هر چه کتاب برای مطالعه در دست دارم زمين می گذارم و کتاب "کارل مارکس؛ زندگی و آثارش" را به دست می گيرم. شوق و ذوقی دارم برای خواندن اين اثر ِ سِر آيزايا برلين. سال هاست که کتابی به زبان فارسی در باره ی مارکس نخوانده ام و اکنون خوشحال ام مطلبی جدی و ارزنده در باره ی او خواهم خواند.
طبق معمول نگاهی به پشت و روی کتاب می اندازم. مترجم در پشت جلد، مختصری در باره ی محتوای کتاب توضيح داده و از جمله نوشته: "کتاب عليرغم نثر سنگين آن که مبتنی بر نگرش فلسفی نويسنده است، بسيار جذاب و خواندنی است...". نمی دانم چرا از اصطلاح "نثر سنگين" بدم می آيد. به نظر من پيچيده ترين آثار علمی و فلسفی اگر درست بيان شوند، خواننده حتی اگر معنا را نفهمد، سنگينی نثر را احساس نخواهد کرد. سنگينی نثر اغلب به نفهميدن مترجم و بيان الکن او بر می گردد.
اما ما که نبايد پيشداوری کنيم. نگرانی برای چه؟ انشاءالله اين کتاب به شيوا ترين و دقيق ترين صورت ممکن ترجمه شده و ما از خواندن ۳۰۸ صفحه ی آن بهره ی کافی خواهيم برد. پس صفحات را ورق می زنيم و مطالعه را آغاز می کنيم:
"در سدهء نوزدهم هيچ انديشمندی چون کارل مارکس در زمينهء آدم گرايی، چنان کارسازی ِ درست، سنجيده و توانمندی نداشته است."
نوعی شوک به من دست می دهد. با دو دست سرم را می گيرم و لحظاتی به سقف خيره می شوم. بعد يک بار ديگر جمله را می خوانم:
"در سدهء نوزدهم هيچ انديشمندی چون کارل مارکس در زمينهء آدم گرايی، چنان کارسازی ِ درست، سنجيده و توانمندی نداشته است."
بسم الله الرحمن الرحيم! اين ديگر چه جمله ای ست؟! زمينه ی آدم گرايی ديگر چه صيغه ای ست؟! کارسازی ِ درست و سنجيده نداشتن چه عبارتی ست؟!
ياد بيست سی سال پيش می افتم که با خواندن چنين جملاتی فوراً مرعوب می شدم و گمان می کردم، نويسنده و مترجم چيزهايی می دانند که من نمی دانم. مثلا فکر می کردم، وقتی مترجم می گويد: "آدم گرايی"، لابد اين فلسفه ای ست که من روح ام از آن خبر ندارد. يا وقتی می گويد "کارسازی ِ درست و سنجيده نداشته"، اصطلاحی فلسفی را به کار می بَرَد که مثلا در زمان ابوعلی سينا باب بوده و من ِ بی سواد از آن بی اطلاع هستم.
يادش بخير. يکی از اين کتاب ها، ترجمه ی "ماترياليسم و امپريوکريتيسيسم" لنين بود. امروز هم که به آن کتاب نگاه می کنم از خودم و واکنشی که در مقابل آن داشتم خنده ام می گيرد. آن را همين جا جلوی چشم ام گذاشته ام تا يادم نرود وقتی چيزی می نويسم، مسئوليت بشناسم و خودم و خواننده را با جهالتام گول نزنم. حالا هم که صفحات زرد شده ی اين کتاب را ورق می زنم ياد آن دوران پر از جهل می افتم که عده ای جاهل تر از خود ما، با ترجمه و بيان ناقص به جهل مان دامن می زدند.
اما تجربه به من می گويد، روی جمله ی اول متوقف نشو. شايد موتور مترجم که گرم شد سلاست و دقت، تعادل شان را باز يابند. پس خوش بينانه سراغ جمله ی دوم می روم:
"در دوران زندگی و پس از مرگش، او الگوی فرازگرا و بخردانه برای شاگردان ِ چيره بر اين دورهء زرين ِ نژادگرايی ِ مردمی بود، دورانی پر از چهره های احساس برانگيز کم و بيش افسانه ای پهلوانان بزرگ و تن به مرگ سپردهء مردم پسند که با زندگی و انديشه هايشان، پندارهای توده های مردم را در آفرينش شيوه ای نوين از دگرگونی در اروپا شيفته خود کرده بودند".
نخير. به نظر می رسد که باز پديده ای در عالم ترجمه ی سرزمين ما ظهور کرده است. لابد بايد "الگوی فرازگرا و بخردانه" را روی سرمان بگذاريم و حلوا حلوا کنيم. يا بر جمله ی چکش کاری شده ی "شاگردان ِ چيره بر اين دورهء زرين ِ نژادگرايی ِ مردمی" درود فرستيم. حال کنجکاو شده ام بدانم اين دورهء زرين ِ نژادگرايی ِ مردمی (*) در متن اصلی چه بوده که در فارسی به اين روز در آمده است؟ آيا اين ترجمه ارزش آن را دارد که از برادرزاده ام در آمريکا بخواهم نسخه ی اصلی اش را برايم بفرستد؟
بگذار يکی دو جمله ی ديگر هم بخوانم، بعد تصميم می گيرم:
"[کارل مارکس] هر چند در زندگيش بسيار نوشت، با اين همه چندان نخواند..."
نه! اين ديگر قابل تحمل نيست. اين خطای مسلم است. درست است که سن ام بالا رفته و حافظه ام ضعيف شده، اما خوب به خاطر دارم که مارکس بسيار کتاب می خوانـْـد. خوب يادم است که بانو مريم فيروز، در کتاب "مارکس، انگلس، لنين در زندگی خصوصی" به همين نکته اشاره کرده بود. درست است که ۲۰-۳۰ سال از مطالعه ی اين کتاب می گذرد اما يقين دارم اشتباه نمی کنم. برای اين که مطمئن شوم، می روم سراغ کتاب های گرد و خاک گرفته کتابخانه ام. کتاب مريم فيروز را پيدا می کنم. بله. درست ۲۶ سال پيش آن را خوانده ام. صفحات رنگ عوض کرده ی کتاب را ورق می زنم. در صفحه ی ۱۷ از قول روگه نوشته است:
"مارکس زياد می خوانـَـد، او با آهنگ فوق العاده شديدی کار می کند... او هيچ کاری را به پايان نمی رساند، هر پژوهشی را قطع می کند و از نو در اقيانوسی از کتاب فرو می رود..."
در صفحه ی ۵۱ همان کتاب، پرسش نامه ای است که مارکس به سوالات آن جواب داده است؛ يکی از سوال ها چنين است:
"-عزيزترين مشغوليات؟
-با کتاب ور رفتن."
خب. پس مترجم کتاب ِ کارل مارکس چه می گويد؟ نکند من کاسه کوزه را بيهوده بر سر او می شکنم و اين آيزايا برلين بی سواد است که چنين خزعبلی نوشته است؟ نه! ديگر نمی توانم اصل کتاب را نبينم. بايد هر طور شده کتاب را از آمريکا تهيه کنم. پس به اينترنت کافه می روم تا شماره ی بين المللی کتاب را بيابم و ای ميلی بفرستم. با کمال خوشحالی مشاهده می کنم که صفحات اوليه ی کتاب در اينترنت موجود است. اصل جمله را يادداشت می کنم:
He wrote extensively, but his works were not, during his lifetime, read widely…
بايد از آيزايا برلين حلاليت بطلبم! منی که مترجم آثار ادبی و فلسفی نيستم، با اين انگليسی شکسته بسته ام از اين جمله چنين می فهمم که جناب مارکس بسيار می نوشته اما آثارش در زمان حيات خواننده ی زيادی نداشته است. نه آن که طبق گفته ی مترجم متخصص کتب فلسفی –که به خود اجازه داده چنين اثر مهمی را ترجمه و منتشر کند- چندان کتاب نمی خوانده!
واقعا آدم در می ماند که برخی از مترجمان چه جسارتی دارند. من از آقای مترجم و به خصوص از ناشر محترم و معتبر اين کتاب سوال می کنم مگر مجبوريد؟ جمله ی ساده ی مقدمه که چنين ترجمه شود، معلوم است که نقل قول های پيچيده ی مارکس و انگلس و ديگران چه گونه ترجمه خواهد شد. سوال می کنم اين کتاب است يا "مِتاب"؟ همان که مجله ی آدينه در توصيف اش روزگاری چنين نوشته بود:
"متاب بر وزن کتاب، مانند معر بر وزن شعر لطيفه ای است با ظاهر کتاب که جماعت متاب نويس و متاب چاپ کُن را از آن صدها خاصيت و نعمت است و در افواه و انظار ِ عوام و خواص از شيوه های کتابسازی و از اجزاء پر فايدت صنعت چاپيدن به شمار است. جماعت کتابخوان را از متاب زيان مادی و معنوی رسد اما از آن مضحکه نيز فراهم آيد که با فراغت شاد و خندهء وافر قرابت دارد" (آدينه، شماره ۹۹-۱۰۰، نوروز ۱۳۷۴، صفحه ی ۲۳).
سال ها پيش خانم طاهره صفارزاده کتابی منتشر کرد به نام "اصول و مبانی ترجمه". در اين کتاب که به کمک شاگردان خانم صفارزاده نوشته و تدوين شده بود، ترجمه هايی از پرويز داريوش و کريم امامی و نجف دريابندری زير ذره بين نقد قرار گرفته بود و خانم صفارزاده اشتباهات و بدفهمی های مترجمان نامدار را ثبت کرده بود. اين کار به خصوص در زمينه ی نقد ترجمه ی ادبی به نظر جالب نمی آمد و اتفاقا زنده ياد کريم امامی نقدی بر اين شيوه ی نقد نوشته بود.
شايد بتوان چنين خطاهايی را با زبان نرم نيز به مترجم گوشزد کرد ولی مسئوليت بدآموزی و غلط آموزی به خواننده چه می شود؟ يک مورد غلط فاحش و البته مهم که به خاطر دارم به کتاب "تاريخ ايران (از زمان باستان تا امروز)" نوشته ی جمعی از ايران شناسان شوروی ترجمه ی آقای کيخسرو کشاورزی مربوط می شود. زمانی که اين کتاب را می خواندم به کلمات و اسامی عجيبی بر می خوردم. مثلا "سالگوريدها". خوشبختانه اين کتاب در ماهنامه ی دنيا (شماره ی ۱ سال ۱۳۶۰، صفحه ی ۱۸۵) توسط ِ زنده ياد احسان طبری معرفی و نقد شد و آن جا معلوم گرديد که مترجم در برگرداندن اسامی اشخاص و امکنه خطا کرده است. بد نيست تذکر نرم و دلگرم کننده ی طبری را با هم بخوانيم:
"مترجم (آقای کيخسرو کشاورزی) در ترجمهء اثری بزرگ با زبانی روشن، کار بسيار سودمندی انجام داده است و به ترجمهء ديگر آثار مورخان شوروی در بارهء ايران، اثر تازه ای افزوده است. ولی متاسفانه شايد شتاب و شايد عدم مراجعه به کارشناسان موجب شده است که اسامی اشخاص و امکنهء تاريخی در موارد عديده ای به درستی منعکس نشده است. مثلا: "خانوادهء دولافيدها (ايجلی) مالک بخش کرج" (ص ۱۸۹) يا باز: "ابودولافيد (ايجلی)" (ص ۱۹۴). نگارنده پس از تمرکز زياد متوجه شدم که مقصود خانوادهء ابودلف عجلی است يا "سالگوريدها" (ص ۲۰۳) که مقصود اتابکان سلغری است..."
در مورد کتاب "کارل مارکس؛ زندگی و آثارش" ما نمی توانيم ادعا کنيم که کار سودمندی صورت گرفته است (چون جملات و بندهای ديگری از آن را نيز مقايسه کرده ايم که هم در زبان و هم در برگردان، فاجعه است) ومعتقديم نه شتاب، که کم اطلاعی مترجم موجب شده موارد عديده ای به غلط منعکس شود. ولی می توانيم اميدوار باشيم، مترجمان و ناشران ما با احساس مسئوليت، با آثار ادبی و فلسفی و علمی برخورد کنند و حرمت نويسنده و خواننده را نگه دارند.
(*) that golden age of democratic nationalism