تجربه نشان داده که همبستگی ميان گروه های اپوزيسيون در کشور ما هنگامی عملی می شود که احساس کنيم خطرات مبارزه در تنهايی چنان افزايش يافته که يک همبستگی تاکتيکی و موقت می تواند باعث افزايش امنيت شود. تحمل ناپذيری خطرات ما را بهم نزديک می کند نه استراتژی تقويت نيروهای مبارزه. استقلال طلبی گروه ها باعث پراکندگی ماست و ما شعار همبستگی را فقط برای توجيه اين پراکندگی می دهيم. ما فراخوان همبستگی می دهيم، ولی آماده کوتاه آمدن از مواضع خود برای نزديک شدن بهم نيستيم. انتقاد می کنيم که چرا ديگران نمی آيند با ما همبسته شوند، از راهکارهای ما پيروی کنند و زير چتر ما فعاليت کنند. بنابراين، فراخوان همبستگی بدون ارائه يک برنامه مدون و مشخص و فراگير برای رسيدن به يک هدف تعريف شده، که برای همه گروههايی که به همبستگی فراخوانده می شوند پذيرفتنی باشد، کاری به جايی نخواهد برد، همانگونه که در اين سی سال مصيبت بار ديديم که نتيجه ای نداده است.
صدها سال کشورهای اروپايی با هم رقابت کردند، دشمنی کردند و جنگيدند و به يکديگر آسيب رساندند. فقط هنگامی همبسته می شدند که می خواستند به يک دشمن مشترک آسيب برسانند. سرانجام، دو جنگ فراگير خانمانسوز و بی نتيجه ناشی از اين پراکندگی و رقابتهای خودخواهانه، نه تنها آسيب های وارده را برای همه کشورهای اروپايی تحمل ناپذير کرد، بلکه اروپاييان متوجه شدند که پراکندگی ميان آنها باعث شده که در پيشرفت اقتصادی و نفوذ بين المللی از امريکای در حال رشد عقب بمانند و اگر شرايط همانگونه ادامه يابد، در جهان آينده هيچکدام به تنهايی توان پايداری و حفظ استقلال سياسی و اقتصادی خود را نخواهند داشت. همبسته شدن اروپا ناشی از اين ترس بود. اکنون همان کشورهايی که بواسطه تعصبات ملی و زبانی و تاريخی و مذهبی در روياروی يکديگر قرار می گرفتند، اکنون در يک همبستگی استراتژيک نيروهای خود را، قانون های خود را، اقتصاد و واحد پول خود را همسو کرده اند و در يک مجلس شورای واحد می کوشند که بهم نزديک تر شوند.
در چنين شرايط جهانی که همه کشورها به سوی يکدلی و تک زبانی و تک قانونی می روند، هنوز گروه های گمراهی هستند که در کشورهايی که مردم از دولت مرکزی خود خسته و بيزار شده اند، بجای همبستگی برای بهبود شرايط، تبليغ جدايی و پراکندگی می کنند.
ما در ايران، با وجود اينکه هرگاه خطرات خارجی ما تهديد ميکند، اختلافات را کنار گذاشته همبسته می شويم، هنوز نتوانسته ايم برای هدفهای آرمانی خود، مانند مبارزه با خودکامگی و فساد سياسی، و برای برقراری دموکراسی و رعايت حقوق بشر، فرهنگ همبستگی و يکدلی ملی را نهادينه کنيم. دليلش شايد آنست که هنوز آستانه تحمل محروميت ها، خفقان و خشونت عليه طبقه روشنفکر و مبارز مدنی شکسته نشده است. يعنی ما از تاريخ درس نمی گيريم و منتظر آن فشار نهايی خرد کننده ميشويم تا به فکر يکی کردن نيروها و قدرتمند کردن جبهه مردمی خود بيافتيم. نظام جمهوری اسلامی هم که آستانه تحمل نيروهای ملی را ارزيابی کرده، برای جلوگيری از همبستگی و همگرايی ناشی از شکسته شدن آستانه تحمل، هميشه ميزان فشار را تا حدی بالا می برد که نه تحمل ناپذير شود که متحد شويم، و نه آنقدر قابل تحمل باشد که احساس امنيت کنيم. آيا آنان که برای بقای سلطه خودکامگی سياستگذاری می کنند ما را از خودمان بهتر شناخته اند، يا از ما روشنفکران مردم گرا هوشمندتر و زيرک تر هستند؟
من می گويم نه. آنها زيرک هستند، ولی بهيچوجه به سطح دانش و هوشمندی ما نمی رسند؛ اين ما هستيم که خرد و آينده نگری خود را در عايقی از خودبزرگ بينی ناشی از عدم اعتماد به نفس زندانی کرده ايم و آن اراده را از دست داده ايم که خود را از خود رها کنيم.
اکنون پرسش اينست که چرا، با وجود اينکه گروه های سياسی ملی و دموکراسی خواه ايرانی در درون و برون مرزها، فرهيخته ترين، انديشمندترين و برگزيده ترين قشر جامعه ايرانی هستند، هنوز به اين خرد و بينش سياسی نرسيده اند که بايد زير چتر يک استراتژی برای رسيدن به آرمان مشترک همبسته شوند؟ برخی از ما، با وجود تجربه شکست برخی روش ها، باز اصرار داريم آن روش های ناکارآمد را تکرار کنيم، نه برای اينکه اميدواريم روزی کارساز شود، بلکه فقط برای اينکه استقلال خود را از گروههای ديگری که با روشهای ديگری برای رسيدن به همان آرمانها تلاش می کنند نشان دهيم. يعنی، گاهی ارضای نياز شخصی به ابراز وجود، اهميتی بيشتر از رسيدن به هدف پيدا می کند. اين نياز به ابراز وجود سياسی در شرايطی که احساس خطر ناشی از تهديدات نظام حاکم هنوز تحمل پذير است، باعث شده که گروه هايی کماکان به امکان اصلاح با نصيحت يا اصلاح ساختاری از درون نظام دلبسته بمانند. گروه هايی ديگر برای شاخص شدن از ديگران به سراغ ايدئولوژی ها و فلسفه های شکست خورده تاريخ بروند و ادعا کنند که اين بار خواهند دانست چگونه آن را بارور سازند. گروهی نيز از ميان خودمان به روشهای ملی گرايانه نيم قرن گذشته وفادار مانده اند با اين ادعا که می توانند آن روشها را در شرايط بسيار متفاوت کنونی، باز با موفقيت اجرا کنند؛ و سرانجام گروه هايی که به بازگرداندن شيوه های حکومتی تاريخ گذشته روی می آورند. ولی هيچکدام از اين ها در شرايطی که همبستگی معنای کمرنگ شدن هويت گروهی يا شخصی خود را داشته باشد، حاضر به کنکاش برای يافتن بهترين راه رسيدن به هدف نيستند.
از گروههايی که هدف آرمانيشان از ما ملی گرايان، که مردم سالاری و حقوق بشر را باور داريم، متفاوت است که بگذريم، چرا خود ما هيچگاه نتوانسته ايم برای رسيدن به اين هدف مشترک باهم همبسته شويم و همکاری کنيم؟ سی سال تجربه به ما نشان داده که حتا در درون خودمان چنين همبستگی کار آسانی نيست. البته پراکندگی در ميان نيروهای اپوزيسيون يک حکومت غيرعادی نيست. در زمان سلطه رژيم کمونيستی بر روسيه، روشنفکران دورن و برونمرزی روسی همين دشواری ما را داشتند. برخی از آنها عقيده داشتند بايد رژيم موجود شوروی را اصلاح کرد، برخی می خواستند از دمکراسی امريکايی تقليد کنند، برخی مايل به بازگرداندن پادشاهی بوسيله بازماندگان تزارها بودند و برخی ديگر پادشاهی را با شرط پارلمانی بودن به تقليد از انگلستان می خواستند. در ميان دموکراسی خواهان شوروی مردان فرهيخته و شايسته زياد بودند، و بهمين دليل نمی توانستند روی پشتيبانی از يک نفر يا يک گروه توافق کنند. به گرد هر شخصيت شايسته، گروهی حلقه زدند. گاهی حتا در ميان همين حلقه های کوچک هم بخاطر اختلاف سليقه در ديدگاهها و تاکتيک ها انشعاب می شد. شخصيت های سياسی خودشان هم گرايشی به همبستگی باهم نداشتند، زيرا هر کدام فقط خود را شايسته رهبری می دانستند و آماده نبودند که باهم بنشينند و نيروهايشان برای پشتيبانی از يک نفر يا يک روش يا يک استراتژی متمرکز کنند. آنها در ميان خودشان هم دائم در ستيز بودند، از هر اظهارنظر يا عمل کوچکی انتقاد می کردند، بهم تهمت می زدند، افشاگری و شايعه پراکنی می کردند تا طرف را در برابر خودشان يا شخصيت مورد علاقه خودشان تضعيف کنند. سازمان امنيت شوروری هم با ارسال اشخاص نفوذی به اين پراکندگی ها و نفاق دامن می زد و هر جا زورش به يک شخصيت محبوب نمی رسيد، او را ترور می کرد. اين در حالی بود که مبارزان درون شوروی زندگی و جان خود را بخطر می انداختند، با ساميژدات آگاهی رسانی می کردند، به زندان می افتادند، تبعيد می شدند، شکنجه می شدند و جانشان فدا می شد، ولی اميدشان را از پشتيبانی مخالفان برون مرز که پراکنده و دائم با هم در ستيز بودند، قطع نمی کردند. نتيجه آن شد که تغيير رژيم در شوروی به علت عدم همبستگی و ناتوانی اجرايی شخصيت های درونمرز و بويژه جبهه برون مرز، آنقدر به درازا کشيد تا رژيم ايدئولوژيک شوروی بر اثر پوسيدگی، فساد غيرقابل تحمل و اقتصاد شکست خورده و نارضايتی گسترده از درون پاشيد. هيچکدام از شخصيت های اوپوزيسيون شوروی که برای کسب موقعييت و مقام با هم در ستيز و مبارزه بودند در فروپاشی شوروی جايگاهی به دست نياوردند و در رژيم جانشين نيز جايی کسب نکردند.
شباهتهای زيادی ميان وضعيت ما با وضعيت شوروی وجود دارد. ما هم در برابر يک رژيم ايدئولوژيک هستيم که به اوج خودکامگی، فساد گسترده و شکست اقتصادی رسيده است. ولی ما به دو دليل نمی توانيم نيروهای خود را در برای ايجاد يک گزينه بهتر متمرکز کنيم. نخست، نياز ما به مطرح بودن شخصی است. ما روشنفکران ايرانی، همانند روسها، نياز شديدی به مطرح شدن و مطرح بودن شخص خودمان داريم. ارضای اين نياز، گاه بر هدفهای ما الويت دارد. اگر قرار باشد ما خود رهبر نباشيم و به مطرح کردن ديگران بپردازيم، ترجيح می دهيم هدف را عوض کنيم و يا دستکم وسيله رسيدن به هدف را عوض کنيم. ما خود بايد پشت فرمان قرار گيريم، حتا اگر وسيله ما کم توان باشد يا راه را گم کرده باشيم. برخی از ما برای درمان اين کاستی ها به تخريب وسيله های ديگران می پردازيم تا آنها هم نرسند، يا دستکم کند شوند تا زودتر از ما نرسند. در اين راستا، بجای ياری دادن به آنها که در جلوی صف قرار گرفته اند، به انتقادهای ناسازنده می پردازيم تا موفقيت آنها را کمتر کنيم يا کمتر از آنچه هست نشان دهيم. ما درک نمی کنيم که کليد رهبری نفوذ است نه مقام و اختيارات.
اين نياز شديد به خود ارضايی، ناشی از سرخوردگی ها و عدم اعتماد به نفس ملی ماست که در طی دويست سال حکومت های بی خرد، خودکامه و فاسد، و نيز در نتيجه روند نخبه کشی و نبود فرصت برای نخبگان و روشنفکران برای عرضه خود، سلطه بيگانگان بر سياستگذاری های داخلی و خارجی کشور، روشنفکران ما را که از هوشمندترين در جهان هستند در خفقان فکری و تنگی فرصت قرار داده است. اين خفقان فکری، باعث شده که ما در اولين فرصت فقط به ابراز وجود و ارضای اين نياز خفه شده بپردازيم و هدفهای گروهی يا ملی را هم در چارچوب اين نياز شخصی تعريف نماييم. اين احساس، به باور من، همانند مثال روسها، بزرگترين عامل پراکندگی در ميان ما نيروهای ملی و دموکراسی خواه ايرانی است.
دومين دليل، که در مورد ما ايرانيان مصداق دارد، ترس از آينده و ترس از شکنندگی ارزشهای گذشته است. پس از شکست جنبش مشروطه، که نخستين بارقه های غرور ملی را در ما ايجاد کرد، و چيرگی دوباره خودکامگی بر کشور، نخستين باری که ملت ما توانست بار ديگر احساس غرور کند و هويت ملی احترام آميز خود را بازيابد، دو سه سال حکومت دکتر مصدق و جبهه ملی ايران بود. مصدق برای ما نماد هوشمندی و خرد ايرانی شد که صدها سال بود از آن محروم شده بوديم. ما نسل نوجوانان آن سالها، و نسل سياسی باصطلاح باتجربه کنونی، هرچند که فقط در حاشيه بوديم و در ايجاد آن افتخارات ملی و جهانگير نقشی نداشتيم، ولی تاثير آن در ذهن و قلب ما جاويدان شد. پس از دو صد سال خفت و خجلت از بی خاصيتی و بی هويتی خود در چشم جهانيان، غرور ملی به ما بازگشته بود و ما دارای هدف شده بوديم. از آن پس، در تمام اين دهه های شکست و سرخوردگی ناشی از سقوط مجدد مردم سالاری در ايران، ما فقط تلاش می کرديم اين ميراث ارزشمند را تکرار کنيم و تداوم دهيم. بسياری از ما در اين راه مبارزه کرديم، سماجت کرديم، زندان ديديم، شکنجه کشيديم, محروميت ديديم و تندرستی و زندگی خود را به آسيب کشانديم، ولی از اين هدف دست نکشيديم، زيرا هويت شخصی خود را از آن می گرفتيم. اين مبارزه و تلاش به ما غرور ملی و غرور ايرانی بودن می داد، غرور شهروند جهان متمدن و پيشرو بودن می داد. پس از سده ها، ايرانی بودن بار ديگر برای ما يک ارزش گرانبها شده بود.
اکنون، همين ميراث ارزشمند باعث پراکندگی ماست، زيرا بسياری از ما چنان غرور و ذهن و دل و هويت سياسی خود را به آنچه در شش دهه پيش گذشته بسته ايم که از تاريخی که در اين مدت در جلوی چشم ما ايجاد شد و گذشت غافل مانده ايم. ذهن برخی از ما در همان سالهای زيبای غرور انگيز خشکيد، مانند تنديس های زيبای برنجينی از گذشتگان افتخارآميزمان.
ما از آن زمان تا کنون فقط به حفظ آن خاطرات و ارزشها پرداخته ايم و عدم اعتماد به نفس تاريخی ما در قشر روشنفکری سياسی ملی، سرچشمه ترس ما از نونگری و نوآوری است. در حاليکه علت موفقيت آنانی که آن افتخارات را در آن سالهای زرين آفريده بودند، نونگری و نوآوری بود. نسل ما در تمام اين ۵۴ سال مبارزه و اعتراض و مخالفت با شرايط خودکامگی و خفقان سياسی جاری، هرگز به انديشه ای نو و طرحی نو نپرداخت و با تغيير زمان و شرايط و رويدادهای داخلی و بين المللی، ابتکاری از خود نشان نداديم. آرنگ ما بازگشت با آن دوران دلخواه بود. ترس ما از تجربه نشده ها، نوآوری را خطرآفرين می نمود. اگر کسانی هم از ميان ما طرحی نو را پيش می کشيدند، يا روشی روزآمد را، او تخطئه می کرديم، به پايين می کشيديم يا به خود محوری و تکروی متهم می کرديم که چرا جايگاه امن و آزموده ما را می لرزاند؟ به دليل همين ترس، جوانان را بر خود راه نمی دهيم و انديشه های نو آنها را بر نمی تابيم. جوانان با دانش و انرژی و نوآوری های خود ما را می ترسانند، زيرا آنقدر مانند ما تجربه ندارند که حسابگر باشند، و بنابراين تلاش برای غيرممکن می کنند و آن را بدست می آورند.
اين ترس ها يکی ديگر از عوامل مهم پراکندگی يا دستکم دشواری همبستگی برای رسيدن به هدف مشترک است. در رسانه ها و تارنماهای خود از يکديگر انتقاد می کنيم، حمله می کنيم، اتهام می زنيم و يکديگر را حذف می کنيم، که بيشتر ناشی از ترس از کاستی های خويشتن است، که به پراکندگی دامن می زند. در چنين شرايطی ما نسبت به ترفندهای تفرقه افکنانه دشمن هم تاثير پذير می شويم.
به باور من، وضعييت کنونی اوپوزيسيون ايران، آن چيزيست که جمهوری اسلامی می خواهد و بی شک با ترفندهای خود و بوسيله عوامل خود پراکندگی سازمانی، نفاق ميان اشخاص موثر، شخصيت کشی و جلوگيری از مطرح شدن انديشه ها، طرح ها و شخصيت های پيشرو را تشويق می کند.
من اميدوارم که در اين سمينار بتوانيم به ريشه های دشواری همبستگی نيروهای ملی و دموکراسی خواه بپردازيم و راهکارهايی برای همکاری و همسويی پيدا کنيم. منظور من همکاری و همسويی به معنای شاعرانه آن نيست، بلکه همسويی و همبستگی واقعگرايانه برای نجات کشور است. برای اين کار ما نبايد و نمی توانيم تنها باشيم. ما بايد جبهه ای گسترده تشکيل دهيم که همه سازمانها، گروهها و شخصيت های خواهان استقرار مردم سالاری را در بر بگيرد. جبهه ملی ايران خود يک سازمان سياسی جمهوريخواه و حقوق بشری است. نظام حکومتی موجود در ايران هرچند که نام جمهوری را يدک می کشد، ولی به علت ايدئولوژيک بودن، قانون اساسی آن اختيارات بنيادين در اداره کشور را بدون اعتنا به رای مردم به صنف خاصی تفويض کرده و در نتيجه با سامانه جمهوری مردمی در تضاد است. زيبايی جمهوری در اينست که مردم می توانند، به گفته کارل پوپر، حکومتی را که از آن ناراضی هستند بدون خونريزی عوض کنند و محکوم به پذيرش رهبران موروثی يا نمايندگان و رهبران برگزيده يک صنف خاص نباشند. ديدگاههای اقتصادی چپ و راست و ميانه و ديدگاههای مذهبی همگی در يک رژيم مردمی و آزاديخواه جايگاه خود را دارند و بايد آزادی بيان و فعاليت داشته باشند.
اگر ما بتوانيم چنين جبهه ای را، هم در کشور و هم در برونمرز، سازماندهی کنيم که در آن همه ما که به آينده ايران می انديشيم، بدون انتظار تضمين کسب موقعييت و جايگاهی ويژه که مبتنی بر رای آزاد نباشد، در آن همصدا برای رسيدن به يک هدف تعريف شده، يعنی مثلا تدوين يک قانون اساسی روزآمد که حقوق همه مردم را رعايت و اداره کشور را بر پايه رای آزاد مردم و رعايت حقوق بشر تعريف کرده باشد مشارکت داشته باشيم، گامی بلند بشمار خواهد آمد. همکاری در تدوين چنين قانون اساسی، همبستگی تاکتيکی کنونی ما را ابدی خواهد کرد. تصور کنيد که همه ما آن بخش از انرژی و ذهن خود را که اکنون در مصاف يکديگر بکار می بريم به سوی يک هدف معطوف کنيم و با ياری جامعه بين المللی جمهوری اسلامی را وادار کنيم به يک همه پرسی برای تصويب آن تن در دهد.
اکنون، اين فقط گذشته است که ما را با لگد به جلو می راند و ما تاثيری بر آنجا که ما را می برد نداريم، فقط اميدوارهستيم آن همانجا باشد که می خواهيم برويم. تصور کنيد که ما خود آنجايی را که می خواهيم برويم تعريف کنيم و ذهن خود را از هرآنچه ما را سرگردان کرده، به گذشته وابسته کرده يا در پناه انديشه ای که به ما امنيت کاذب می دهد قرار داده، آزاد کنيم. ذهن ما روشنفکران چتر نجات ماست، ولی فقط هنگامی عمل می کند که باز باشد.
شکی نيست که همبستگی هدفدار ما حاکميت جمهوری اسلامی در ايران را خواهد ترساند، و حاکميت هم خواهد کوشيد که ما را بترساند. ولی وقتی همه باهم باشيم، زندان و خشونت عليه چند تن از ما تلاش اين همبستگی را نخواهد ايستاند، و اينگونه خطرها را برای ما در درون که در معرض مستقيم آن هستيم تحمل پذيرتر خواهد کرد. همانگونه که امام حسين فرموده: "هنگامی که ظلم حکومت می کند، زندان مقدس ترين مکان هاست".
بياييد راهی بيابيم که باهم باشيم.