مي گويد: امروز كه يكشنبه 21 فروردين 1384 است، من گمان مي كنم اتفاقات اطرافم به شدت مي روند كه متأثرم نمايند. من فكر مي كنم در 67 روز باقيمانده تا يك اتفاق عميق و بزرگ، هر روز از آرامش نداشته فكري ام كاسته شده و به حساب استرس و تشويشم افزوده مي شود،امروز كه پس از 72 ساعت استراحت وارد دفتر كارم مي شوم، حس مي كنم كه در همين چند ساعت خيلي چيزها فرق كرده، زير پوست شهر خبرهايي است، تا ثريا دارد مي رود ديوار كج!
مي گويم: شايد روايت ويران كننده "گراكوس بابوف" را شنيده باشي، شخصيت جذاب و دوست داشتني انقلاب كبير فرانسه، روزنامه نگار 29 ساله اي كه به هنگام تسخير باستيل، حداقل قدرت خود را به كار گرفت و پرونده هاي بايگاني شده در اداره ثبت املاك روستاييان را به آتش كشيد، هم او كه پس از يافتن و درك نمودن عنصري به نام "ايمان" چنان وارد فعاليت هاي انقلابي شد كه انگار گاهي براي مرخصي به زندان نمي رفت! به او سمتي حساس در اداره ثبت دادند، افشاگري كرد، مي گفت: مي خواهند سرگرم شوم تا سكوت كنم تا يك چيز نداشته باشم؛ ايمان.
به زندان انداختنداش، شورش كرد، بيرون انداختنداش، روزنامه منتشر كرد، روزنامه اش را توقيف كردند، بلوايي درست كرد، باز به زندان انداختنداش،باز شورش كرد، دختر 7 ساله اش از شدت گرسنگي مرد، شورش كرد، خسته شده بود، بيرون انداختنداش، حزب راه انداخت، دردسر ساخت، به زندان انداختنداش، اينبار با حكم خود بناپارت؛ صدباره شورش كرد ...
گراكوس به دادگاه رفت، از ايمانش دفاع كرد، به اعدام محكوم شد و به همراه 30 مومن ديگر طعم شيرين گيوتين و خون گرم را چشيد.
مشابه داستان "گراكوس بابوف" در تاريخ بسيار است، از اروپا تا آسيا، از اسلام تا مسيحيت، از غني تا فقير؛ مشابه داستان "ايمان و اميد" بسيار است.
اما مي گويد:امروز كه يكشنبه 21 فروردين 1384 است، من كه خود را جزئي كوچك از جامعه چند ميليوني جوان مي دانم، گمان مي كنم اتفاقات اطرافم به شدت مي روند كه "ايمان" را در درونم متأثر نمايند. من و بسياري شبيه من فكر مي كنيم در 67 روز باقيمانده تا آن رويداد پراهميت ابر سياه تشويش مقابل خورشيد "ايمان" مان ايستاده، امروز كه پس از 72 ساعت نيمه تعطيلي كار را شروع مي كنيم، حس مي كنيم كه در همين چند ساعت زير پوست شهر اتفاقاتي افتاده كه "ايمان" مان را تهديد مي كند. حس مي كنيم در ثريا مي شود ايمانمان لنگ!
مي گويم: بزرگي مي گفت: "فاصله بسيار است ميان ايمان و اعتقاد. در ايمان علاوه بر اعتقاد، توكل و اعتماد و نيك دانستن و دوست داشتن و خضوع و تمكين هم نهفته است. و اين ها البته همه به شكل باطني شان نه فقط در ظاهر و پوسته."
مي گويد: و من و دوستانم؛ چند ميليون جواني كه گفتم بسيار شبيه هم هستيم از اين جملات آن آيه مبارك را استباط مي كنيم: "انما المومنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا قليت عليهم آياته زادتهم ايماناً و علي ربهم يتوكلون". "مومنان كساني هستند كه به محض شنيدن نام خدا، دلشان مي لرزد و آيات خدا كه بر آنها خوانده شود، بر ايمانشان افزوده خواهد شد و اهل توكل بر خداي خود هستند" (انفال، 2)
و ما گمان مي كرديم آنها كه بزرگ مان بودند و هستند هم به معناي كامل همين آيات اهل ايمان اند، گمان مي كرديم و مي كنيم كه ايشان كه اهل سلامت نفس و عمل اند "اخلاق" اين در پر بها و كمياب را در اين روزهاي زود گذر فنا نمي كنند!
و من مي گويم: ما محكوم به عمل ايم، نه مسئول نتيجه. نشنيده اي؟ اين داستان ها، اين 67 روزها، اين فصل ها و روزها مي آيند و مي روند.
راستي داستان آن روزنامه نگار پيشكسوت و آن رئيس ورزش را برايت گفته ام؟ همه را دعوت كرده بودند به جلسه مفاهمه و هم انديشي؛ همه آمدند و آن پيشكسوت ديرتر از همه، رئيس اصرار مي كرد كه بالا بيائيد، بر صدر بنشينيد، جاي شما اينجاست، كنار ما و آن پيرمرد، آن پيشكسوت انكار مي نمود؛ قسم مي داد آقاي رئيس كه به جان خودم و شما و حضار راضي نمي شوم شما آن پائين باشيد و ما اين بالا و با چاشني طعنه تأكيد مي كرد كه لااقل پيرمرد را سمت راست خود بنشاند و پيرمرد لبخند مي زد و از جايش تكان نمي خورد.
رئيس صندلي را چسبيده بود و نمي خواست شروع كند و آنگاه بود كه پيرمرد حرف دلش را به زبان آورد: آقاي رئيس گمان مي كنيد شأن و مقام تان بسيار تفاوت دارد با من ، كه چنين بر جابجايي ام اصرار مي كنيد؟ آقاي رئيس شبيه شما بسيار آمده اند آن بالا و رفته اند، اين منم كه سالهاست بر سر جاي خود نشسته ام و كسي نمي تواند تكانم دهد. اين صندلي و جايگاه و پايگاه كوچك است، اما مال من است، از خود من است، با حكم و دستور نداده اند كه با حكم و دستور بگيرند، بنشين آقا، سرجايت بنشين، سرجاي خودت.
ميگويم: متوجه شدي؟ اين روزها مي آيند و مي روند؛ سرت را بالا بگير و خوب فكر كن، عقل و دل و وجدان را قاضي كن و درست انتخاب كن؛ پاسخگوي ايمان و اخلاق ات باش، نه نگران ايمان و اخلاق آنها.
و باز به تعبيري از آن بزرگ سخن به اتمام رسانديم كه با ايمان قلبي مي گفت: به تعبير مولوي ايمان كوبيدن دري است به اميد بيرون آمدن سري، شعله خواري است به آرزوي نوريابي، سرمايه گذاري است به اميد بردن سودي و در اين سرمايه گذاري ريسك هست، اما آنكه ازترس زيان، اصل سرمايه گذاري را زير پا مي گذارد، چه بسا كه زيان بيشتري ببرد:
تاجر ترسنده طبع شيشه جان
در طلب نه سود دارد نه زيان
بل زيان دارد كه محروم است و خار
نور يابد آنكه باشد شعله خوار