نقدی بر مقالات مراد فرهادپور در انتقاد از سروش، شبستری، ملکيان و عرفان اسلامی
اگر قرار بر نام بردن از چند متفکر ايرانی باشد که در قيد حيات اند و حق استادی بر نگارنده و هم نسلان ما دارند، به قطع و يقين مراد فرهادپور يکی از آنها خواهد بود. بی شک اهتمام فرهادپور و حلقه فکری اش، در معرفی آرا و انديشه های قابل توجه بخشی از فيلسوفان قارّه ای و متأخر همچون بديو، آگامبن، ژيژک و... قابل انکار نيست. فرهادپور بی شک پرتلاش ترين و چه بسا مؤثرترين کنشگر فکری- سياسی ايران در چهار سال گذشته محسوب می شود و نگارنده در هر محفلی (فکری، سياسی، دانشجويی، صنفی) که فرصتی دست داده، تلاش ها و توليدات معرفتی رشک برانگيز حلقه ايشان را به رخ مدّعيان کنشگر کشيده است؛ گرچه اين تعريف، مستقل از ردّ يا تأييد مواضع آنان بوده است. مقاله حاضر اما به بررسی و نقد برخی نکات و سخنان فرهادپور طی سخنرانی (مقاله) ای می پردازد که او اخيرا (در پی جدال قلمی سروش- سبحانی و به تبع مقاله نيکفر در نقد سروش) منتشر کرده و در ذيل آن به نقد توامان آرای نيکفر و سروش پرداخته و با تحويل مبانی فکری آنان به عرفان گرايی و بوديسم، استهزا و تخفيف و البته تحريف انديشه آنها را هدف قرار داده است. مقاله حاضر اگرچه مدعيات فرهادپور در باب سروش، شبستری، ملکيان و عرفان گرايی آنها را مورد سنجش نقادانه قرار می دهد اما در مقام ارائه دفاعيه ای از "مکتب روشنفکری دينی" و تبديل روشنفکری دينی به يک ايدئولوژی و مدرسه سياسی نيست.
***
۱- فرهادپور کار خود را با بيانی که متضمن نوعی ناسزا، ايراد، تحقير يا انتقاد ضمنی است آغاز می کند و به اين منظور تلاش های فکری امثال سروش و شبستری را «مونتاژ پاره ای از انديشه های غربی قديمی تر» می نامند و به دليل «بی ربط بودن با مسائل ما»، ملال آور می خواند و با اين حال ، می گويد که او هيچگاه «منکر اهميت خودبخودی اين نوع تلاش ها نبوده» و از جهاتی آنها را خلاقانه نيز به شمار می آورده است! و البته کاسه صبر او که سرريز می شود مجددا می گويد: «اين تلاش های نظری به رغم نقش ستودنی شان در حمايت از خواندن و فکر کردن، چيزی بيش از ترجمه پروژه های فکری و فلسفه غربی نيستند.»(۱)
فرهادپور با طرح اين نکات اما خواننده خود را اسير حيرت می سازد که چگونه می توان يک بار مدعی شد«برای مردم در دوره ای، قبض و بسط تئوريک شريعت مهم تر از نان شب است»؟(۲) و باری ديگر اما اين نظريات را «ملال آور و خسته کننده» خواند. و البته اين پرسش نيز محتاج پاسخی قانع کننده است که اگر ترجمه و مونتاژ افکار غربی ها مستحق اين همه اتهام و تحقير و دست اندازی است، پس چگونه اين سخن را می توان توجيه کرد که « ترجمه به وسيع ترين معنای کلمه يگانه شکل حقيقی تفکر برای ماست. تجربه شخصی من در ترجمه و تاليف و همچنين دستاوردهای ديگران در اين دو عرصه، مويد اين رای است.... در روزگاری که می گويند مؤلف مرده است و نسخه اصلی مفهومی بی معناست، عملاً همه متون ترجمه محسوب می شوند.»(۳) و به واقع اين سخن متضمن کدام ابژه ای است که جان سالم از رد و انکار و تقليل گرائی ايشان به در تواند برد؟ و قابل توجه آنکه، جناب فرهادپور وقتی به طعنه، سروش وشبستری را مترجم و مونتاژگر می خوانند تا تلاش های فکری آنها را تقليل دهند گويی به ياد ندارند توصيف خود از تلاشهای فکری شخصی شان را:«به جرأت می توان گفت هيچ ايده، فکر يا نظری در آنها يافت نمی شود که پيشتر در جايی ديگر، به صورتی بهتر، بيان نشده باشد. اين حکم نه حاکی از شکسته نفسی است و نه بيانگر عدم اعتماد به نفس يا غربزدگی »(۴) . بدين ترتيب دست کم هر حکمی که از سوی ايشان برای ديگران (سروش، شبستری، ملکيان و ...) صادر شود، پيشاپيش بر شخص ايشان نيز تسری پيدا خواهد کرد؛ و اگر ما ضعفی را در خود بيابيم و آن را واقعيتی عمومی بناميم چگونه يافتن همين ضعف در ديگران را می توانيم اساس استهزای آنها قرار دهيم؟
فرهادپور همچنين مدعی آن شده است که سروش و شبستری خود را «نظريه پرداز جهانی» دانسته اند. در اين خصوص اگرچه بی صبرانه منتظربايد ماند تا ايشان يا يکی از شاگردانشان، نشانی چنين ادعايی را در آثار آنان معرفی کنند، اما فی الحال جملاتی را به نقل از آنان مرور می کنيم تا کذب بودن چنين برچسبی که از قضا ياد آور روش «کارتل های تبليغاتی نظام سرمايه داری هار» است روشن شود: شبستری: «من هيچ جا ننوشته ام که آنچه من در باب هرمنوتيک می گويم مخلوقات و مبدعات من است و تصريح کرده ام که اين سخنان، نظرات دانشمندان علم هرمنوتيک است»(۵) و نيز سروش: «من که چنين ادعای مبدئيت و خاتميتی ندارم. فرض کنيد که قبل از من ده ها نفر هم اين نظر را گفته باشند، اصلاً چه اهميتی دارد که من اولين باشم يا دومی؟»(۶)
***
۲- فرهادپور برای نقد انديشه های هرمنوتيکی شبستری و رد مبانی فکری سروش در "بسط تجربه نبوی "مدعی به بن بست رسيدن هرمنوتيک معرفت شناختی می شود و به منظور بی اعتبار و بی ارزش شمردن آن می گويد:«پرداخت پول به جای شتر برای زکات با همين روش ها [تعويض زمينه تاريخی] صورت می گيرد. منتها اين کاری است که فقها خيلی بهتر انجام می دهند بدون نياز به هر گونه هرمنوتيک گادامری» (۷). با اندک تاملی در اين سخن، پرسيدنی است که چرا او چنين بی محابا به تحريف مفهوم هرمنوتيک می پردازد و با غبار آلود کردن تقابل «روح» و «کلمه» ، راه دستيابی به نتايج دلخواه را برای خود هموار می کند؟ مگر هرمنوتيک همان «تئوری فهم» نيست که شبستری و سروش ترجمه و بسط اش داده اند؟ و مگر اين قطعه از فرهادپور نيست: «روح ترجمه روحی هرمنوتيکی است که همه سطوح و زوايای حيات فرهنگی را در می نوردد تا شرق و غرب، و گذشته و حال را با هم آشنا سازد»؟(۸) چگونه می توان در ذيل انديشه اسلامی مدعی بی نيازی از هرمنوتيک معرفت شناختی مدرن بود و مگرظرفيت نهفته در هرمنوتيک را می توان مساوی با ظرفيت برآمده ازعصری شدن فقه دانست؟ چه آسان همچون فرهادپور به حکم مغلطه و ابزار مضحکه می توان حکم صوری صادر کرد؛ و اگر جناب فرهادپور متوقعند که ما روايت و چگونگی استدلال ايشان در باب پيش دستی فقه بر هرمنوتيک را بخوانيم و در مقام نتيجه گيری از چنين تاخری نيز حکم ايشان به بی اعتباری هرمنوتيک را بپذيريم ، به رسم جوانمردی توقع می رود که جناب فرهادپور نيز، پذيرای اين حکم و گزاره باشند که متشابه با شيوه استدلالی ايشان، با ابزار مضحکه و مغلطه نتيجه گيری شده است: " آدم وحوا از قوه ادراک شان برای تشخيص خير از شر استفاده می کردند، آنها برای چنين تشخيصی بی نياز از آشنايی با پوزيتيويسم منطقی و حلقه وين بودند. بنابراين برای تمييز خير و شر از يکديگر اعتبار و ضرورتی نيست که به دنبال تبيين و بسط حلقه وين و انديشه عقلانيت پوزيتيويستی باشيم".
جدای چنين شيوه های استدلالی جدلی و سفسطه آميزی که صرفا به کار زيرسوال کشيدن حريف می آيند، آيا برای فرهادپور تفاوت حيطه فقه و کلام و فلسفه و جايگاه هرمنوتيک در ميان آنها روشن نيست؟ فرهادپور حتما واقف به چنين تفاوت هايی است ولی مشکل آنجاست که او از چهار سال پيش تصميم به تغيير نحوه برخورد خود با انديشه گرفته است و از آن پس نه تنها انديشه که اخلاق را نيز از دريچه سياست می نگرد. همچنانکه در همين مقاله می گويد: «بين دوگانه «اخلاق» و «سياست» وقتی اخلاق را انتخاب کنيد هر دو را از دست می دهيد. لذا به عوض اخلاقی کردن سياست بايد اخلاق را سياسی کنيم.» نتيجه عملی نشستن غبار سياست بر اخلاق و انديشه،آشکار شدن تناقض گويی های آگاهانه و تحريف ها و تقليل گرايی های عامدانه و استدلال تراشی های غير صادقانه ای است که نمونه آن در سطور فوق و بخشهای آتی اين مقاله نيز مشهود است. و اينچنين چوب حراج بر اخلاق زدن،راه را برای هر فاجعه غير اخلاقی در سياست خواهد گشود و زمينه ظهور بسياری اتفاقات غير منتظره را فراهم خواهد کرد. مبتنی بر چنين شناختی است که گاندی می گويد:«من از عرفان به سياست رسيدم» و داستايوفسکی نيز دلسوزانه و شورمندانه در گوش ما می خواند: «اگر خدا نباشد همه چيز مجاز است» و فردی همچون محمد مجتهد شبستری نيز چنين پندی را با ما در ميان می گذارد که: «ايمان يک انتخاب سرنوشت ساز است». و چگونه می توان از کنار چنين حساسيت و احساس مسئوليت در گاندی، داستايوفسکی و مجتهد شبستری گذر کرد و با اخلاق سياست زده ای همدل شد که حمايت از نازيسم را نيز بر می تابد؟
***
۳- مراد فرهادپور و محفل فکری همراه ايشان، مکرر و بدون استثنا اهل عرفان را به باد تمسخر و توهين می گيرند و نمونه آن را در همين مقاله مورد بحث نيز می توان نشان داد:« [راه حل عرفان] بيشتر به درد فضای هاليودی و لس آنجلسی می خورد... کما اينکه خواننده های مشهور نيز غزليات مولوی را به انگليسی می خوانند و جزو آهنگ های پر فروش روانه بازار می کنند»(۹). فرهادپور همچنين با نقد راه حل عرفانی برای خروج از بن بست هرمنوتيکی، راه حل عرفانی را متضمن تقويت ايدئولوژی صاحبان قدرت و حفظ وضع موجود خوانده است و به رسم و عهد معمول،عرفان و بودا و مولوی را هدف تيغ پرطعنه و نقد غير استدلالی خود قرار داده است؛ و جالب آنکه راه حل نيکفر را نيز در نهايت تحويل به عرفان کرده و لاجرم مردود شمرده و دست آخر اما راه حل خويش را چنين توضيح داده است:« پرسش "کدام ستم؟" با پاسخ های حقوقی، سازمان مللی و دولتی (که همگی نهايتا مبتنی بر همان نگرش اخلاقی اند) حل نمی شود ...و ضرورتاً [محتاج]پاسخی است سياسی» (۱۰). اگر از نبرد و دشمنی ايشان با سازمان ملل و حقوق بشر و دموکراسی و نيز ريشه های معرفتی، سياسی و روان شناسانه آنها بگذريم اما نفرت ايشان از سروش و شبستری و ملکيان و عرفان نهفته در کلام آنها را از چه جنسی بايد دانست؟ از جنس علت يا از جنس دليل؟ فرهادپور می گويد:«يکی از مهمترين قواعد هنر ناب رابطه معکوس ميان سرمايه معنوی با سرمايه اقتصادی است و به قول بورديو در اين بازی، باختن شرط بردن است»(۱۱) آيا اين سخن با هدفی جز التذاذ روانی و کيفور شدن و آرامش بخشيدن به خويش می تواند به بيان آيد؟ بنا به چه حکمی می توان هر انديشه ای را که مخاطبش بيشتر باشد به همان ميزان تحقير و نفرين و سرزنش بيشتر کرد؟ وچگونه و با چه توجيه و استدلالی می توان عرفان را با قدرت و ستم و منافع صاحبان قدرت در پيوندی مستحکم ديد؟
آيا نگاه فرهادپور به عرفان، گزينشی و دلبخواهی و علتی است يا مبتنی بر دليل و واقعيت های تاريخی؟ آيا حلاج در تأييد ايدئولوژی قدرت حاکم به دار آويخته شد؟ آيا عين القضات به اتهام تأکيد بر حفظ وضع موجود شمع آجين شد؟ آيا شهاب الدين سهروردی به دليل پناه بردن به غار و عدم انتقاد از وضع موجود کشته شد؟ آيا زبان فرخی يزدی به دليل اينکه اشعارش در مدح قدرت زمانه بود دوخته شد؟ آيا خاندان مولوی به اتهام فقدان برخورداری از«هرگونه حضور مؤثر اجتماعی» وادار به جلای وطن (بلخ) شدند؟ آيا مولوی بر درِ ارباب قدرت زانو می زده است و آيا اين سخن مولوی نيست در آغاز «فيه ما فيه» که:«قال النّبی (ع) شرّ العلماء من زار الامراء و خير الامراء من زار العلماء نعم الامير علی باب الفقير و بئس الفقير علی باب الامير». عرفا و اهالی عرفان در زمانه خويش با بلا زندگی کرده و زندگی خود را نيز در خانه بدوشی تجربه کرده اند. شمس و مولانا را چگونه می توانيم حافظان وضع موجود و قدرت خواند و خود را اما بی کمتر سابقه ای از محروميت در مقايسه با آنها که مورد تحريم و تکفير نزديک ترين ياران و شاگردان خود قرار گرفته بودند راديکال بناميم؟ مگر با فرياد سر دادن و جيغ های سرخ و بنفش تغييری در واقعيت رخ می دهد؟ چگونه می توان انديشه ای که حداکثر صاحب صفحه ای در يک روزنامه کاملاً تکنوکرات و سرمايه سالارانه است را راديکال شمرد و در مقابل، فردی همچون شبستری را - که تا قصد کرد در مصاحبه ای با نشريه کم نظير مدرسه به بيان تأملات چند ساله اش پردازد، نشريه مربوطه تعطيل شد و غائله کفن پوشان برعليه اش آغازيدن گرفت- با عناوينی همچون «عرفان گرايی و هرمنوتيکِ بی ربط و به بن بست رسيده و محافظه کار» معرفی کرد؟ چگونه ترويجِ رجعت به کمونيسم آن هم از تريبونی ليبرال را می توان به عنوان سياست پيشگی راديکال جا زد و در مقابل اما فردی همچون سروش که تا آمد لب تر کند و از«شير و شکر» بگويد تکفير شد را فردی محافظه کار ناميد و به ارمغان آورنده «خستگی همگانی»؟ اگر جناب فرهادپور در حيات فکری متأخر خود به اين نتيجه رسيده اند که همه معرفت و بلکه تاريخمندی تفکر را در پای سياست ورزی ذبح کنند، آيا پيشاپيش حکم اخراج عموم فيلسوفان و متفکران و متکلمان و شعرا و عرفا و نويسندگان تاريخ بشريت از حوزه انسانيت را نيز نبايد صادر کنند؟ اما اگر از کناراثبات ادعای گزافی همچون پيوند عرفان و محافظه کاری بگذريم، توقعی گزاف نيست اگر از جناب فرهادپور بخواهيم تا برای توضيح اعتقاد خود به سياست راديکال، حداقلی از عملکرد و سابقه که مويد عملی چنين اعتقادی باشد را برشمارند. آيا خلاصه و عصاره «تحويل همه چيز به سياست» و سياست ورزی راديکال اين است که در انتخابات رياست جمهوری، مردم را از ترس ظهور فاشيسم چنين اندرز و بلکه دستور دهيم که: «از تمامی فرهيختگان منتقدی که به آينده و سرنوشت ايران اهميت می دهند می خواهيم تا در شرايط کنونی، از بحث ها و نقدهای تفرقه افکن خودداری کرده و ضمن رأی دادن به هاشمی رفسنجانی ديگران را نيز دعوت به رأی دادن به ايشان کنند» .(۱۲) جالب آنکه پس از کسب چنين سرمايه عملی ای برای سياست ورزی راديکال که البته نسبتش با راديکاليسم کاملا پنهان و غير قابل لمس بود، در آستانه انتخابات مجلس هشتم جناب فرهادپور و اعضای حلقه فکری شان، اين چنين از گذشته خود به مقصدی نامشخص عبور کردند: «حال که سياست در قالب انتخابات بی معنا شده است و شکست و فروپاشی سياست ورزی اصلاحی و اعتدالی رخ داده، يگانه روزنه اميد را بايد در آن جنبش هايی جست که از نظام حاکم مطالباتی دارند... هدر دادن بازمانده شور و شعور سياسی در پای انتخابات يا پيروی از اصلاح طلبان نگران و اصلاح طلبان کاسه ليس، انتخاب سياسی نادرستی است»(۱۳) چرا اهالی "سياست راديکال" در هنگام شرکت در انتخابات، نپذيرفتند که چه بسا اين ساکنان کوی عرفان و به زعم شما مروجان کنونی بی عملی سياسی از جمله کسانی باشند که پيش از ديگران در بن بست سياست به ديوار سر ساييده و چونان ماجرای کتيبه اخوان ثالث، پيشتر از شما نيز کسان ديگری پشت و روی اين کتيبه را يکی يافته اند؟ و اين طنز زمانه بود که آنها خود در فصلی دگر، رهرو راهی شدند که تا ديروز نهی اش می کردند و به قول "کتيبه" اخوان ثالث: "کسی راز مرا داند که از اين سو به آن سويم بگرداند". طنز ماجراست که اگر رهپويان "سياست راديکال" در انتخابات شرکت کنند، مخالفان شرکت را سريعا به عرفان گرايی و پناه بردن به غارها و نفی و تحقير آرزوهای محقق نشده متهم می کنند؛ و اگر رهپويان "سياست راديکال" مايوس از عدم تحقق آرزوهای شان، به انتخابات پشت کنند و از "امر منفی" بگويند و از اصلاح طلبان رويگردان شوند نيز گروه مقابل يعنی شرکت کنندگان در انتخابات بايد در معرض تخريب قرار گيرند و به کاسه ليسی متصف شوند. انصافا آيا خود را مرکز ثقل جهان دانستن، معنايی جز اين دارد؟ آيا منطقی است که هر اقدام سياسی را- چه شرکت در انتخابات و چه تحريم آن- به صرف آنکه خودمان انجام داديم راديکال بناميم و هر اقدام سياسی را به صرف همسان نبودن با اقدام خود با واژه هايی نظير محافظه کاری و بی عملی و عرفان گرايی محکوم کنيم.
از شما می پذيريم که بگوييد کسانی را که «درست همزمان با دستگيری و ضرب و شتم ده ها دانشجوی چپ گرا، در نهايت حقارت و زبونی، ترس و کينه خود را بر سر کوتاه ترين ديوار فرو می ريزند تا مبادا برای هميشه از سر سفره قدرت حذف شوند» نمی توان ليبرال ناميد. اما از جناب فرهادپور هم می پرسيم که به هنگام برخورد با دراويش گنابادی در قم (مرد و زن و کودک) ، آنانی که به جای حمايتی در خور سياست راديکال، تمام عقده های فروخورده تاريخی شان از ستم زمانه را به بهانه و توجيه مقابله با عرفان گرايی و دفاع از سياست راديکال بر کوتاه ترين ديوار ممکن در ايران فرو ريختند را چه و که می توان ناميد ؟ به راستی آيا آن دراويش به دليل تأييد قدرت حاکمان و فقدان برخورداری از هرگونه کارکرد و نقش اجتماعی بود که چنان سرنوشتی يافتند؟ آيا در نگاه شما عرفان گرايی و انتخاب سبک زندگی درويشی، آنچنان نابخشودنی است که ستم بر آنان را استثنائا ستم ندانيد و از کنار آن به راحتی بگذريد؟ آيا در قاموس شما اصلاً «ستمی» در حق آنها روا شده است يا نه؟ و البته براساس "اخلاق سياسی شده" در مسلک "سياست راديکال"، گويا به خاطر هدفی شريف که همان ريشه کنی عرفان گرايی است، سکوت در برابر چنين اتفاقات و برخوردهايی نه تنها مجاز که واجب است. و آيا راه فاشيسم از همين مسير سياسی شدن اخلاق نگذشت؟ کسانی که از سنت بسيار غنی و پيچيده چپ دم می زنند امّا از نقش اساسی عرفان در کم کردن شدت توحش مدرن و کهن و نيز ممانعت از خيره شدن در ثروت و ترويج قناعت و مناعت غافلند و زين چپ را بر اسب حاکمان تکنوکرات و حاميان فوق ثروتمندشان سوار کرده اند چگونه می توان NEW LEFT ناميد؟ اگر در نگرش «اخلاقی»، ستم، در حق هر گروهی از اجتماع ستم باشد، در نگرش «سياسی» اما ستم هم رنگ و بوی ايدئولوژيک می گيرد وهم از اينروست که در بين کثيری از اصناف مورد ستم واقع شده (کارگری، دانشجويی، احزاب، دراويش، معلمان، زنان، اقوام و...) فقط دو گروه از دفاع جناب فرهادپور برخوردار می شوند: «کارگران و دانشجويان چپ». و البته اين را نيز چه بسا بتوان تحت عنوان "عدالت سياسی" توجيه کرد!
اما اگر قرار بر آن باشد که از اشکال مبتذل و انديشه سوز عرفان سخن به ميان آيد چرا ردپايی از اين عرفان گرايی کاذب و سرگرم کنندگی و تسکين بخشی افيونی آن را در نظريه انتقادی - به معنای وسيع کلمه- (آدورنو، بديو، آگامين، ژيژک و...) نشان ندهيم و از مضرات موجود در بطن اين تفکر نگوييم. در اين روايات و توصيف ها دقت کنيد:
الف: «اسلاوی ژيژک بيشتر يک پديده است تا يک فيلسوف... ژيژک همچون يک ستاره روشنفکر راک طی ۲۰ سال گذشته در روی کره زمين طی طريق کرده است، روز به روز بر جماعت شيفتگانش افزوده می شود. او نامتعارف، تحريک کننده و سرگرم کننده است... او نمونه اعلای يک فيلسوف پسا مدرن در اروپا است... نوعی لجبازی مشخصه تفکر کلی وی است... از نظر وی پيوند هايدگر و نازيسم... حاوی تعهد به ضرورت تغيير انقلابی و در نتيجه قابل دفاع است»(۱۴).
ب:«ژيژک خود از سنخ همان کلبی مشربانی است که در آثارش آنان را به شدت محکوم می کند... ژيژک يک محصول فرهنگی عامه پسند است... انتشار کتاب های او منظم تر از انتشار تک آهنگ های مدونا است».(۱۵)
***
۴- مرور گوشه ای از مقاله «پسروی روشنفکری دينی» نوشته مراد فرهادپور کافيست تا خاستگاه انديشه "سياست راديکال" روشن شود و استواری بسياری از مدعيات اين تفکر بر پيش گويی های پيامبرانه و هگلی آشکار گردد: «ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی که تا پيش از آن در فرنگستان فيزيک و شيمی می خواندند و فقط به لطف اين رخداد، يک شبه به ايدئولوگ اصلی جريان حاکم بدل شدند- به لطف معرفی نصفه و نيمه آرای کسانی چون پوپر و هايدگر و تکرار نظرات پوپر درباره غير علمی بودن مارکسيسم و روانکاوی که از قضا در فضای بحث های فلسفی امروزه ديگر هيچ خريداری ندارد- جای بسی تعجب دارد. همه نشانه ها حاکی از آن است که روشن فکری دينی دست کم به عنوان يک نيروی تاريخی مؤثر و بالنده در حال کنار رفتن از صحنه و تبديل شدن به فرقه های کوچک آکادميک است.»(۱۶) بلی، با کمی ترديد می توان به اين باور رسيد که اين همه نبرد با سروش و شبستری و عرفان و هرمنوتيک، به تعبير زيبای سارا شريعتی « نه بر سر حقيقت بلکه بر سر کسبِ هژمونی و اِعمال آن نسبت به ديسکورس های ديگر» است. شاخه ای از مارکسيسم ايرانی برای تفوق زودهنگام وخارج از نوبت خود، در کار اتهام زنی به حريفان است. خلق فضايی پر ابهام، غبار آلوده و ايدئولوژيک مقدمه ای است برای خلق دشمنی فرضی به نام عرفان گرايی؛ و بزرگ کردن و مقابله همه جانبه و غير ضرور با اين دشمن خودساخته، وسيله ای است که به کار مارکسيسم ايرانی آمده است برای تضعيف حريفان و البته پنهان ساختن تناقضات درونی خود.
پانوشت ها:
(«غسل تعميد جريان روشنفکری دينی» و نيز «پس روی روشن فکری دينی»)
۱- غسل تعميد روشنفکری دينی، گفتگو با مراد فرهادپور، شهروند امروز شماره ۴۸،
۲- همان.
۳- مراد فرهادپور، عقل افسرده:تاملاتی در باب تفکر مدرن، تهران:طرح نو،۱۳۷۸، ص۱۰.
۴- همان، ص۱۰.
۵- مدرسه، شماره ۶
۶- شهروند، شماره ۵۰
۷- مراد فرهادپور، اخلاق يا سياست، کارگزاران ۱/۴/ ۸۷.
۸- عقل افسرده، ص۱۳.
۹- مراد فرهادپور، اخلاق يا سياست، کارگزاران ۱/۴/ ۸۷.
۱۰- انسان هنوز حيوان سياسی است، کارگزاران ۲/۴/۸۷.
۱۱- عقل افسرده، ص۹.
۱۲- «شرايط بحرانی و حمايت از هاشمی»، متن بيانيه ی حمايت از نامزدی هاشمی رفسنجانی در انتخابات تيرماه۸۴، سايت دبش، احتمالاً با اقتدا به حمايت ژيژک از حزب ليبرال دموکرات غير مارکسيست در اسلوونی!
۱۳- «انتخابات يا سياست»، www.rokhdaad.com ، مورخه ی۱۰/۱۲/۸۶.
۱۴- پديده ای به نام اسلاوی ژيژک، تری ايگلتون، کارگزاران ۱۶/۴/۸۷.
۱۵- تونی مايرس، اسلاوُی ژيژک، زنجان: هزاره سوم، ۱۳۸۵.
۱۶- ن.ک به: سايت رخداد.