شنبه 27 آبان 1385

”امضای ضربدری“ زنی تنها در آستانه‎ دری سرد، نوشين احمدی خراسانی، تغيير برای برابری

نوشين احمدی خراسانی
...اما همه‎ی اين ترس‎های موهوم را کنار می‎گذارم. مگر می‎خواهم چه ”گناهی“ مرتکب شوم که بترسم. وقتی دولت من دارد از ”حق مسلم“ خود در جهان دفاع می‎کند آن هم بدون ديپلماسی و لابی کردن، چرا من از حق مسلم يا غيرمسلم خود بدون لابی کردن دفاع نکنم؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

به کوچه‎ای در محله‎ی ”نظام‎آباد“ قدم می‎گذارم، کوچه‎ای که قلب من آن را ”از محله‎های کودکی‎ام دزديده است“. با کمی ترديد و زهر ترسی پنهان از کاری ناکرده! کوچه‎ای نه چندان پهن، اما دراز با پس کوچه‎های بن بست و خانه‎هايی که وقتی از محله‎های مرکزی شهر به آن‎جا بروی، تو سری خورده و کوتاه‎تر جلوه می‎کند. تک و توک ساختمان‎های نوساز در بافت کهنه و فرسوده آن توی ذوق‎ات می‎زند.

در همين محله بود که از دوچرخه‎سواری ـ وقتی ۱۲ ساله بودم ـ منع‎ ‎ شدم، آن هم توسط همسايه‎هايی که مراقبت از همه‎ی دختران محله را ”حق مسلم“ خود می‎پنداشتند....

خانه‎ای که در آن به‎دنيا آمده بودم را نگاه کردم، سر درش را پرچمی به علامت روضه‎خوانی گذاشته بودند، محله نسبت به ۲۵ سال پيش مذهبی‎تر شده است اما ”سنت“‎اش انگار کمتر. هنوز خانه‎های قديمی‎اش به آپارتمان‎های نوساز می‎چربد، خانه‎هايی که هنوز خاطره‎ی بازی ”هفت سنگ“ما بچه‎های قديم محله‎ را در خود حفظ کرده است.

جرات نکردم زنگ‎ خانه‎های آشنا را بزنم. در نتيجه، کوچه‎ای آن‎طرف‎تر را که گاهی دوچرخه‎سواری‎های ما آن‎ها را هم زير پا می‎گذاشت رفتم. راستی چرا ديگر مردم نمی‎گذارند بچه‎های‎شان در کوچه‎ها بازی کنند. بيچاره بچه‎ها که به بهانه‎های واهی و ترس‎های واهی‎تر از ورود به کوچه‎ها منع می‎شوند. زمانه‎ای که ما بچه بوديم بارها آزار و اذيت می‎شديم و شايد اين‎طوری اطراف‎مان را شناختيم. اما حالا ديگر پدر و مادرها نمی‎خواهند کودک‎شان ”آزار“ ببنند و همه‎ی زندگی بچه‎ها شده: منع و منع و منع!

محله‎ی کودکی‎ام را از بالا به پايين طی می‎کنم، گرچه ترديد دارم ولی تلاش می‎کنم ترس‎های موهوم از ”آدم‎ها“ را که در دل‎مان کاشته‎اند از خود دور کنم. ”ديگران“ هم مثل من هستند: خوش‎اخلاق يا بداخلاق با مشکلات روزمره‎ی زندگی!

سعی می‎کنم ادبيات ”دشمن“ و ”بيگانه“ را از خود دور کنم. زندگی حالای ما شده ترس از انواع و اقسام بيماری‎هايی که هر روز قد علم می‎کند: ترس از جا ماندن، ترس از فلان دولت اصلاح‎طلب که نکند برای آن آمده که با ترفند فضای باز، ما را بيرون بکشد و پشت‎اش ”توطئه‎ای“ باشد، ترس از بهمان دولت اصول‎گرا که نکند توی خانه يا در اتاقی ديگر (سوئيت‎های چند ميليون کفالتی) حبس‎مان کند. ترس از غذای غيربهداشتی، ترس از ”ديگران“ که کلاه سرمان بگذارند، ترس از اين‎که احمق جلوه کنيم، ترس از تحريم، ترس از جنگ و... جامعه‎ای هراس‎زده که هر روزش با ترسی جديد آغاز می‎شود و همين‎طور عمرمان بی‎آن‎که زندگی کرده باشيم رو به پايان می‎رود و چه سرعتی گرفته اين سير رو به خاموشی! هميشه هم عاقبت از يک اتفاق غيرقابل پيش‎بينی، تمام می‎شود.

اما همه‎ی اين ترس‎های موهوم را کنار می‎گذارم. مگر می‎خواهم چه ”گناهی“ مرتکب شوم که بترسم. وقتی دولت من دارد از ”حق مسلم“ خود در جهان دفاع می‎کند آن هم بدون ديپلماسی و لابی کردن، چرا من از حق مسلم يا غيرمسلم خود بدون لابی کردن دفاع نکنم؟ ولی درک می‎کنم که همه‎ی قضيه، به ترس و اضطراب خلاصه نمی‎شود، شايد نوعی ابهام هم قاطی قضيه باشد، ابهامی ناشی از بی‎تجربگی‎مان در طی کردن مسير تازه‎ی ”کوچه به کوچه“، مسيری جديد و ناآزموده!...

در وسط کوچه‎ای دراز که لابد ”هر روز زنی با زنبيلی از آن می‎گذرد“ به‎روشنی نمی‎دانم چگونه بايد رفتار کنم چون هيچ‎چيزی در مورد اين رفتار در اين مواقع نخوانده‎ام و مجبورم فی‎البداهه رفتاری ”خلق“ کنم.

ترديدهايم تمامی ندارد. شايد به‎خاطر آن است که احساس ناتوانی در مواجهه با مردم دارم. از ذهنم می‎گذرد که اصلا چرا اين ايده‎ی ”چهره به چهره“ را مطرح کرديم که حالا مثل آدم‎های دست و پا چلفتی وسط کوچه‎ای دراز مانده‎ام؟ اگر به امضاهای اينترنتی دل خوش می‎کرديم لابد در طول دو هفته حداقل ده‎ها هزار امضا روی پتيشن‎مان نقش می‎بست،... اما انگار يک نفر ديگر، از درونم هی می‎زند و هشدار می‎دهد که ”آغاز کاری بزرگ است و راه سخت و دشوار“. به هر ترتيب به راهم ادامه می‎دهم.

اولين مواجهه: آزمون و خطا

پشت در اين خانه‎ها زنانی هستند مثل خودم که می‎پزند و می‎شويند، رفت و روب می‎کنند، تغذيه و مراقبت می‎کنند تا شب هنگام همه‎ی اعضای خانواده‎ به خانه بازگردند. هم‎جنس‎ هستيم و همدرد، مگر غير از اين است؟

صبح است و طبق آموزه‎‎هايی که در ”کارگاه آموزشی“ کمپين مطرح شده، صبح‎ها بهترين موقع است که زنان را تنها گير بياوريم، تنها برای گفت وگويی هرچند مختصر. زنگ خانه‎ای را می‎زنم. آپارتمان نيست. خانه‎ای کوچک و قديمی‎ساز با دری آهنی و کوتاه. دختری ۵-۶ ساله‎ در را باز می‎کند. با تعجب نگاه‎ام می‎کنم. لبخند می‎زنم.

ـ مامانت هست دختر گلم...

ـ با مامانم چيکار داری...

ـ اومدم با مامانت در مورد تو صحبت کنم...

چيزی نمی‎گويد، چشمان‎اش نشان می‎دهد که موضوع را نفهميده است. می‎دود توی خانه و صدايش می‎آيد.

زنی با چادر کدری می‎آيد دم در. گل‎های ريز چادرش قشنگ است. گارد گرفته. صوتش پف دارد انگار مثل من کم خوابيده است. با ديدن چهره‎اش، هيچان درونی‎ام آرام می‎گيرد، خوشحالم که می‎توانم چهره‎اش را ببينم، يک آن با خودم فکر می‎کنم اگر طاهره (قرة‎العين) در ۱۹۰ سال پيش با آن شهامت زنانه‎اش، روبنده را از صورتش برنمی‎داشت و حالا من مجبور می‎شدم بدون ديدن چهره‎ی اين زن هموطن‎ام با او درددل کنم، آيا اصلا گفتگوی ”چهره به چهره“ معنی پيدا می‎کرد؟

ـ بله خانم چيکار داريد؟

ـ سلام، می‎بخشيد مزاحم شدم، راستش من دانشجو هستم،اومدم که... ببينيد ما داريم در مورد حق زنان يعنی حق و حقوق خودمان با دوستام همکاری می‎کنم.

ـ گفتی برا چی؟

جمله‎ی قبل را تکرار می‎کنم و کمی هم بيشتر توضيح می‎دهم.

ـ بله متوجه شدم،خيلی می‎بخشين ولی من الان خيلی کار دارم، غذام رو اجاق مونده...

ـ ببينيد ما داريم سعی می‎کنيم قوانينی که به ضرر زنان است عوض بشه. برا اينکار بايد به مسئولان بگوييم که اين قوانين، زندگی زن‎ها رو با هزارتا مشکل روبه‎رو می‎کنه. مثلا ما تو قانون تعدد زوجات داريم که مردها می‎تونن چند زن بگيرن و زن‎ها هم نمی‎تونن اعتراض کنن. خود شما فکر نمی‎کنين شوهرتون ممکنه يه روزی بره يه زن ديگه بگيره؟؟ يعنی سرتون ”هوو“ بياره؟

ـ والله چی بگم، خوب اينا به من چه مربوطه خانم. چيکار می‎تونم بکنم؟... من بايد برم غذا درست کنم الان بچه‎ها از مدرسه می‎يان...

ـ خوب منم نيمه کاره غذامو گذاشتم تو خونه و اومدم اين‎جا. تا صد سال ديگه هم که زندگی کنيم بايد هی غذا بپزيم. والله منم غذا بايد بپزم ولی اينکار که تمومی نداره. ۱۰ – ۲۰ ساله داريم غذا می‎پزيم حالا ۱۰ دقيقه هم نپزيم چيزی می‎شه؟

سکوت کرده و به چشم‎هايم خيره مانده است.

ـ اين دخترتون رو ببينين، همه‎ی جوونی و زندگی‎تونو می‎زاريد مثل دسته گل بزرگ‎اش می‎کنين ولی اگه بيفته دست يه شوهر بد و ناجنس، خب زندگی‎اش داغون می‎شه مگه شما سرنوشت دخترهای ديگه رو نديديد؟

ـ آدم بايد حواس‎اش باشه دخترشو به کی می‎ده. اين اعظم خانم همسايه ماست. همينجوری دخترشو داده به يه مردی که صبح تا شب می‎زنش. من اون موقع بهش گفتم که بايد حواس‎شو جمع کنه. به خرجش نرفت که نرفت، خوب تقصير خودشه. اين‎که تقصير قانون نيس!

ـ ولی اگه همين دختر شما ۳-۴ سال ديگه مثلا از روی بچگی خدايی نکرده يه چيزی رو از تو مغازه‎ای برداره، مثل آدم بزرگا می‎اندازنش زندان. اينو چی می‎گين؟ اين که تقصير شما مادرا نيست...

ـ کی گفته؟

ـ تو قانون هست که دختر ۹ ساله رو مثل يه آدم بزرگ مجازات می‎کنن. شمارو به خدا آخه دختر ۹ ساله چی می‎فهمه؟...

ـ خوب ديگه چيکار می‎تونيم بکنيم؟ همين که از پس زندگی اين بچه‎ها بربيام خودش کليه... اين چيزا که به ما مربوط نمی‎شه...

ـ چرا خانم، قانون به همه‎ی ما مربوط می‎شه چون وقتی پاتون به دادگستری برسه اون وقت آدم می‎فهمه اين قوانين به ما ربط داره...

ـ حالا شما اومديد اينا رو به من می‎گيد که چی بشه؟...

ـ هيچی مگه ما تو يه شهر زندگی نمی‎کنيم خب بايد با هم حرف بزنيم در مورد چيزايی که زندگی‎مون رو خراب می‎کنه...

ـ آخه من که شما رو نمی‎شناسم... می‎گيد دانشجو هستيد...

ـ آره، ببينيد منم شما رو نمی‎شناسم. اما من با زن‎های ديگه که اونا رو هم نمی‎شناختم جمع شده‎ايم و به کمک هم داريم امضاء جمع می‎کنيم تا بلکه اين مسئولين به حرف‎مان گوش بدن و اين قوانين رو تغيير بدن.

جزوه‎ی حقوقی را از کيفم در می‎آورم و می‎گويم: ”من فقط از شما می‎خوام که اين دفترچه رو بخونيد که توش در مورد قوانين نوشته. بهتون کمک می‎کنه، تو اين جزوه توضيح داده که بعدها ممکنه دخترتون با چه مشکلاتی رو به رو بشه. ما در مورد تغيير قوانين ناجوری که عليه خودمون هست داريم امضاء جمع می‎کنيم. بالاخره ما هم حقی داريم... شما اينو بخونيد بعد وقتی غذاتونو پختيد، اگه دلتون خواست آخر اين جزوه، ما يه صفحه برا امضاء گذاشتيم. اونو امضاء کنيد تا بعد که يک ميليون امضاء جمع کرديم ببريم بديم مجلس تا شايد تغييری تو اين قانونا به‎وجود بياد“

جزوه را می‎گيرد. خداحافظی می‎کنم و ازش معذرت می‎خواهم که وقت‎اش را گرفته‎ام. لبخند می‎زند و در را می‎بندد.

برای اولين‎بار زياد هم نبود

نفسی می‎کشم. فکر می‎کنم برای اولين‎بار آنقدرها هم بد نبود. نيامده بودم که حتما امضاء بگيرم. بحث درباره‎ی شناخت قوانين و حقوق برابر و انسانی زنان از مهم‎ترين اهداف اين کمپين است، پيش خودم فکر می‎کنم تا اين‎جا که خوب بود. اما نمی‎دانم و مطمئن نيستم که پشت در خانه‎ای ديگر چه چيزی انتظارم را می‎کشد.

چند خانه آن‎طرف‎تر، ساختمانی نوساز است که از بيرون معلوم است لانه‎های تنگ و کوچکی به نام آپارتمان روی هم سوار کرده‎اند، با روکش آجری زردرنگ که شيشه‎هايش با حصارهای سياه و گل منگلی پوشانده شده. از يکی از آپارتمان‎ها صدای بلند راديو در کوچه انعکاس دارد. زنگ طبقه اول را می‎زنم. کسی جواب نمی‎دهد. زنگ بعدی را می‎زنم. زنی از پشت آيفن می‎گويد: ”بله؟“ جملات دفعه‎ی قبل‎ام را تکرار می‎کنم و اضافه می‎کنم ”خيلی ممنون می‎شوم اگر پايين بياييد فقط پنج دقيقه وقت‎تان را می‎گيرم تا بيشتر برايتان توضيح دهم“.

زن چند لحظه‎ای ساکت می‎ماند و بعد می‎گويد: ”نه خانم کار دارم، بريد جای ديگه“. می‎گويم: ”به‎هرحال يک دفترچه براتون از زير در انداختم تو، که وقتی اومديد پايين برش داريد بخونيد“ گوشی آيفون را ‎می‎گذارد. از پشت سر احساس می‎کنم يواشکی دری باز شد، شايد دارد براندازم می‎کند. حسابی خيط شده‎ام...

خوب ديگر، همين است که هست! مردم حوصله ندارند. از طرفی ما غريبه‎هايی در شهر خودمان هستيم. مردم نمی‎دانند ما چه کاره‎ايم، حتما پيش خودشان فکر می‎کنند به چه دليل آن ساعت روز، کار و زندگی‎مان را رها کرده‎ايم تا از ديگران بخواهيم در مورد حقوق زنان حرف بزنيم! آره کمی عجيب و غريب است در فضای دولت ـ ساخته‎ی جامعه‎ی ما، جامعه‎ای که مردمانش از زمان شکل‎گيری آن ”دولت ـ ملت“ معروف و تثبيت حکومت رضاشاه، عادت کرده که ماموران دولتی به در خانه‎های‎شان (برای توزيع د.د.ت، برای سرشماری، برای سجل و....) مراجعه کنند... اما اين شهر هم می‎تواند عادت کند به وجود ماها. همگی‎مان می‎توانيم عادت کنيم که گاهی هم می‎شود مثل غريبه‎ها از کنار هم رد نشويم لااقل چند کلمه‎ای با هم صحبت کنيم در مورد آن‎چه که به همگی‎مان مربوط می‎شود نه فقط به ”تک‎ـ تک“ ما. دلم قرص و مطمئن است که به مرور عادت خواهيم کرد. اين زندگی منفرد و تک‎ افتاده می‎تواند عوض شود، بايد حرف بزنيم. راه ديگری نيست، هست؟

اتکاء به نفس بيشتری پيدا کرده‎ام

به خانه‎ی ديگری می‎روم. از اولی محقرتر است. زنگ می‎زنم. در که باز می‎شود دالانی است که در واقع حياط خانه محسوب می‎شود چون انتهای آن، در چوبی اتاقی را می‎توانم ببينم. اما چقدر باريک است. کف خانه از سطح کوچه پايين‎تر است. ياد زمانی می‎افتم که مادرم خبر داد يکی از زن‎های همسايه مرده، می‎شناختيم‎اش با پسر و دخترش در کوچه بازی می‎کرديم. خانه‎اش درست مثل همين خانه‎ای بود که حالا زنگ‎اش را زده‎ام. مادرم می‎گفت آن زن، خودسوزی کرده. رازش سر به مهر ماند و کسی علت خودسوزی‎اش را نفهميد. مادرم می‎گفت حتما خيلی رنج کشيده و غصه خورده که حيوونی خودش را سوزانده، هيچ‎وقت يادم نمی‎رود که عصر آن روز مادرم درحالی‎که روکش يکی از پتوها را می‎دوخت، اشعار باباطاهر را با آهنگ فايض دشتی با سوز دل زمزمه می‎کرد، و نمه اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود، به حتم از تداعی خاطره‎ی بدبختی‎های خودش بود.

زن سلام می‎کند قبل از من. بوی پياز سرخ شده به دماغم می‎خورد. من هم سلام می‎کنم. بچه‎ای بغل دارد و چادرش را نامرتب روی سرش انداخته است. شروع می‎کنم به حرف زدن. چيزی نمی‎گويد. ادامه می‎دهم. هيچ نمی‎گويد. باز هم ادامه می‎دهم، و او باز هم هيچ نمی‎گويد. آخر سر خسته و ته کشيده بهش می‎گويم: ”غذاتون نسوزه؟ انگار پياز سرخ می‎کرديد؟“ سرش را تکان می‎دهد اما متوجه نمی‎شوم منظورش چيست. بچه را از بغل جدا می‎کند. من هم جزوه را بهش می‎دهم و می‎گويم که بالاخره اگر اين‎ها را قبول دارد می‎تواند اين بيانيه را امضاء کند. باز هم از قوانين ناعادلانه که حقوق ما زنان را ناديده می‎گيرد و بلاهايی که سر ما می‎آورد حرف می‎زنم. سخنرانی‎ام کامل و مفصل شده است، اما لام تا کام حرفی نمی‎زند و هم‎چنان ساکت است، نه عذرم را می‎خواهد و نه عکس‎العملی نشان می‎دهد. ورقه امضاء توی دستم مانده است. برای دلخوشی‎ام حتا يک جمله هم نمی‎گويد. خسته شده‎ام و خداحافظی می‎کنم. فقط می‎گويد: ”خدا خيرت بدهد“، لهجه‎ی آذری دارد. لبخند می‎زنم و از خانه‎اش دور می‎شوم که دنبال‎ام می‎آيد. سرش را پايين انداخته می‎گويد: ” آقامون خيلی ناراحتی داره، دست بزن داره، اگه می‎تونی برام يه کاری کنی؟“

چه بايد می‎گفتم؟ اين‎بار من سکوت می‎کنم. می‎گويد: ”می‎دونم نمی‎تونی، هيچکی نمی‎تونه.... فقط خدا...“ دست‎اش را نشانم می‎دهد کبود است: ”باز هم هست... ای کاش می‎مردم... فقط به خاطر بچه‎ها...“

ورقه را از من می‎گيرد و دوباره می‎گويد: ”من سواد ندارم، چيکار کنم خودت می‎تونی برام بنويسی؟....“ می‎گويم: ”آره، حتما می‎نويسم...“ اسم‎اش را می‎نويسم اما سن‎اش اصلا با چين وچروک‎های صورت‎اش نمی‎خورد. می‎گويم: ”می‎خوای اينجا را ضربدر بزن...“ محل امضاء را ضربدر می‎زند و می‎خندد. به پهنای صورت‎اش می‎خندد، نگاه‎اش صميمی و مهربان شده است باز هم تکرار می‎کند: ”خدا خيرت بده...“ و برمی‎گردد به خانه. من اما برنمی‎گردم، کوچه را تا انتها می‎روم. خروج از آن کوچه بيش از ۱ ساعت طول می‎کشد با يک‎ عالمه بحث‎ها ، يک عالمه سکوت‎ها و بی‎اعتنايی‎ها و يک عالمه لبخندها. احساس ضعف و گرسنگی آمده است ـ صبحانه نخورده‎ام مثل هميشه... وقتی بهسوی خانه‎ام برمی‎گردم به آن امضايی که فقط يک ”ضربدر“ است نگاه می‎کنم.

Copyright: gooya.com 2016