسئول و آزاده می توانند دمکراسی را تمرين کنند و يک جامعه دمکرات بپا سازند. همگی ما شاهد بوديم که چگونه چند ماه پيش صدها هزار افغانی خشمگين در خيابان های کابل در صدد کشتن مردی بودند که ۱۲ سال پيش مرتد شده بود و به مذهب مسيحيت گرويده بود. در قانون اساسی عراق نيز تاکيد شده است که قوانين بايد طبق شرع اسلامی باشند! ما که در مملکت خود قريب به بيست و هفت سال پيش قيام کرديم و قوانين شرع را جاری نموديم، حال چه احتياجی است که با کمک آمريکا و انگليس نوع جديدی از حکومت دمکراتيک اسلامی را تجربه کنيم.؟

دکتر عبدالستار دوشوکی
چهارشنبه بيست پنجم مرداد ۱۳۸۵
[email protected]

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'از اوين تا هاليوود: آن اکبر که بيامد و آن اکبر که برفت، عبدالستار دوشوکی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016