نسل امروز بداند، اين آگاهی ها که امروز دارد، يا ندارد اما می تواند داشته باشد، از کجا آمده است. نسل امروز خوب است بداند تصويری که از گذشته خود و تاريخ خود دارد، اصلا شناسنامه واقعی و نه تخيلی که دارد حاصل تلاش های بی دريغ معدود کسانی بوده است که آخرينشان همين مرد که ديروز در گذشت. فريدون آدميت.
ملت ها را به حرکت هائی که می کنند، به برخوردهائی که با روزگار داشته و دارند، چه در زمينه هائی که خود می سازند، يا در بستری که ديگران آماده می کنند، به پيشقدمی شان در گشودن گره های ذهنی بشر، به پيشگامی شان در ساخت وسايل و کشف راه های تازه انديشه، به چراغی که پيش پای نسل ها می افزوند، به نقشی که در تمدن بشری ايفا می کنند، به تصميم های درستی که در لحظات خطير می گيرند، و سرانجام به انسان های بزرگی که از ميانشان برمی خيزند، ساخته می شوند، آوازه می گيرند، و موجب افتخار کسانی می شوند که در آن سرزمين بعدها متولد خواهند شد و به آن زبان سخن خواهند گفت. و اين مجموعه داد و ستد، می شود تاريخ هر ملت. ورنه هر گل و لجنی، لولو و مرجان نشود.
ورگرنه ديده ايد ساکنان غمزده گوشه گمشده ای از آسيا را که سر به زير ترين مردم جماهير سوسياليستی بودند و صدای آخشان به گوش کسی نرسيد، اينک مجسمه ای در ميدان بزرگ ساخته اند و دنيا را به تماشا خوانده اند که مائيم که از پادشاهان باج گرفتيم، چرا که چنگيز مغول از ما بود.در گوشه ای ديگر از اروپا، باز گوشه مهجوری، مدعی اسکندری شده اند. تا بدانی که هر قوم و هر دسته ای را به افتخار نيازست. و تا بدانی که تا چه اندازه می توان با نوازش گوش موجودات افتخار طلب، بر دوششان سوار شد . که شده اند.
ما ايرانيان، در سده های خلاء، نه فقط خلاء قدرت و جنگاوری، بلکه خلاء انديشه و حرکت، تاريخ را گم کرديم و دل بسته مرده ريگ هائی شديم که بر آنان هم دقيق نشده بوديم و اصالتشان و تعلقشان به ما محرز نبود. اين بيماری مهلک شلختگی و قضا قدری اين نيز بگذرد– تلاشی نبايد کرد چو هر کس که دندان دهد نان دهد – خطرش آن نبود که تيری نفکنديم و غزالی نگرفتيم بلکه آن جا بود که عادت تفکر از ما دور شد. قهرمانان ما شدند يا موجودات افسانه ای برساخته ذهن و ذوق های هنرمندانه، که تاريخشان پنداشتيم و يا مترسک هائی که ارتفاع قامتشان به اندازه فريادهائی بود که می کشيدند و يا گشاده دستی بود که از خزانه غارت شدگان داشتند. تا شاعران و مداحان به نامشان سکه ادب بزنند.
اگر امروزه روز، بخشی از ما شهامت می کند و اين می نويسد که خلائق مبادا به لالائی اين افسانه ها به خواب رويد، از آن روست که کسانی کوشيده اند تا تاريخ بی دروغ اين کشور را از ميان انبوه افسانه ها باز شناسند و بيرون کشند. چه تلخ کلامی است اين که بدانيم لالائی قرون دور – لالائی کورش و داريوش با افسانه هائی پيرامون آن ها که هر چه دورترند، بزرگ تر جلوه کنند – چنان خوابمان کرد که از قهرمانان واقعی سال های نزديک تر غافل مانديم.
در نيمه قرن نوزدهم، که ساخت راه آهن و کشتی های بحرپيمای بزرگ و در نتيجه گسترش رفت و آمدهای انسانی، آدم ها را از حادثه ای که در فرانسه رخ داده بود – انقلاب عليه استبداد – با خبر کرده بود، ايران در موقعيتی به بدی پانصدسال قبل خود نبود. به محروسه ای که شمشير آقامحمدخان قاجار تعيين کرده بود - گرچه بعد او با فشار روس ها هفده شهر ماوراء قفقازش از دست رفت- و در اثر فراوانی تخم و ترکه جانشين آقامحمدخان، مملکتی شکل گرفته و نخ هايش به بک مرکز متصل شده بود. اروپائی ها سفارت مقيم در تهران برپا داشته بودند. اين می توانست شروع پرواز باشد. در اين زمان حساس، دو مرد بزرگ به هم خوردند، تراژدی همين گونه ساخته می شود.
تراژدی برخورد ناصرالدين شاه و اميرنظام، اگر کسی مانند شکسپير وجود می داشت، کم نبود از همه تراژدی هائی که شکسپير از دل تاريخ جزيره زادگاهش بيرون کشيد. اميرنظام بزرگ بود و از اهالی روزگار خود بود، نماسيده بود در قرون ماضی. به زودی زود اين بخت يافت که قاجارهای عاقل او را معلم شاه آينده کردند، پسر جوانی که می بايد در موقعی چنان حساس حکم براند بر سرزمين ايران. اميرنظام اين بچه را نه فقط ساخت که از ميان دسيسه های رقيبان فاميلی هم گذراند. همه برادران و عمويان مدعی را در روز موعود از دم تيغ گذراند تا مگر شاگرد خود را بر تخت بنشاند و با ميلی که به پيشرفت در دلش کاشته بود سرنوشت ايران را تغيير دهد. اما چنين نشد، مناسبت قبيله ای رشد نکرده، در جامعه استبداد زده، دخالت های متمدنان اروپائی که به يارگيری به ميان مناسبات قبيله ای آمده بودند، همه و همه چنان کرد که در نهايت ظلم به ايرانيان شد. آن شاگرد، معلم خود را – که به پاداش خدماتش تنها خواهر شاه را هم به او داده بودند –به اصرار مادر احساساتی شده بی فکر و خدعه سفارت فخيمه حيله گر عزل کرد و کشت. و خونی بر دستانش شتک زد که با وجود پنجاه سال کوشش برای اميرنظامی کردن نظام، تاريخ با او يکدله نشد.
اميرکبير به دست شاگردش کشته شد اما آرمان هايش کشته نشد و در دل همان شاگرد ماند. اين درسی است که بايد گرفت از تاريخ. ناصرالدين شاه به همان نهالی که اميرکبير در دلش کاشته بود، شد اولين پادشاه ايران که به طور رسمی به جهان سفر کرد. جهان را ديد. نهادهای مدرن مانند دولت، پست، بيمه، بانک، استخراج معادن، بازرگانی خارجی، بودجه نويسی، تشکيل خزانه ای برای کشور آورد. – تا پيش از آن خزانه مال شاه بود و با مرگ وی ميان مدعيان، بر سرش کشمکش در می گرفت. اين اول بار بود بر اثر آن چه اميرکبير گفته و شاگردش پذيرفته بود، اين خزانه ماندگار شد و به ارث نرسيد، تا بعد در زمان رضاشاه که شد پشتوانه اسکناس و هنوز هست.
اما چندان که اميرکبير در حمام فين کاشان رگش گشوده شد، اسمش انگار از صفحه روزگار پاک شد. چرا چون قاجار سلطنت داشت. متملقان نقاشی های امير را سوزاندند و عکس هائی که از وی گرفته شده بود نيست. می گويند در موزه ای در مسکو يکی هست. و هيچ کس نام از وی نبرد. حتی وقتی که يازده سال بعد از مرگ ناصرالدين شاه، انقلاب مشروطيت شد، زبان ها باز شد. گرچه مردم چنان آزاد شدند که برای قاتل ناصرالدين شاه مراسم بزرگداشت گرفتند، اما در جائی ثبت نيست که نامی و يادی از اميرکبير برده شده باشد. حتی کسی نگفت آن ام الخاقان [مادر شاه وقت] که ازادی خواهان دشنامش دادند دختر دردکشيده اميرکبير، اولين مصلح بزرگ تاريخ ايران است. نام و ياد اميرکبير فقط در دل همان کس زنده بود که فرمان قتلش را داد. در نامه های ناصرالدين شاه هست که تا زنده بود حسرت نظم اميرنظامی می خورد و ديگر از بستگان امير در فراهان کسی نمانده بود که به تهران نياورد و قدر ندهد و بر صدر ننشاند. که تاريخ از اين دست تراژدی ها بسيار دارد. به باورم اين تراژدی از تراژدی بد پرداخته شده رستم و سهراب بيش تر به جان تراژدی نزديک است. هملتی و يا شاه آرتوری به ذهن می رسد.
باری ملت ها را تجربه ای که از گذشته شان ميگيرند می سازد. سلسله ای می شوند که پيوند دارند، منقطع نيست تاريخشان. اما از تاريخ ايران، کسی به بزرگی اميرکبير پاک شد. تا صدسال بعد، زمانی که ملت نياز به قهرمانان واقعی داشت، نام بزرگش مفقود بود. گم بود و ماند تا جوانی که آزادی خواهی را از پدرش آموخته و شرح بزرگی امير را در نهانخانه ها شنيده بود دامن همتی به کمر زد. اين جوان در دارالفنون درس خوانده بود که يادگار امير بود گرچه افتتاحش به او نرسيد، پس وقتی در وزارت خارجه استخدام شد و راهی لندن و همزمان در مدرسه معتبر علوم سياسی و اقتصاد لندن نام نوشت، برای تز دکترای خود همان را برگزيد. کتاب اميرکبير و ايران نوشته آن جوان، دکتر فريدون آدميت، شصت سال قبل چاپ شد. به اين کتاب مردم ايران، قهرمان بزرگ تاريخشان را نه افسانه گونه، بلکه بر اساس سند و تحقيقات علمی شناختند. و اين نخست بار بود که قهرمانی از تاريخ ايران، نه از ميان شعر و منظومه و افسانه پردازی ها، بلکه از ميان سندها سر باز می زد. اين خدمت از دکتر فريدون آدميت سر زد. همان که دو روز پيش در بيمارستان تهران کلينيک تهران درگذشت.
گرچه اميرکبير و ايران – که تلخ بايد گفت که تا بعد انقلاب شش چاپ شد، و از آن زمان به محاق توقف رفت تا نزديک سی سال – بزرگ ترين اثر آدميت است، اما بی اشاره به کارهای وی شناخت ايرانيان از مشروطيت کامل نيست. مرد بزرگ بعد از اميرکبير و ايران متوجه همه آن تحولی شد که بعد از اميررخ داد، پس زمينه جنبش مشروطيت را تنها آدميت بود که باز کرد، چنان باز که برخی از بازماندگان مشروطه تاب نياوردند. اما مرد کار خود را کرد. آن چه نوشته در سرفصل تحقيقات تاريخی و تتبعات علمی تاريخ ايران جا می گيرد.
سخت گير بود، شاگردی نساخت، معتقد به مراد و مريد بازی نبود. بيست و چند سال گذشته را پير و دردمند در طبقه دوم همان خانه ساده يوسف آباد گذراند. نادر کسانی مانند علی دهباشی به قلعه اش راه داشتند. به کمتر کسی اعتماد داشت جنان که به دهباشی. به مقاله ای که عليه سامانه های حقوقی و قانونی جمهوری اسلامی نوشته بود حقوق بازنشستگی اش را قطع کردند. اما بر دامن کبريائی اش گردی ننشست. در همه اين سال ها تندروها، به طرز خطرناکی با وی دشمن بودند. به طرز باورنکردنی اين دشمنی را از ياد نمی بردند. سرنوشتش بود که مانند مقتدايش اميرکبير، با استبداد درگير باشد.
کارها بايد کرد تا نسل آينده بداند، آن ها که قهرمانان بزرگ ملت را چنان که هستند به آن ها نشان می دهند و می شناسانند، کارشان کم از قهرمانی نيست. فريدون آدميت اين مرد مغرور و ديررام معامله نمی کرد. چنان که در مخالفت با استقلال بحرين نامه ها نوشت که موجب شد از مقامات عالی که در زمان پادشاهی داشت معزول شود، و پس از نظام پادشاهی هم نامه ها نوشت در تطبيق نداشتن قانون اساسی جمهوری اسلامی با دموکراسی و با خواست يک صد ساله مردم ايران. اما در عين حال همه مغروری، افتادگی علمی داشت.
روزی در خانه اش، چون از اهميت و ارزش اميرکبير و ايران می گفتم، که به باورم بيش از تاريخ مشروطيت کسروی و ميراث خوار استعمار دکتر مهدی بهار بر روشنی فکر ايرانيان اثر گذاشته است، گفت نه، روزگار عوض شده بود اگر من هم نمی کردم، بزودی چنين کاری به ذهن ديگری می زد و می نوشت. شايد هم بهتر.
اما بهتر و دقيق تر و راهنما تر از آن چه آدميت در باب ريشه های اصلاح طلب، تفکر مدرن، جنبش مشروطه و زمينه های آن نوشته، نوشته ای در زبان فارسی نيست. نامش بزرگ باد.