Click for Amazing Phone Card








جمعه 3 تیر 1384

مراسم پوززنی، عباس معروفی، حضور خلوت انس

انتخابات بازسازی نظام

از انتخابات غير دموکراتيک نمي‌توان انتظار دموکراسی داشت. انتخاباتی که تنورش با حکم حکومتی داغ شود، با تقلب در شمارش آرا پايان مي‌يابد. و همه مي‌دانيم که اين انتخابات از همان آغاز بر پايه‌ی تقلب و جرزنی بنا شده است. اصولش غيردموکراتيک است، نظارتش غيردموکراتيک است، احراز صلاحيت کانديداهايش به وسيله‌ی شورای جن‌گيرها غير دموکراتيک است، رسانه‌ها غير دموکراتيک آدم مي‌سوزانند و چهره مي‌سازند، در چنين انتخاباتی با تهديد رأی مي‌آورند، با تخريب رأی مي‌سازند، نيروهای نظامی را با لباس و بی لباس به صحنه می آورند، همه چيز را به نابودی مي‌کشند که به "تحريمي‌ها" ثابت کنند حرف آخر را همان اول مي‌زنند. انگار دارند با امريکا مجادله مي‌کنند، مراسم روکم‌کنی است. در چنين انتخاباتی پيروزی اصلاح‌طلبان يک شوخی است.

اين چيزها را "شهيد زنده و مغز اصلاحات" مي‌داند، به‌ويژه که او هشت سال معاون فلاحيان و وزارت اطلاعات بوده، اما چرا همه را به دنبال خود کشيده و جامعه را کرده توی قوطی "من چه کنم"؟ از نهضت آزادی و يزدی و پيمان بگير تا مسعود بهنود و ابراهيم نبوی و محمود دولت‌اّبادی و ١٢۷ نقاش و ۷٢ سينماگر و هزار پزشک و دويست جامعه‌شناس و هشتصد وبلاگ‌نويس و خيلي‌های ديگر.

از ترس چي؟ تقلب در رأی دادن؟ تقلب در شمارش آرا؟ پس وزارت کشور اصلاح‌طلبان چه مي‌کند؟ چرا رييس جمهور اصلاح‌طلب دهن باز نمي‌کند؟ پس کی مي‌خواهد حرف بزند اين آدم نازنين شما؟ به چه دردی مي‌خورد؟ حالا که از همه‌ی هنرمندان و اسم‌ها تأييديه گرفتيد، ديگر چی مي‌خواستيد عاليجنابان رنگ‌وارنگ! هرگز خمينی اينهمه تأييديه نداشت و اين بلاها را سر ما آورد. واقعاً به مغز تئوريسين‌های شما بايد جايزه داد. همينجوری سرانگشتی بيش از بيست و سه ميليون رأی برای آمر قتل‌های زنجيره‌ای فراهم است، نترسيد آقای دولت‌آبادي! کليدرتان با احمدي‌نژاد هم اجازه مي‌گيرد.

در اين انتخابات غير دموکراتيک همه به‌جز "تحريمي‌ها" سهيم‌اند. محصول چنين انتخاباتی کسانی جز هاشمی رفسنجانی و احمدي‌نژاد نخواهند بود. اين تصور که مصطفی معين مي‌توانست با شعر زيبای "دوباره مي‌سازمت وطن" از سيمين بهبهانی و گوشزد خطر فاشيست‌ها يکباره مصدق شود، و آزادی را مثل نفت ملی کند که بفروشند و با پولش جامعه‌ای را تحقير کنند، از ابتدا شوخی بي‌مزه‌ای بود. گردن نهادن به حکم حکومتی يعنی نفله شدن شخصيت.

گردن نهادن به حکم حکومتی نتيجه‌اش اين مي‌شود که آدم به جای پوزش از مردم، بگويد لايحه‌ی عفو عمومی را به مجلس مي‌برم. راست گفت. خودش و حزبش جامعه را به جايی برد که اکثر هنرمندانش پيش از واقعه از نظام جمهوری اسلامی تقاضای عفو کردند.

مراسم پوززني

هنگامی که کانديدای اصلاح‌طلبان رد صلاحيت شد، اين آمادگی در سطح ايران و جهان وجود داشت که انتخابات را در عرصه‌ی ملی و بين‌المللی بی اعتبار اعلام کند و مبارزه‌ی خود را برای برگزاری يک انتخابات آزاد و يا رفراندوم گسترش دهد. مي‌شد نظام را در عرصه ملی و بين‌المللی تحت فشار گذاشت، اما اصلاح‌طلبان به طمع يک چيز بادآورده مثل «دوم خرداد» به بازی کثيفی وارد شدند که سواد اولش حکم حکومتی بود. هر چند گفتيم و نوشتيم و التماس کرديم.

آن‌ها مي‌خواستند تلافی مجلس هفتم را دربياورند، حالی که هاشمی هشت سال درد کشيد، تنها ماند، چراغ خاموش رفت، و از اينکه فرصت ندادند حتا سينه‌خيز به مجلس وارد شود، روی تئوری "پوززني" کار کرد.

اصلاح‌طلبان به اين انتخابات مشروعيت دادند، به نظام مشروعيت دادند، به هاشمی رفسنجانی مشروعيت دادند، و همه ی تلاش خود را وقف جنگيدن با «تحريميان» کردند. يادشان رفت که بسيج چه بلغوری از زير جامعه مي‌کشد. صبح که از خواب پا شدند ديدند پيش از «تحريم»، نظاميان صندوق‌ها را پر کرده‌اند.

حالا اصلاح‌طلبان با کمک دولت‌آبادی و بهنود و نبوی و مميز و فولادوند و سپانلو و مهاجرانی و خاتمی و ابطحی و آغداشلو و شکيبايی و هديه تهرانی و خيلي‌های ديگر از مردم خواسته اند برای جلوگيری از خطر فاشيسم مذهبی نام مردی "بزرگ" را در «يک برگ رأي، سهم من از دموکراسي» بنويسند که خود نماد ترور و دزدی و حرامی است. اصلاح‌طلبان خود را فروختند تا بمانند. آنها جامعه را هشت سال فريب دادند تا به شانزده سال قبل برگردانند. آنها مردم را به نظام مفت فروختند.

با اين سيل حمايتی مي‌توان دريافت که رفسنجانی آنقدر هم که مي‌گويند جنايتکار نيست. پرسش اين است: چرا مرام نداشتند؟ چرا نگفتند که زير حکم حکومتی نمي‌روند؟ چرا جبهه‌ی دموکراسی را تقويت نکردند؟ چرا برای خودشان اعتبار نساختند؟ چرا روشنفکران و جوانان تحصيلکرده را در بي‌مرامی خود شريک کردند؟

اصلاح‌طلبان گناهکارند، به جامعه بدهکارند، بدکارند، و با اين اوضاعی که ساخته و پرداخته‌اند، مگر اشکالی دارد که هاشمی رأی نياورد و احمدي‌نژاد رييس جمهور شود؟ اينها اصلاح‌طلب نبوده و نيستند، اينها صلح‌طلبند، با هر قيمتی و با هر کس صلح مي‌کنند. و چه اشکالی دارد که مصطفی معين کمی هم با سياه‌پوشان محشور باشد؟ مگر توانايی اين را ندارد که وزير فرهنگشان شود، يا لااقل وزير جبهه‌ی دانشگاه با چفيه‌ی مقدس؟

و ما "تحريميان" چقدر بدبختيم اگر تصور کنيم با انتخاب يکی از افراد انقلاب فرهنگی نظام جمهوری اسلامی که سه سال دانشگاه‌های ما را به تعطيلی کشيد، به خوشبختی برسيم. و چقدر ساده‌ايم اگر فکر کنيم جنگی بوده است. راستی آيا همه‌ی ايران عليه اين مارمولک بسيج شده‌اند تا به افعی اعظم پناهنده شوند؟

راستش من بين احمدي‌نژاد و هاشمی در نهايت فرقی قائل نيستم. "او" (هردوشان را مي‌گويم)؛ جنگ‌طلب است، عاشق شهادت است، پول را خوب مي‌شناسد، نظام را بر مردم ترجيح مي‌دهد، به مقام معظم رهبری تعظيم مي‌کند، فحشای يواشکی شهر را مي‌فهمد، دلش برای معتادها مي‌سوزد، با روشنفکران به‌شدت مي‌ستيزد، عاشق رابطه‌ی پنهانی با امريکاست، حکم حکومتی را بلد است توجيه کند، دستش به خون آدمی آلوده است، و يک ايرانی آبادگر و سازنده و اصلاح‌طلب و اصولگرا و چپ و راست و پدری مهربان و همسری وفادار و در نهايت يک جنايتکار است.

مرحله به مرحله

کار کدام خراب بوده؟ چی شده که يک بدترکيب بي‌سواد به رقابت اکبرشاه برخاسته؟ آيا کار جمهوری اسلامی خراب است، يا هاشمی سطحش نزول کرده؟ راستش را بخواهيد جامعه‌ی ما سقوط کرده است. بهتر است اين روزها وبلاگ‌نويسان شعر عاشقانه بگويند و بدانند که نويسنده و روشنفکرش شده جاسويچی مغز اصلاحات. جالب است. عمادالدين باقی در گفتکو با "شرق" در پاسخ به اين پرسش كه: «آيا شما منطق مدافعان تحريم انتخابات را مى‌پسنديد؟» گفت: «به نظر من تحريمى‌ها هم بايد به هاشمى رأى بدهند، چون...»

بايد؟! چقدر چرخش مي‌کنند اين اصلاح‌طلبان! تا ديروز اهريمن را چنان مي‌زدند که ورم کند، و حالا در برابر اين موجود "بزرگ" به سجده افتاده‌اند! قدم به قدم، خاکريز به خاکريز رفته‌اند، حالی که خوابالود "عقب‌گرد" داشته‌اند، و دشمن را بر شهر و خان و مان مستولی کرده‌اند. و حالا با چوب حراج افتاده‌اند به جان هنرمندان.

در کامنتی برای زيتون نوشتم: حدود ساعت هفت (به وقت آلمان) شنيدم که احمدي‌نژاد (قاتل دکتر سامي) با بسيج ميليونی تمامی رأي‌ها را دارد از آن خود مي‌کند، و کف‌گرگی دارد مي‌رود که رييس جمهور ‌شود. و شنيدم که غيرت همه‌ی خانه‌نشينان امروز را به جوش آورده‌اند و گفته‌اند برويد پوز اين بدترکيب را بزنيد. چقدر هم داور نبوی بيچاره زحمت کشيد؛ حيوونکی دلش گرفته بود توی اين غروب غم‌انگيز جمعه. گفت: «کاش از خانه بروی بيرون رأی بدهی و...يک لقمه غذا را کوفت‌شان کرد.»

لبخند زدم، و رفتم توی فکر. ديدی چه جوری احمدي‌نژاد را مطرح ‌کردند، مثل يويو باهاش بازی ‌کردند، مثل جاسويچی او را سرانگشت ‌چرخاندند، و با همين جاسويچی جمعيت را ‌کشيدند توی قوطي؟ بعد هم ‌گفتند زديم توی دهن امريکا، و بعد ‌گفتند انتخابات رفراندوم تأييد حکومت بود، و بعد ‌گفتند خودتان انتخاب کرديد!

عجب مغزهای متفکري! عجب تئوريسين‌هايي! هندي‌ها مارگير شدند، رجال سياسی ايران رأي‌گير!

واقعاً اگر کسی فکر مي‌کند که اين اتقاقات همينجوری افتاده و کشکی بوده ابله است. باور کنيد "فکر" پشت اين تئوری خوابيده که جامعه "اره‌به‌کون" بماند که نه راه پس داشته باشد، نه راه پيش.

در زمان رياست جمهوری همين هاشمی بود که دوست و همکارمان، احمد ميرعلايی و سعيدی سيرجانی را به شکل توهين‌آ‌ميزی کشتند، و در ادامه‌ی همين شاعر کشي، محمد مختاری و پوينده را با طناب خفه کردند، و حالا تئوريسين‌های اصلاح‌طلبان کاری کرده‌اند که دوست و همکار ديگرم، محمود دولت‌آبادی از عاليجناب سرخ‌پوش حمايت مي‌کند، در سرزمين جادويی ما اهريمن يکباره اهورا مي‌شود، "جاني" در هوکشيدنی "ماني" مي‌شود. عجب اصلاح‌طلباني!

يک آدم، يک تصوير

هيچوقت نتوانستم نوشته‌ی آيدين آغداشلو، نقاش شيک و روشنفکر را فراموش کنم به هنگامی که نوشته بود: «کاش عباس معروفی فرار نمي‌کرد و مي‌ماند. من حاضر بودم به جايش شلاق بخورم و بروم زندان.»

خيال کرده بود از ترس شلاق و زندان گريخته‌ام، نمي‌فهميد که آدم وقتی تنهايی گير مي‌افتد توی دست بازجوها تنها آرزوش اين است که به عنوان ناشناس برود قاطی کارگران حفر کانال، و برای خودش قبر بکند.

من دلم از دوستانم گرفته است؛ از بهمن فرمان‌آرا، از سپانلو، از دولت‌آبادي، از عزت‌اله فولادوند، از هر کسی که نويسنده و نقاش و هنرمند و متفکر است. باورهای من فرو ريخته، از بهنود و ابراهيم نبوی گله‌ای ندارم، چرا که آنها فروشنده‌اند، به‌خصوص از وقتی سايت گويا را خريده‌اند و اين سايت عظيم را با اعتباری که فرشاد فراهم کرده بود، به خبرگزاری رسمی هاشمی رفسنجانی مبدل کرده‌اند، نوش جان‌شان.

دلم از رفسنجاني، ببخشيد از دولت‌آبادی گرفته است، او را نمي‌بخشم، بيست سال است که "جای خالی سلوچ" را درس مي‌دهم، باز هم چنين خواهم کرد، اما از دوستانم، از خوانندگانم مي‌خواهم که اين پوسترچسبان رفسنجانی را از خانه‌شان...

هيچوقت نتوانستم چهره‌ی محمود دولت‌آبادی را فراموش کنم به هنگامی که عربده مي‌کشيد: «نقطه‌ی عزيمت کانون مشکوک است!»

او معتقد بود که چون گردون در سال شصت‌ونه ضرورت فعاليت کانون نويسندگان را در جامعه‌ طرح موضوع کرده، بايد جلسات را تعطيل کنيم، و به زمانی که او مي‌گويد موکول کنيم. او در جمع مشورتی کانون در خانه‌ی سيمين بهبهانی در حضور بيش از شصت نفر به من اشاره کرد و عربده کشيد: «کسی اينجاست که حضورش اهانت به بشريت است.»

در لحظات خوش مي‌گفت: «تو جزو مايی چرا اين جوجه موجه‌ها در مجله‌ات مطرح مي‌کني؟»

من آن روزها سی و سه ساله بودم. از او پرسيدم: «شماها کی هستيد؟»

هيچوقت نتوانستم چهره‌ی محمود دولت‌آبادی را فراموش کنم به هنگامی که در جمع مشورتی کانون در خانه‌ی سپانلو داد مي‌زد: «تو دولتی هستی و مي‌خواهی کانون را دولتی کني!»

و من داد مي‌کزدم: «تو دولت‌آبادی هستي.»

فرياد کشيد: «برای کلفت کردن صدايت بايد چهل هزار بسته سيگار بکشي.»

فرياد کشيدم: «برای کلفت کردن صدايم رمان مي‌نويسم.»

کيفش را پرت کرد، عربده کشيد، و عاقبت جلسه را به‌هم زد. مجابی او را به گوشه‌ای برد، و مختاری مرا با خود از آنجا بيرون کشيد. تمام راه در خيابان تخت طاووس سر بر شانه‌اش مي‌گريستم، و او مرا آرام مي‌کرد. و حالا اين روشنفکر چپکي، دولت رفسنجانی را آباد مي‌کند. برای او پوستر به ديوارها مي‌چسباند. اميدوارم از بي‌حواسی پوستر آقا را به ديوار خانه‌ی مختاری نچسباند!

هيچوقت نتوانستم چهره‌ی محمود دولت‌آبادی را فراموش کنم به هنگامی که در جمع مشورتی کانون در خانه‌ی چهل‌تن عربده مي‌کشيد: «سعيدی سيرجانی رفيق گرمابه و گلستان رفسنجاني‌ست، کانون نبايد از او دفاع کند.» و گلشيری عزيزم آن شب چه جانی کند که به او بگويد هرچه هست نويسنده است، تو هم بزرگ مايي، بيا خودت يک متن در شأن کانون بنويس.

هفتاد نفر آن متن را امضا کردند، اما به دنبال انتشارش عده‌ای از ما رفتيم زير بازجويي. بازجوی من مرا رو به ديوار در سه‌کنج خرد مي‌کرد. سايه‌ی سعيد امامی را من آنجا زيارت کردم که گفت: «قبل از اينکه پرونده‌ات بيفتد دست آدم‌های غير فرهنگی برو و امضات را پس بگير.»

گفتم: «من تنها اين متن را امضا نکرده‌ام، هفتاد نفريم.»

«ولی تو کرمکی هستي. اين متن از آستين خودت در آمده.»

گفتم: «نه. همه‌ی ما آن را نوشته و امضا کرده‌ايم. يک تصميم جمعي‌ست.»

گفت: «به من نارو بزنی له‌ات مي‌کنم. رو راست باش.» و بعد ضبط صوت را روشن کرد، صدای محمود دولت‌آبادی را شناختم: «ما نمي‌خواستيم راجع به سيرجانی چيزی بنويسيم. معروفی و زراعتی ما را به اين دام انداختند.»

نفر ديگری از پشت سرم گفت: «حاج‌ آقا اينها همه‌شان دروغ مي‌گويند. بگذاريد خودمان کار را يکسره کنيم.» و با لگد چنان به صندلي‌ام زد که اسمم را از ياد بردم، و دليل حضورم را در اين جهان نمي‌فهميدم. آن بازجويی در سه کنج ديوار ساعت‌ها طول کشيد، از ده صبح تا هفت شب. و من خيس عرق توی دلم گفتم: «تف!»

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

هيچوقت نتوانستم چهره‌ی محمود دولت‌آبادی را فراموش کنم به هنگامی که در جمع مشورتی کانون در خانه‌ی خودش مي‌خواست مرا محاکمه کند به جرم اين که ما در گردون نوشتيم: «چرا چراغ کانون نويسندگان روشن نمي‌شود؟» و من گفتم اميدوارم با من رفتار ژدانفی نکنيد. و در همان روز بود که شيرين بر تکه کاغذی برام نوشت: «مار زخمی را بايد کشت، عقب نشينی نکن، اينها بايد عذرخواهی کنند.» اما با پادرميانی سپانلو و ديگران بخشيدم و سکوت کردم. اما اشتباه کردم.

دولت‌آبادی مثل حزب توده با "نه" بزرگش به هنگ موتورسواران يک "آري" بزرگ به اهريمن کبير داده است تا به کجا برسد؟ اصلاً به او چه مربوط بود که باور سه نسل را فرو بريزد؟ مگر چقدر رأی جمع مي‌کند اين آدم؟ با چه جرئتی از بين دو اهريمن، يکی را اهورا مي‌کند، پاکش مي‌کند، مجسمه‌اش مي‌کند تا در ميدان شهر برقرار سازد؟ اگر مي‌خواهد به رفسنجانی رأی بدهد خب، برود بدهد، چرا سطح نويسنده را در حد تبليغاتچی پايين مي‌کشد؟ چرا به باورهای سه نسل اهانت مي‌کند؟ چرا پادو تبليغاتی آمر جنايت ميکونوس مي‌شود؟ چرا از آمر قتل‌های زنجيره‌ای حمايت مي‌کند؟ چی کم دارد؟ آيا مثلاً خيال مي‌کنيد او نگران جان جوانان ماست؟ آيا او حقوقدان‌تر از شيرين عبادی است؟

با همين اندکی که مانده سرت را بالا بگير

ديشب دوستی که تهران تلفن زده بود گريه مي‌کرد که: «چه جوری سرم را بالا بگيرم؟ از خودم خجالت مي‌کشم چرا اين هنرمندهای ما...» و باز مي‌گريست.

گفتم: «با همين اندکی که مانده سرت را بالا بگير. جواب هزاران کشته و ويران‌شده را خودشان بايد بدهند. تو پای مرامت بايست، خم نشو، فرو نشکن، نفروش، فقط نظاره کن.»

به او گفتم: در کارزار وحشتناکی که اصلاح‌طلبان به سر مردم ايران آورده‌اند اما شيرين عبادی هم هست که بگويد: «من بارها اعلام كرده‌ام از فرد به‌خصوصی در انتخابات رياست جمهوری تا زمان الغاء قانون استصوابی و محروميت زنان از كانديداتوری رياست جمهوری حمايت نخواهم كرد.»

نه. من به اين لجن تن نمي‌زنم، از آن تن مي‌زنم. محکم مي‌ايستم، و آخرين حرفم به دولت‌آبادی و بقيه اين است: اين منم؛ رأی من تن من است، رأی من جان من است، رأی من قلم من است. نمي‌فروشم.

در همين زمينه:

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/25131

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'مراسم پوززنی، عباس معروفی، حضور خلوت انس' لينک داده اند.
خبرنامه گويا از هيچ نامزد انتخاباتي حمايت نمي کند. همه نامزدان مي توانند در اين صفحه تبليغ کنند. براي درج آگهي با اي ميل advertisement @ gooya.com تماس بگيريد.

Copyright: gooya.com 2005