کو ديده ي عبرت بين کو مرد حقيقت دان
بر باد شده ميهن آشفته شده ايران
بين شيخ ريايي را کو دم ز عدم مي زد
تاراج زده بر خوان پروار شده انبان
بس از قل و زنجيرش در بند زده شيران
از دولت بيدارش آباد شده زندان
از عدل جهانگيرش از صولت شمشيرش
کفتار شده دربان طاووس شده سگبان
انديشه ي فرداشان از آه بزرگان نيست
کو شوکت سرهنگان کو حرمت دين مردان
در باديه ي خالي دنبال چه مي گردي
در خاک شده اميد رفته ست سر و سامان
دنبال که مي گردي تا ديو بلا راند
در چاه فريب افتاد آن پور يل دستان
ما مرد خطر بوديم اين گشت نصيب ما
تا خود چه بدست آرند افيون زده فرزندان
هر روز سري کوبد بر سنگ بقاي خويش
ضحاک سيه ايمان تا سير کند ماران
گويند تبه سازيد عشق و مي و سرمستي
بر جاش روا داريد سوگ و شرر و حرمان
هر کس سر خود گيرد در آخور خوشبختي
زنهار! اگرش باشد انديشه ي در بندان