شنبه 14 بهمن 1385

هانتينگتون برخورد غرب و جهان اسلا‌م را تحليل می‌‌کند، نزاع در دو سوی پرده آهنين جديد، مهران قاسمی، اعتماد ملی

ساموئل هانتينگتون، استاد دانشگاه هاروارد و مبدع نظريه جنجالی برخورد تمدن‌ها و بازسازی نظم جهانی، در گفت‌وگويی با مجله <اسلا‌ميکا> به بررسی روابط ميان جهان اسلا‌م و غرب پرداخته است. او با دفاع از تئوری خود و پاسخ به برخی انتقادات به تمايل آمريکا برای ظهور قدرتی منطقه‌ای در جهان اسلا‌م اشاره می‌کند اما همزمان يادآور می‌شود که در شرايط فعلی هيچ کشوری دارای توانايی و ظرفيت تبديل شدن به قدرت غالب و مسلط منطقه‌ای نيست. از نگاه هانتينگتون، در دهه‌های آينده، شاهد برخوردهايی ناشی از تضاد هويت‌های فرهنگی، نفرت‌ها و دلبستگی‌ها ميان کشور خواهيم بود و اختلا‌فات ميان دو سوی <پرده آهنين جديد> تشديد خواهد شد.

تئوری برخورد تمدن‌ها بر اين فرضيه استوار است که سياست جاری جهان، ناشی از نزاع‌هايی ريشه‌دار ميان فرهنگ‌ها و مذاهب مختلف است. اين نظريه پس از ۱۱ سپتامبر مورد توجه بيشتری قرار گرفت و اکنون نبرد عليه تروريسم به عنوان برخورد غرب با اسلا‌م بنيادگرا تلقی می‌شود. آيا تصور می‌کنيد که در جريان حوادث پس از ۱۱ سپتامبر از نظريه شما استفاده و يا سوءاستفاده شده است؟ آيا حاضر به تعديل نظريه خود هستيد؟

از نگاه من روابط ميان کشورها در دهه‌های آتی انعکاسی از تعهدات و تعصبات فرهنگی، ارتباطات فرهنگی و نزاع و نفرت در قبال کشورهای ديگر خواهد بود. بديهی است <قدرت> نيز همانند هميشه نقش مرکزی خود را خواهد داشت. از سوی ديگر معمولا‌ عوامل مهم ديگری نيز در پس ‌پرده اين نزاع‌ها قرار دارند. در اروپای قرن ۱۸ با نزاع پادشاهی و جنبش‌های جمهوريخواه و در قرن ۱۹ با ناسيوناليسم و تلا‌ش کشورها برای تعريف هويت خود مواجه بوديم و در قرن بيستم ايدئولوژی تبديل به علل اصلی شد. اين امر هرچند کاملا‌ً نه، اما تا حد بسياری متأثر از انقلا‌ب روسيه بود. ما در اين دوران رقابت فاشيسم، کمونيسم و ليبرال دموکراسی را با يکديگر ديديم. اين عصر اما به پايان رسيده است و ليبرال دموکراسی حداقل از لحاظ تئوری در سرتاسر جهان پذيرفته شده است. اما اکنون با اين پرسش مواجهيم که در دهه آينده چه چيزی در کانون توجه قرار خواهد گرفت. از نگاه من هويت‌های فرهنگی، خصومت‌ها و نفرت‌ها و دلبستگی‌ها، در روابط ميان کشورها نقش عمده‌ای خواهند داشت.

شما با اشاره به اينکه ۴۵۵ سال پرده آهنين خط مرکزی انفکاک اروپا بود>، نوشته‌ايد که اين مرز اکنون صدها مايل به شرق حرکت کرده و مردم مسيحی غرب را از مسلمانان و ساير متعصبان جدا می‌کند. آيا اين تفاوت قائل شدن به معنای ناديده گرفتن حضور جوامع مسلمان در دل جهان غرب و يا ثابت و يکسان فرض کردن تمامی گرايش‌ها در جهان اسلا‌م نيست؟

اين برداشت کاملا‌ اشتباه است. من هرگز غرب يا اسلا‌م را يکسان ندانسته و تعدد و تکثر آنها را نفی نکرده‌ام. وجود فرقه‌ها و جوامع و کشورهای مختلف در غرب و اسلا‌م نشان از اين عدم همسانی دارند. تلقی اسلا‌م و غرب به عنوان دو بلوک صلب کاملا‌ اشتباه است هرچند همسانی‌هايی را هم می‌توان در درون آنها احساس کرد. مردم همه جا در مورد اسلا‌م و غرب صحبت می‌کنند، پس طبيعی است که اين تفاوت قائل شدن متاثر از نوعی رابطه منطقی با واقعيت‌است و هسته اين واقعيت را هم بايد در اختلا‌فات مذهبی جست. ‌

آيا نقطه‌ای برای همگرايی و يا آشتی دو سوی اين <پرده آهنين جديد> وجود دارد؟

همان‌گونه که اشاره کردم در هر دو سوی اين پرده تکثر آرا و گروه‌ها را داريم. تلقی جهان اسلا‌م و غرب به عنوان دو بلوک صلب که با يکديگر نزاع دارند کاملا‌ اشتباه است. کشورها متناظر با منافع مختلف خود، دوستان و متحدانشان را انتخاب می‌کنند. ايالا‌ت متحده برای مثال با بسياری از ديکتاتورهای جهان همکاری می‌کند. بديهی است ما ترجيح می‌دهيم آنها دموکرات شوند اما به هر حال بنا به منافع ملی خود با آنها همکاری می‌‌کنيم.

جهان اسلا‌م در برخورد با جهانی که عموما، ولو به صورت تئوری، ليبرال‌دموکراسی را پذيرفته، چگونه عمل کرده است؟ ‌

‌ حداقل آغاز برخی تغييرات اجتماعی و اقتصادی را در جهان اسلا‌م مشاهده می‌کنيم. اين روند قطعا به تغييرات سياسی نيز خواهد انجاميد. جوامع مسلمان همانند ساير جوامع به صورت فزاينده‌ای به سمت شهرنشينی و صنعتی شدن حرکت می‌کنند اما وجود منابع غنی نفتی و گازی مانع آن می‌شود که انگيزه زيادی برای تغيير نداشته باشند. از سوی ديگر اين را هم بايد در نظر داشت که همين منابع به آنها توانايی و ظرفيت تغيير می‌دهد. کشورهايی مثل ايران به تدريج در حال صنعتی شدن هستند. ‌

آيا تصور می‌کنيد <تمدن اسلا‌می> در آينده يکپارچه‌تر خواهد شد؟

قطعا حرکاتی در اين راستا را می‌توان مشاهده کرد. ما به صورت واضح شاهد برخی جنبش‌های سياسی <ماورای جهان اسلا‌م> هستيم که مسلمانان حاضر در تمامی جوامع را هدف گرفته‌اند. با اين وجود من در مورد اينکه يکپارچگی واقعی را ميان جوامع مسلمان شاهد باشيم، يعنی يک سيستم سياسی منفرد که توسط گروهی منتخب يا غيرمنتخب از رهبران هدايت شود، ترديد دارم. ‌

به باور من می‌توانيم انتظار داشته باشيم که رهبران جوامع مسلمان با يکديگر در مورد مسائل متعدد همکاری کنند، همان‌گونه که در ميان جوامع غربی هم شاهد هستيم. من معتقدم حتی احتمال اينکه مسلمانان يا حداقل اعراب، سازمانی قابل مقايسه با اتحاديه اروپا تشکيل دهند، چندان دور از ذهن نيست. ‌

به باور شما <فرهنگ اسلا‌می نمايانگر شکست بروز و ظاهر شدن دموکراسی در بخش‌های بزرگی از جهان اسلا‌م> است. اين در حالی است که در بخش‌هايی بزرگ از جهان اسلا‌م همانند اندونزی، مالی، سنگال و حتی هندوستان که دارای انبوهی مسلمان است، شاهد دموکراسی هستيم. رابطه ميان فرهنگ اسلا‌می و دموکراسی را چگونه می‌بينيد؟ ‌

من پاسخ اين پرسش را نمی‌دانم چرا که کارشناس اسلا‌م نيستم اما به هر حال روند کند حرکت جوامع مسلمان به‌ويژه اعراب به سوی دموکراسی تکان‌دهنده است. علت اين امر را بايد در ايدئولوژی و ميراث فرهنگی آنها دانست. تجربه استعماری ای که تمامی اين کشورها پشت سر گذاشته‌اند شايد عاملی در مخالفت آنها با غلبه و سلطه غرب است.

حرکت اين کشورها به سوی شهرنشينی و سيستم‌های سياسی تکثرگرا، در اغلب موارد قابل مشاهده است، افزايش تعامل آنان با جوامع غيرمسلمان و يا مهاجرت مسلمانان به اروپا از جمله مواردی است که بر روند دموکراسی در اين مناطق تاثير می‌گذارد.

نظر شما در مورد اينکه سياست خارجی آمريکا به صورتی غيرمنطقی تحت تاثير گروه‌های حامی اسرائيل است، چيست؟

اين بحث را برخی جدی گرفته‌اند. من با اين تعبير <غيرمنطقی> کار دارم. سياست خارجی آمريکا در هر منطقه‌ای تحت تاثير گروه‌های متولی، گروه‌های اقتصادی و... است. برای مثال لا‌بی ايرلندی برای يک قرن و نيم روابط ميان آمريکا و بريتانيا را با تاثيرگذاری خود دچار تنش کرده بود. لا‌بی اسرائيل هم در اين ميان چيز منحصربه‌فردی نيست. شايد تنها تفاوت آن با ساير لا‌بی‌ها را بايد در تمرکز آن بر يک موضوع خاص يافت. تداوم حيات اسرائيل و افزايش کمک به اين کشور.

آيا به باور شما اين نظر که دليل عدم ثبات در خاورميانه به صورت مستقيم با تنش ميان اسرائيل و فلسطينيان مرتبط است، قابل تاييد است؟

هرچند نزاع‌های بی‌‌شماری را ميان اسرائيل و فلسطين شاهد بوده‌ايم اما در همين دوران ميان اسرائيل و مصر، ميان گروه‌های قومی و مذهبی متفاوت در لبنان، ميان بعثی‌ها و مخالفان و انبوهی از گروه‌ها و کشورهای ديگر هم نزاع وجود داشته است.

در مورد ثبات هم هنوز مشخص نيست که چه کشوری به عنوان قدرت مسلط و غالب در منطقه ظاهر خواهد شد، برای مثال در آمريکای جنوبی، برزيل اين نقش را دارد، در آفريقا، آفريقای جنوبی (نيجريه)، در آسيای شرقی، چين و ژاپن و در آسيای جنوبی، هند عهده‌دار اين نقش هستند.

در خاورميانه اما قدرت غالب مشخص نيست. اسرائيل با توجه به توان هسته‌ای خود از قدرت نظامی زيادی برخوردار است و می‌تواند به هر کشوری در خاورميانه فائق بيايد اما اسرائيل کشوری کوچک است و در ميان انبوه کشورهای مسلمان، اقليتی غيرمسلمان محسوب می‌شود. بدين ترتيب اسرائيل را نمی‌توان قدرت اصلی منطقه دانست.

ايران هم گزينه ديگری است اما جمعيت شيعه اين کشور در منطقه‌ای سنی‌نشين و غيرعرب بودن شهروندان آن در حالی که اغلب مسلمانان خاورميانه عرب هستند از معضلا‌ت فراروی ايران است.

ترکيه هم کشوری مهم است اما شهروندانی غيرعرب دارد و علا‌ئق اين کشور به نفت و گاز شمال عراق و معضلا‌ت مرزی شانس آن را برای اين عنوان کاهش می‌‌دهد.

در مورد اعراب هم عربستان سعودی دارای ثروت کافی است اما جمعيت نسبتا کمی دارد. عراق زمانی يک رهبر بالقوه محسوب می‌شد با منابع عظيم نفتی و جمعيتی تحصيلکرده. اما اين کشور غالبا در مسيرهای اشتباه گام برمی‌داشت، به هر حال شايد عراق با بازگشت خود بتواند قدرتی مسلط ميان اعراب شود.

ترکيه از نگاه بسياری پل اسلا‌م و غرب است، در اين مورد چه نظری داريد؟

من به اين موضوع اهميت چندانی نمی‌دهم. ترکيه منافع خاص خود را پيگيری می‌کند ضمن اينکه هنوز در حافظه تاريخی جهان عرب خاطره سلطه عثمانی بر اين سرزمين‌ها و جنگ‌های استقلا‌ل وجود دارد.

آيا فقدان يک قدرت مسلط منطقه‌ای به نفع آمريکاست؟

اين امر بستگی به اين دارد که چه کشوری تبديل به قدرت مسلط شود. در تئوری؛ آمريکا در شرايطی که يک قدرت مسلط وجود دارد، شرايط را به نفع خود می‌بيند چرا که برای حل و فصل معضلا‌ت می‌توان به اين کشور رجوع کرده و بسياری از مسائل را به آنها محول کرد. اما در فقدان اينچنين قدرتی بايد پايتخت به پايتخت در جست‌وجوی کسب حمايت سفر کنيد. اين امر در جهان عرب با توجه به رقابت‌های تاريخی و اختلا‌فات مذهبی بسيار مشکل است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بنيادگرايی با اين باور راديکال که هويت يک شخص فراتر و بالا‌تر از تمامی هويت‌های ديگر است، بر سياست معاصر جهان تاثير می‌گذارد؟ آيا از نگاه شما افراط‌گرايی تنها با اسلا‌م مرتبط است يا در تمامی اديان می‌توان از آن نشانی يافت؟

تمايلا‌ت بنيادگرايانه و جنبش‌هايی از اين دست در تمامی اديان و فرهنگ‌ها حضور دارند. ما حتی در آمريکا هم جنبش‌های بنيادگرايی داريم که موضعی بسيار انتقادی و راديکال در برابر مهاجرت و يا ادغام مهاجران در جوامع و فرهنگ آمريکا اتخاذ کرده‌اند. بنابراين چنين رويکردهايی کاملا‌ جهانی هستند.

مشکل اما زمانی است که اين گرايش‌ها از کنترل خارج شده و تبديل به رويکردی غالب در جامعه می‌شوند. اين امر تنها به سرکوب اقليت‌ها منجر شده و حتی جنگ با جوامع همسايه و دارای فرهنگی متفاوت را به همراه می‌آورد. بنابراين کنترل اين گرايش‌های راديکال الزامی است.

چرا اين تمايلا‌ت بيشتر در ميان مسلمانان و يا گروه‌هايی در جوامع مسلمان در قبال آمريکا وجود دارد؟ آيا اين تئوری شما در مورد هويت و فرهنگ قابل تعميم به جوامع اسپانيايی ساکن آمريکا هم هست؟

اول بايد به اين موضوع اشاره کنم که تعداد مسلمانان حاضر در آمريکا به مراتب کمتر از اروپا است. از سوی ديگر آمريکا با جوامع مسلمان هم‌مرز نيست در حالی که کشورهای اروپايی ارتباطات گسترده مرزی با مسلمانان دارند. اين دو موضوع اهميت بسيار زيادی دارند.در مورد تفاوت ميان اسپانيايی‌تبارهای ساکن آمريکا و مسلمانان اروپا، بايد به اين موضوع توجه کرد که ايالا‌ت متحده همواره کشوری مهاجرپذير بوده است. اسپانيايی‌تبارهای ساکن آمريکا عموما از مکزيک و آمريکای‌جنوبی آمده و کاتوليک هستند که به هرحال به مذهب اکثريت آمريکايی‌ها بسيار نزديک است. اين مساله در مورد مسلمانان مهاجر به اروپا صدق نمی‌کند. اين افراد به اسپانيايی يا پرتغالی تکلم می‌کنند که ما با آنها آشنا هستيم و بدين‌ترتيب معضلا‌ت مسلمانان عرب‌زبان مهاجر به اروپا را دارا نيستند.مساله بعدی اما اين است که جامعه مهاجران اسپانيايی بسيار گسترده است و آنها اغلب از کشورهای همسايه می‌آيند نه از آن سوی اقيانوس. در اروپا اما اين افراد هرچند از کشورهای همسايه می‌آيند اما شرايط محل سکونت اوليه آنها و فرهنگشان کاملا‌ متفاوت با وضعيت اروپاست. اين مسائل در کنار هم مشکلا‌ت و معضلا‌ت فراوانی را می‌آفرينند.

Copyright: gooya.com 2016