چه کسانی به حمله و ضرب و شتم زنان معترض فرمان می دهند؟ چه کسانی اهانت بر زنان معترض را مشروعيت می بخشند؟ چه کسانی می خواهند آنها را از پيچ توبه زندان اوين به دره بی تفاوتی و بی خيالی پرتاب کنند؟ چه کسانی اين زنان را با باتوم های خود می آزارند؟ چه کسانی فرمان به ظلم و بيداد می دهند و چه کسانی فرمان می برند؟ آيا درست است که آنها عموما مسلمانند؟ يعنی اين را باور کنيم که آمر و مجری هر دو مسلمانند؟
در ايران چه خبر است؟ آن غيرت و مردانگی که گاهی در فرهنگ ايرانی بار خاطر زنان می شد، اما در هر حال پناهگاه ارزش های اخلاقی و حفظ کرامت و امنيت زنان هم بود کجا رفته است؟ زن را چه کسانی حقير و ذليل می خواهند و چرا؟
بيشتر زنان دستگير شده را از آن زمان که نوجوانی را پشت سر گذاشتند می شناسم. در شوريدگی نوجوانی سری به دفتر وکالتم زده اند. سوالی داشته اند. درددلی کرده اند. اشکی ريخته اند. اندکی کنجکاوانه دور و برم را کاويده اند. شاخه گلی برايم آورده اند و رفته اند. پروين يکی از آنها بود که آمد اما هرگز نرفت. پروين با کوله پشتی مدرسه راه ماهنامه آدينه را پيدا کرده بود. روزی که وارد دفتر وکالتم شد تا از من مقاله بگيرد خنده ام گرفت. از بس لاغر و کوچک و سبک بود. پيشتر وقتی صدايش را از گوشی تلفن می شنيدم خيال می کردم برای خودش خانمی است. او را خانوم اردلان می ناميدم. حالا که اورا می ديدم پيش رويم مثل يک پر کاه سبک و بی خون بود. درون سياهی چشم هايش که انگار يک خروار سرمه را يک جا خورده بود چيزی موج می زد. نمی دانستم زود و آسان صيد يک دام امنيتی می شود. نمی دانستم اين دخترک پرشور به زودی سوژه و سناريو برای امنيتی ها می شود و در ماجرايی بزرگ فرومی افتد که آسان نمی تواند از آن رهايی يابد.
پروين اما توانست. در آن ماجرا سقوط کرد و به دشواری بالا آمد. پس از دوسالی فقر و عسرت و فرار و آوارگی و حرمان و پس از رسيدن به پوچی و دروغ و توطئه دگر بار دست بر زانو گرفت و به روی پای خودش ايستاد. بعد از آنهمه ماجراها که در سال ۱۳۷۵ اتفاق افتاد، به نظرم تازه سی ساله شده بود. همينکه قد راست کرد ديگر نتوانست جاده های هموار را برای راهپيمايی انتخاب کند. اصلا جاده های هموار را دوست نداشت. من يکی اين را زود فهميدم و اندکی برايش ترسيدم. می رفت جاده های پرچاله چوله پيدا می کرد و از پرش با مانع غرق در لذت می شد. پروين را به تدريج بيشتر شناختم. گاهی با او به شدت درگير می شدم. به خودم اجازه می دادم تا مثل دخترم دعوايش کنم. پروين غذا نمی خورد. اصلا نمی فهميد غذا خوردن يکی از مهمترين لذت های زندگی است. پوستی روی استخوان بود. او را به شوخی اسکلت می ناميديم. اسکلت درون خود توانايی ها داشت. توانايی ها به چشم نمی آمد. بايد توی چاله چوله ها می افتاد تا توانايی هايش را باور کنيم. پروين در دورانی يار و ياورم شد. در آن دوران تنها بود. من هم احساس تنهايی می کردم. موقعی که به دادگاه انقلاب به اتهام شرکت در کنفرانس برلين احضار شدم، هر دو با هم خندان و بيخيال راه اقتاديم تا يک روپوش اسلامی متناسب با فضای تابستانی زندان اوين خريداری کنيم. پروين زندان ديده بود. و من را ياری کرد تا خودم را برای دوران تازه ای از زندگی آماده سازم. آن روزها دخترم شده بود و نمی گذاشت تنها توی کوچه و خيابان راه بروم. می ترسيد به جای آنکه بازداشت بشوم ربوده بشوم. پروين بسيار تجربه ها پشت سر داشت. از ماجراهايی که به جای بازداشت با ربودن سوژه آغاز می شود نيک با خبر بود. می ترسيد به جای آنکه دستگيرم کنند من را بربايند. تنهايم نمی گذاشت.
در آن روزها احساس می کردم ناگهان صاحب دختری شده ام که از مادر با تجربه تر است. احساس می کردم ناگفته هايش بسيار است و دوست ندارد از آن دم بزند. هرگز برايم نگفت در سال ۱۳۷۵ و ۱۳۷۶ بر او چه گذشته است. در پاسخ فقط می خنديد و پوست زرد و بی خونش از آنچه بود زردتر می شد. او کلامی بر زبان جاری نمی ساخت و از آن ماجراهای بزرگ پرده بر نمی کشيد.
سال هاست از دور به او نگاه می کنم. که همچنان از جاده های هموار بيزاری می کند. خودش را توی جاده های پرچاله چوله و پر دست انداز می اندازد و پياپی بالا و پايين می رود.
سال هاست از دور به او نگاه می کنم. که به جای لذت بردن از خوردن و خوابيدن شاسی های کامپيوتر را کشف کرده و به آن عشق می ورزد. پروين از وقتی انگشتانش با کامپيوتر آشنا شد پروين ديگری شد. از دور ديده ام که وقتی با کامپيوتر ور می رود از چشم هايش برق می جهد. پروين با يک کامپيوتر وارد عرصه ای شد که در عرف جهانی به آن می گويد "حوزه حق طلبی زنان" يا به قول خودش "زنان زنده". اما در نظام امنيتی ايران به آن می گويند "اقدام عليه امنيت ملی". او باز هم پر دست انداز ترين جاده را برای راهپيمايی انتخاب کرد. پرش با مانع در اين جاده برايش لذت بخش است. پروين با آن حال می کند. ديگر بار که اورا از دور ديدم سال ۱۳۸۱ بود که بارها به اداره اماکن اداره تخت طاووس احضار شد، مورد توهين قرار گرفت و بسيار رنج برد. در آن روزگار هنوز به صورت جدی فعال حقوق زن نشده بود. اما کار را آغاز کرده بود. از ما بهتران فهميده بودند اسکلت اهل خواب راحت نيست. غذاهای چرب به مزاجش نمی سازد و جاده های پر پيچ و خم را همچنان دوست دارد. آنها از اينجور آدم ها خوششان نمی آيد. پروين را دوباره شکستند. من از راه دور صدای شکستن استخوان هايش را که زير سنگينی بار تحقير خرد می شد شنيدم. از آن پس پروين صدايش عوض شد. اعتماد به نفس از صدای پروين رخت بربست. گاهی صدايش را نمی شناختم و می گفتم جنابعالی؟ مثل اين بود که در خرد کردن شخصيت او "اماکنی ها" توفيق يافته بودند. دوستان و آشنايان با اصرار او را به آلمان کشاندند. پروين اما صدايش شکسته بود. خودش هم شکسته بود.
پياپی با او تلفنی حرف می زدم. التماس می کردم خودش را به من برساند. می گفتم بيمارم و به او احتياج دارم. می گفتم از ماجرايی بزرگ که در آن فرو افتاده ام و از دور دارم توی لجنزار آن دست و پا می زنم در عذابم. از او می خواستم بيايد و کمکم کند. پروين پاسخ روشنی نمی داد. گولم می زد. و سرانجام گفت می خواهم درسم را در ايران ادامه بدهم در رشته مطالعات زنان. بعد از پايان ترم بر می گردم و پيش شما می آيم. رهايش کردم. پس از چندماه به ايران باز گشت. به تدريج صدايش ترميم شد. "شخصيت" خود را ترميم کرده بود. فهميدم جاده های پر خطر تازه ای يافته است و گذشته را به دست فراموشی سپرده است.
اينک دو سالی است که دوباره او را از راه دور در جاده های ناهموار بی قراری می بينم که بالا و پايين می پرد. گاهی ذوق می کند و گاهی گريه می کند. پرش با مانع را همچنان دوست دارد. بيماری ام اس براو هجوم آورده. به روی خودش نمی آورد. بينايی اش محدود شده. به روی خودش نمی آورد. به او گفته اند کامپيوتر را کنار بگذارد. به روی خودش نمی آورد. اما به زور مجبورش می کنند غذا بخورد تا بتواند داروهای ام اس را تحمل کند. با اين وصف پروين همان پروين است.
در خبرها امروز شنيدم. دستگير شد همراه با سی و شش نفر ديگر از ياران به بند ۲۰۹ زندان اوين اعزام شد. مبارکش باد. مگر برای پيروزی جنيش زنان راهی باقی گذاشته اند به جز عبور از سربالايی بند ۲۰۹ زندان اوين؟ دو سه روزی است رئيس زندان اوين را عوض کرده اند. اما بند ۲۰۹ که زير نظارت سازمان زندان ها نيست. دست ديگران است که ما آنها را نمی شناسيم ولی آنها تک تک ما را خوب می شناسند حتی در اين سوی جهان. دانسته های آنها از همه بسيار است. ولی اينجا دوست دارم به آنها بگويم پروين بيمار است. مطمئن نيستم به يک چنين موضوع بی ارزشی اهميت بدهند. اما دوست دارم به آنها يادآوری کنم پروين به دارو و آرامش نيازمند است. مادرش به شدت بيمار است. اما مطمئن نيستم اين حرف ها در رفتار مسئولين بند ۲۰۹ تغييری بدهد.
بی ترديد دارند پروين را برای چندمين بار می شکنند. من يکی می دانم که "شخصيت" دوباره خود را ترميم می کند. برخی از انسان ها برای خوش گذرانی، دزدی، آزردن ديگران، و پرخوری به دنيا نيامده اند. آنچه مسلم است، اين طايفه از انسان ها را نمی شود مادم العمر در بند ۲۰۹ نگهداری کرد. زنان از اين بند عبور خواهند کرد و جنبش زنان را به جنبش های جهانی پيوند خواهند زد. بند ۲۰۹ نمی تواند اين رويداد تاريخی را متوقف کند.