سرباز سياهپوست آمريكايي جلوي اتاقك اطلاعات (information) وزارت خارجه عراق در بغداد روي يك چهارپايه كوچك چوبي نشسته بود و كليدهاي شماره گير تلفن كوچكي را كه در دست داشت، فشار ميداد. بعد از گرفتن شماره مورد نظرش، به صفحه موبايلش خيره ميشد و غرولندي ميكرد و دوباره از نو شماره ميگرفت. شايد شماره تلفن مادرش را در يكي از ايالتهاي آمريكا ميگرفت و يا شايد هم شماره يك دوست را در خانهاي در آن سوي اقيانوسها.
سرباز اسلحه بزرگش را كنار دستش گذاشته بود و هيچ توجهي به اطراف نداشت. فقط شماره ميگرفت و گاهي هم دستش را به ميان موهايش فرو ميكرد و سرش را ميخاراند.
لباسهاي نظامياش كاملاً سنگين به نظر ميرسيد، مخصوصاً جليقه ضدگلولهاش كه انواع و اقسام تجهيزات به آن آويزان بود. وقتي من و همكارم به او نزديك شديم، قبل از هر چيز بوي تند عرق بدنش به مشاممان خورد. بويي كه با آن همه لباس در آن گرماي بغداد تا حدي طبيعي به نظر ميرسيد.
سرباز همچنان شمارههاي روي گوشي تلفنش را لمس ميكرد و دوباره با نااميدي از اول شروع ميكرد.
كمي آنسوتر يك سرباز آمريكايي ديگر كه سفيدپوست بود، جلوي در وزارتخانه ايستاده بود. سرباز كه بيست و يكي- دو ساله نشان ميداد، با خستگي اسلحهاي را كه روي شانهاش بود، جابهجا كرد و در دستش گرفت.
سرباز دومي سلانه سلانه به طرف سرباز اولي رفت و با هم شروع به صحبت كردند.
براي اين كه سر صحبت را با آنها باز كرده باشم، خيلي مختصر خودم را معرفي كردم: "من يك روزنامهنگار ايراني هستم..." و مكث كردم تا تأثير واژه ايران را در چهرهشان ببينم، چرا كه قبل از سفر به بغداد، كساني در تهران به من گفته بودند كه نيروهاي آمريكايي در عراق روي نام ايران و ايرانيها حساسيت زيادي دارند و ممكن است مانع فعاليتهاي ژورناليستيام بشوند.
من هيچ تغييري در چهره آمريكاييهاي جوان به خاطر شنيدن نام ايران احساس نكردم. فقط لبخندي زدند و به احوالپرسي پرداختند. سرباز سياهپوست رو به" بهمن" گفت: "و تو هم بايد يك كرد باشي؟نه"
(البته منظورش كردهاي كردستان عراق بود. «هشيار زيباري» وزير امور خارجه عراق يك كرد است و به همين دليل هم كردهاي زيادي به اين وزارتخانه آمد و شد دارند)
وقتي بهمن گفت كه از كردها و به ويژه از كردهاي عراق نيست، سرباز آمريكايي همچنان به او اصرار ميكرد كه:
"نه! تو بايد يك كرد باشي، چون شباهت زيادي به كردهايي داري كه من هر روز تعداد زيادي از آنها را در اينجا ميبينم."
و او هم مصرانه به او ميگفت:
"نه! من فقط يك ايراني هستم، همين!"
از سربازها پرسيدم: "زندگي در عراق چگونه است؟"
سرباز سفيدپوست كه از "نيويورك" به بغداد آمده بود، فوري گفت:"اصلاً خوب نيست... اصلاً" و بعد هم دستش را به طرف جليقهاش كه تجهيزات زيادي به آن آويزان بود ، برد و در حالي كه آن را لمس ميكرد، اضافه كرد:
"نزديك به شش ماه است كه چنين لباسي را تحمل ميكنم، آن هم در هوايي به اين گرمي."
گفتم:"ميدانم! هواي بغداد خيلي گرم است و با اينكه لباسهايم مثل تو نيست اما گاهي تحملش براي من هم دشوار ميشود."
سرش را تكان داد و گفت:
"نه! اصلاًَ براي تو قابل درك و تصور نيست. الان در ماه اكتبر هستيم و تو تحمل گرماي بغداد را نداري. بايد در ماه آگوست اينجا بودي تا ميفهميدي كه در گرماي نزديك به شصت درجه عراق در اين لباسها چه بر ما رفته است."
سرباز سياهپوست هم درست مثل دوست سفيدپوستش از آب و هواي عراق خسته و كلافه بود:
"از عراق خسته شدهام. زندگي براي من در اينجا خيلي دشوار و طاقت فرساست. آرزو دارم هر چه زودتر به خانهام در شيكاگو بازگردم."
همين كه بهمن شنيد سرباز از اهالي شيكاگوست، با لحني طنزآميز به او گفت:"شيكاگو شهر گانگسترهاست." با شنيدن اين جمله، سرباز شيكاگويي قهقههاي زد و سرباز نيويوركي هم روي شانه او زد و گفت: "نگاه كن! حتي ايرانيها هم ميدانند كه شما شيكاگوييها گانگستر هستيد."
من بعد از اينكه سربازها به اندازه كافي در اين باره شوخي كردند و خنديدند، از آنها پرسيدم: "راستي! در وقتهاي آزادتان چه ميكنيد؟"
هر دو با تعجب نگاهم كردند و گفتند:" از كدام وقت آزاد حرف ميزني؟ مگر ما وقت آزاد هم داريم؟"
سرباز نيويوركي دوبار با لحني خسته و غمگين حرفهايي شبيه حرفهاي قبلياش زد:
"شش ماه بدون مرخصي، شش ماه بدون وقت آزاد، شش ماه در اين لباسها..."
و دوباره لباسهايش را به من نشان داد؛ جليقه ضخيمش را كه گفته ميشد ضدگلوله است، پوتينهايش را و همينطور كلاهش را. جوري اجزاي لباس نظامياش را به من نشان ميداد و دربارهاش حرف ميزد كه انگار از آن متنفر است و تنها آرزويش خلاصي از آن است.
با خندهاي گفتم:" اما به جاي اين همه سختي پول زيادي خواهيد گرفت."
سرباز شيكاگويي با شنيدن اين حرف، گفت:" من توجهي به پول ندارم و فقط ميخواهم به خانه خودم در شيكاگو بازگردم. من خانهام را دوست دارم و نه پول را."
من كه قبلاً شنيده بودم، اوضاع در كمپهاي نظاميان آمريكا در بغداد چندان بد نيست، گفتم:" لااقل وقتي بعد از پايان مأموريت روزانهتان به كمپ باز ميگرديد، ميتوانيد سختيهاي روزتان را تا حدي فراموش كنيد. ظاهراً زندگي در آنجا چندان نامطلوب و سخت نيست."
گفت:" زندگيمان در پادگان كمي بهتر از خيابانهاي بغداد است، البته فقط كمي بهتر. لااقل در آنجا آدم احساس خطر نميكند."
اينبار پرسيدم: احساس چه خطري؟
گفت: "اينكه يكهو يك نفر از يك جايي بپرد جلويم و مرا بكشد، اينكه هر لحظه ممكن است بمبي منجر شود و مرا تكهتكه كند."
كابوسي كه مثل خوره به جانش افتاده و روز و شبش را تلخ كرده است.
وقتي از چگونگي ارتباطشان با مردم عراق پرسيدم، نيويوركي گفت: "كدام ارتباط؟ وقتي حتي زبان يكديگر را هم نميفهميم."
به ديوار پشت سرش تكيه داد و اسلحهاش را كه توي دستش بود، بهطور عمودي روي زمين قرار داد و سنگيني هيكلش را روي آن انداخت و گفت: "ششماه بدون مرخصي، ششماه بدون هيچگونه ارتباط ... ميداني! زندگي بدون ارتباط و دوستي خيلي دشوار است و حالا چند ماه است كه با هيچكس ارتباط ندارم، با هيچكس."
و بعد هم از آرزوهايش برايم گفت، از آرزوي بازگشت به كشورش، آرزوي ديدن خانهاش در نيويورك و اينكه دوباره روي تخت خودش در خانهاش در نيويورك بخوابد."
صحبت را به ايران كشاندم و حرفهاي "جورج.دبليو.بوش" رئيسجمهوري آمريكا، كه هرازگاهي ايران را تهديد به حمله نظامي ميكند... و بعد هم نظرشان را درباره ايران و همينطور تهديدهاي رئيسجمهورشان عليه كشورم، پرسيدم كه سرباز نيويوركي گفت:
"چيزي درباره ايران نميدانم اما آرزويم اين است كه آمريكا عليه هيچ كشور ديگري در دنيا وارد جنگ نشود، چرا كه اصلاً رمقي براي يك جنگ تازه و رفتن به يك كشور ديگر را ندارم."
مكثي كرد و گفت: "احتمالاً ايران هم مثل اينجا گرم و بد و آبوهوا است."
گفتم: "البته نه به گرمي عراق."
گفت: "هرچقدر هم كه هواي كشورت خوب باشد، خستهتر از آن هستم كه حاضر باشم به خاطر يك جنگ ديگر به آنجا بيايم."
شيكاگويي هم گفت: "من فقط ميخواهم به خانه خودم باز گردم. كشورم براي من از هر كجاي ديگر بهتر است."
موقع خداحافظي قرار شد يك عكس يادگاري با هم بگيريم كه بعد از گرفتن عكس، سربازها به من و بهمن با خندهاي گفتند: "حالا ما با هم دوست شدهايم، نه؟"
راننده تاكسياي كه ما را جلوي يكي از قصرهاي صدام (المؤتمرات) در بغداد پياده كرد، گفت كه در روزگاري نه چندان دور حتي به خواب هم نميديد كه روزي بتواند مسافران را به مقصد قصر صدام سوار كند، آن هم دو خبرنگار ايراني را. به قصر نگاهي انداخت و جوري كه انگار با خودش حرف ميزد، گفت: "چه كسي فكرش را ميكرد، چه كسي؟"
باد نسبتاً تندي ميوزيد و با خودش برگهاي فراواني را كه در اطراف قصر بر زمين ريخته شده بود، به اينسو و آنسو ميبرد، انبوهي از برگهاي درختان و تلي از آشغال در اطراف قصر صدام. از راننده پرسيدم: "آيا در زمان صدام هم اين همه برگ و آشغال در اطراف ديوارهاي قصرش وجود داشت. راننده نگاهي به ديوارهاي بلند قصر انداخت و بعد هم نگاهي به من و گفت: " سؤال عجيبي ميكنيد خانم! آشغال و قصر صدام؟ تا چند كيلومتر آن سوتر هم ذرهاي آشغال نميافتاد..."
بهمن با خندهاي گفت: "يعني جرأت نميكرد كه بيفتد"
ما به طرف قصر صدام به راه افتاديم كه محوطه ورودي آن توسط نيروهاي آمريكايي با سنگهاي بتون و سيم خاردار احاطه شده بود و تنها راه باريكي براي عبور و مرور وجود داشت.
براي ورود به قصر بايد چند ايست بازرسي را پشت سر ميگذاشتيم.
در ايستگاه بازرسي اول سرباز بلند قد آمريكايي فقط سلام كرد و بعد مترجم عراقياش را كه روبهرويش ايستاده بود، صدا زد. لابد با خودش فكر كرده بود عراقي هستيم كه از زن جواني كه به عنوان مترجم عربي – انگليسي برايشان كار ميكرد، كمك خواسته بود. البته زن برايش توضيح داد كه ايراني هستم و نه عراقي و بعد سرباز آمريكايي اوراق هويتمان را طلب كرد كه كارتهاي خبرنگاريمان را نشانش داديم كه علاوه بر آن گذرنامهمان را هم درخواست كرد و نگاهي سرسري به آن انداخت و اجازه عبور داد.
چند ده متر آن طرفتر نوبت تفتيش بدني و بازرسي وسايلم بود كه اين كار را يك دختر جوان عراقي كه پيراهن سبز و شلوار مشكي بر تن داشت، انجام داد. در حالي كه دختر جوان با دقت تفتيشم ميكرد، به دو سرباز آمريكايي نگاه كردم كه آن روبهرو ايستاده و به نقطهاي نامعلوم خيره شده بودند و چند متر آن سوتر دوباره يك سرباز آمريكايي كه كنار يك سنگر ايستاده بود، بدون اينكه اوراق شناسايي از ما طلب كند، فقط پرسيد كجا ميخواهيم برويم و راه را به ما نشان داد.
حياط بزرگ قصر با درختان تنومندش و بادي كه برگهايش را به حركت در ميآورد، پرنده خيالم را به پرواز در آورد، پرواز به روزگاري نه چندان دور كه صدام، ديكتاتور بزرگ، با غرور و قوت زياد در ميان اين درختان گام برميداشت و حالا سربازان آمريكايي در آن براي خودشان سنگر زدهاند و دختران عراقي كارمندان آنها هستند.
حياطي كه لابد در روزگاري نه چندان دور پاكيزگياش درخشش خيره كنندهاي داشت و حالا كسي فرصتي براي تميز كردنش ندارد و در هر گوشهاي زبالهاي تو چشم ميزند.
به يك زن عراقي و چادر عربياش نگاه كردم كه با سه – چهار تا بچه قد و نيم قدي كه دور و برش بودند تلاش ميكرد يك جوري به سرباز آمريكايي بفهماند كه براي انجام يك كار اداري بايد وارد قصر شود و بالاخره هم پس از تفتيش شدن اجازه ورود گرفت. دوباره به زن نگاه كردم و به چادر خاكياش و به لباسهاي كثيف فرزندانش و به پوشه قرمزي كه در دست داشت و سلانه سلانه به طرف درهاي شيشهاي قصر قدم برميداشت.
راستي! اين زن اكنون با خودش به چه فكر ميكرد؟
آيا به همان چيزي كه من فكر ميكردم: كجاست ديكتاتور تا گامهاي آهسته اما محكم اين زن و فرزندانش را كه هر لحظه به قصرش نزديك ميشوند، ببيند؟ آيا ديكتاتور هرگز تصور چنين صحنههايي در مخيلهاش هم ميگنجيد؟
***
بعد از گذر از حياط بزرگ و پردرخت قصرالمؤتمرات به درهاي بزرگ شيشهاياش ميرسي؛ چند پله و محوطه نيمدايرهاي شكل جلوي آن، كه دو سرباز آمريكايي روي صندليهايشان نشسته بودند و كمي آن سوتر يك دختر جوان عراقي كه روسري برسر داشت، كيفم را بازرسي كرد و يك مرد عراقي هم كيف همكارم را. ظاهراً آمريكاييها باتوجه به فرهنگ عراقيها تفتيش را زنانه، مردانه كردهاند. در اين قصر و همينطور در ديگر مقرهاي آمريكاييها زنان كيفهاي زنان را و مردان كيفهاي مردان را بازرسي ميكنند.
در "قصر صدام"آمريكاييها در كار تفتيش بدني و بازرسي وسايل كمتر دخالت دارند و آن را بيشتر به همكاران عراقيشان واگذار كردهاند.
وارد قصر كه شدم، قبل از هر چيز يك «پارچهنوشته» بزرگ كه از يكي از ديوارهاي بلند آويزان شده، توجهم را به خود جلب كرد.
پارچهاي كه در آن تعدادي از دانشآموزان دبستانهاي آمريكا براي سربازان آمريكايي آرزوي سلامتي كرده بودند. هركدام از بچهها پيام كوتاهي را با خط خودشان نوشته و زير آن را امضا كرده بودند، گاهي هم در کنار پيامشان يك شاخه گل و يك قلب كوچك را نقاشي كرده بودند.
به سقف بلند قصر نگاه كردم و نقاشيهاي زيباي ديوارياش... و بعد هم به موكتهاي قرمزي كه لابد تا همين چندماه پيش با فرشهاي نفيس و گرانقيمت پوشانده شده بود... قصر از هرگونه لوازم ارزشمند خالي بود. در طبقههاي ديگر نيز وضع بهتر از اين نبود. همهجا خالي... جز تكوتوك صندليهايي كه لابد ارزش سرقت را نداشتهاند.
در طبقه دوم قصر يك سالن بزرگ سينما با بيشتر از دويست، سيصد صندلي ديدم. با خودم گفتم «راستي صدام يك سالن سينما به اين بزرگي را براي چه ميخواست؟ آن هم با اين همه صندلي.»
خنده زن آمريكايي كه در كنار همكار مردش راه ميرفت و با او حرف ميزد، رشته افكارم را پاره كرد. زن كلاه نظامياش را در دست گرفته و به جاي پوتين، يك دمپايي به پا كرده بود، به ياد حرفهاي سرباز نيويوركي افتادم كه به من گفته بود:
"از اين كلاه سنگين و پوتينها كه در اين گرماي بغداد آزارم ميدهد، واقعاً خسته شدهام."
حالا اين سرباز زن در قصر صدام اين فرصت را يافته بود كه كلاهش را از سر بردارد و پوتينهايش را از پا دور كند تا بهقول خودش شايد هوايي بخورد.
***
با "كوين" سرباز شوخطبعي كه يكسره لبخند ميزد و با كوچكترين بهانهاي بلندبلند ميخنديد، در قصرالمؤتمرات گفتوگو كردم.
خانه كوين در "جرجيا"است و اكنون همسر جوان و دختر چهارسالهاش بدون او در آنجار زندگي ميكنند.
با شنيدن نام جرجيا، به ياد رمان معروف بربادرفته نوشته خانم "مارگرت ميچل" افتادم كه بيشتر حوادثش درآنجا ميگذرد.
كوين كه گويي با شنيدن نام بربادرفته به ياد خاطراتش در جرجيا افتاده بود، بلند خنديد و گفت: بربادرفته رمان زيبايي است... و بعد هم چند دقيقهاي درباره زادگاهش جرجيا و همينطور رمان محبوبش "بربادرفته" برايم حرف زد.
كوين در يكي از بخشهاي اداري – دفتري نيروهاي آمريكايي در بغداد فعاليت ميكند و كمترين فعاليت نظامي ندارد. شايد به همين خاطر هم هست كه از زندگياش در عراق خيلي ناراضي نيست. چرا كه به قول خودش دشواريهاي انجام كار اداري در عراق به اندازه فعاليتهاي نظامي نيست.
محل خدمت كوين در اين چندماه كه به عراق آمده، همواره قصر صدام بوده است. به همين دليل نيازي نبوده كه رنج پوشيدن لباسهاي سنگين از جمله جليقهاي را كه انواع و اقسام وسايل به آن آويزان است تحمل كند، همچنان كه مجبور نبوده همواره يك اسلحه سنگين در دست داشته باشد و پاهايش ساعتها ايستادن در پست نگهباني را تحمل كند و از همه مهمتر اين كه مجبور به تحمل هواي گرم بغداد نبوده، چرا كه در يك دفتر راحت با هواي نسبتاً مطبوع و خنكش كار ميكند و يك صندلي تقريباً راحت هم براي نشستن دارد. با همه اينها كوين براي همسر و دختر كوچكش به سختي دلتنگ است و ثانيهشماري ميكند تا هرچه زودتر تاريخ پايان مأموريتش فرا برسد و او به خانهاش در جرجيا باز گردد.
كوين به گفته خودش زياد كار ميكند و وقت آزادش هم خيلي كم است اما در همان اندك وقت آزادش در پادگان ورزش ميكند و زندگي در پادگانشان در بغداد را به رفت و آمد در خيابانهاي اين شهر ترجيح ميدهد.
كوين تقريباً هيچ ارتباطي با مردم عراق ندارد. چراكه به او گفتهاند نزديك شدن به آنها ممكن است، خطرات جبرانناپذيري را براي او و زندگياش داشته باشد. كوين زندگياش را دوست دارد و به همين خاطر هم رنج تنهايي را به ارتباط همراه با خطر ترجيح ميدهد.
وقتي از كوين پرسيدم كه درباره ايران چه ميداند، گفت كه تقريباً چيزي نميداند جز اين كه شنيده است كه يك كشور پراز هرج و مرج است و دولت متمركز در آن وجود ندارد!
گفتم: "هرج و مرج؟! اين را از كجا شنيدهاي كه در ايران هرج و مرج است؟"
"از شبكههاي ماهوارهاي... من خودم تصاوير ايران را در اين شبكهها ديدهام كه مردم به خيابانها ميريزند و در تمام خيابانها هرج و مرج است."
گفتم: "احتمالاً تصاوير تظاهراتهاي اعتراضآميز مردم را ديدهاي كه گاهي در ايران برگزار ميشود، تظاهراتهاي اعتراضآميز كه به معناي هرج و مرج نيست."
-" من كه گفتم چيز زيادي درباره ايران نميدانم."
"ماريا" يك افسر زن است كه 27 سال دارد و پنج ماه پيش به عراق اعزام شده است. او با ترس زياد درباره مردم عراق براي من حرف زد و گفت:
"خستهشدهام و خيلي هم ميترسم. بعضي از مردم عراق با ما دشمن هستند و من هميشه ميترسم كه هر لحظه يكي از آنها يك نارنجك به طرفم پرتاب كند و يا راننده يك اتومبيل حاوي بمب خودش را به ايست بازرسي ما بكوبد و همه چيز به پايان برسد."
"ترنر" افسر 30 ساله آمريكايي برخلاف كوين كه خندهرو و زودجوش بود، بسيار جدي، رسمي و خشك بهنظر ميرسيد و برخلاف ماريا كه نگراني و ترس در صدايش موج ميزد، نگران هيچ چيز نبود.
وقتي از ترنر نظرش را درباره مردم عراق پرسيدم، با صدايي كه كمترين احساسي در آن وجود نداشت، گفت: "بعضيهايشان خطرناك هستند و بعضيهايشان هم خوب و دوست داشتنياند."
نوع رفتار و حرف زدن ترنر مرا به ياد نظاميهاي كلاسيك ميانداخت. جدي، شق و رق، بدون كوچكترين احساس و متكي به اصول خشك نظامي.
وقتي از او پرسيدم كه آيا از زندگي در عراق خسته نشده است.
همانطور شق ورق و با لحني جدي و محكم آنچنان كه انگار يك فرمان نظامي را برايم ميخواند، گفت: "من به هدفم ايمان دارم و هرگز خسته نميشوم."
برايش تعريف كردم كه در اين چند روز تعدادي از سربازان آمريكايي به من گفتهاند كه از زندگي دشوارشان در عراق به ستوه آمدهاند و دلشان براي خانهشان تنگ شده و تنها آرزويشان ترك سريع عراق است.
ترنر بدون اين كه بهخاطر شنيدن اين حرفها كمترين تغييري در چهرهاش بهوجود بيايد، گفت: "اما من خسته نشدهام."
دوباره پرسيدم: «حتي دلت براي خانه و خانوادهات هم تنگ نشده؟ مستقيم توي چشمهايم نگاه كرد و با همان لحن قاطع و نظامياش گفت: «نه! دلم براي هيچكس تنگ نشده است، چرا كه به هدفمان ايمان دارم.»
شايد با خودش فكر ميكرد اگر يكوقت بگويد خسته شده و يا احتمالاً دلش براي كسي تنگ شده ، اهدافي را كه به آن باور دارد، دچار خدشه ميكند.
پرسيدم: "حالا هدفتان چيست؟"
با تعجب نگاهم كرد، جوري كه انگار درباره بديهيترين چيز دنيا از او توضيح خواستهام.
با همان لحن خشك و جدياش گفت: "آزادي و دموكراسي براي مردم عراق."
گفتم: "اما من در اين چند روز با تعدادي از مردم عراق گفتوگو كردهام. هم با نوجوانان و جوانان، هم با بزرگسالان و پيرمردها، هم با تحصيلكردهها و هم با غير تحصيلكردهها. اغلب آنها شما را اشغالگر ميدانند و دوستتان ندارند."
اينبار هم بدون اين كه آهنگ صدايش و يا حالت چهرهاش كوچكترين تغييري كند، گفت: "صدام اشغالگر و متجاوز بود و نه ما كه ميخواهيم به آنها آزادي و دموكراسي هديه بدهيم."
گفتم: "بسياري از كساني كه با آنها گفتوگو كردهام. صدام را يك ديكتاتور بزرگ ميدانند اما شما را هم يك اشغالگر بزرگ توصيف ميكنند."
اينبار لحن صدايش تاحدي تغيير كرد و با ناراحتي گفت: "مردم نميفهمند كه اين حرفها را ميزنند. ما ميخواهيم كه آنها آزاد باشند..."
اين جملهاش كه گفت "مردم نميفهمند" بارها در مغزم به انعكاس درآمد. خدايا! من قبلاً و بارها اين جمله را از زبان بعضي از مقامات ارشد ايران شنيده بودم و حالا آن را از زبان يك نظامي آمريكايي ميشنيدم.
گفتم:آيا عجلهاي براي بازگشت به كشورت نداري؟ كه دوباره گفت: "من هدفمان را باور دارم، چرا بايد از ماندن در اينجا خسته شوم و براي بازگشت عجله داشته باشم."
وقتي پرسيدم: "فكر ميكني كه ارتش كشورت چه وقت اينجا را ترك خواهد كرد» گفت: «هروقت كه براي مردم عراق آزادي و دموكراسي ايجاد كرديم."
اينبار پرسيدم: "راستي! اشغال عراق چه نفعي براي كشور و مردم شما دارد؟"
-" ما بهدنبال هيچ نفعي براي خودمان نيستيم ما فقط بهخاطر مردم عراق اينجا هستيم."
گفتم: "آه! يعني ميخواهي بگويي مردم آمريكا ماليات ميدهند تا دولتشان هزينههاي سنگين جنگ و اشغال را فقط بهخاطر آزادي يك ملت ديگر در آن سوي اقيانوسها هزينه كند. بهنظر خودت اين منطقي و معقول است؟ خودت اين حرفها را باور ميكني؟ "
سرش را تكان داد و گفت:" اگر اين حرفها را هم مردم عراق بهتو گفتهاند بايد دوباره بگويم آنها نميفهمند... نميفهمند. "
خداي من! دوباره همان جمله را تكرار كرد: «مردم نميفهمند». به خاطر شنيدن اين جمله کم کم داشت احساس تهوع به من دست مي داد،شايد بخشي از اين احساس ناشي از خاطراتم از تکرار اين جمله در ايران بود.
***
در بازار اصلي كاظمين كه به حرم امام موسي كاظم منتهي ميشود، دو خودروي نظامي در حركت بود و يكي از سربازان كه روي خودرو ايستاده بود تند وتند از بازار و مردم عكس ميگرفت.
لابد ميخواست اين عكسها را بهعنوان يك يادگاري از عراق با خود به كشورش ببرد. آنها سربازاني از نيروهاي ائتلاف بودند، سربازاني از ارتش اسپانيا كه بهعنوان متحدان آمريكا به عراق آمدهاند.
خودروها توقف كردند و سرباز اسپانيايي پياده شد تا از مردم و مغازهها عكس بگيرد." بهمن" هم دوربينش را آماده كرد تا از آنها عكس بگيرد، همين كه خواست دكمه دكلانشور دوربين را فشار بدهد، سرباز گفت "صبر كن..." و خيلي سريع نوجواني را كه در گوشهاي ايستاده بود در آغوش گرفت و گفت: "حالا عكس بگير."
بهمن از آنها عكس گرفت، عكسي كه در آن سرباز اسپانيايي لبخند مي زد و نوجوان عراقي غمگين بود.
سرباز اسپانيايي پرسيد: "عكسم در كدام روزنامه چاپ ميشود؟"
گفتم: "شايد در يك روزنامه ايراني" با شنيدن اين حرف گفت كه فكر ميكرده ما براي يك روزنامه عراقي عكس ميگيريم.
با خودم گفتم: شايد اگر ميدانست اين روزنامه در دکه هاي روزنامه فروشي عراق قرار نمي گيرد اصلاً با نوجوان بيچاره عراقي عكس يادگاري نميگرفت.
***
در جاده بغداد به كربلا تعدادي ديگر از نيروهاي ائتلاف را ديدم. اينبار سربازاني از ارتش بلغارستان. آنها در كنار تانكشان ميز كوچكي برپا كرده بودند، ميزي با شيشههاي متعدد آبمعدني و قوطيهاي نوشابه و كنسرو.
وقتي درخواستم را براي گفتوگو با آنها مطرح كردم، همگي به فرمانده شان نگاه كردند كه يك زن بود. زن با بيحوصلگي نگاهي به كارت خبرنگاريام انداخت و داشت با خودش فكر ميكرد كه چه جوابي به من بده دکه همكارانش به او گفتند: "موافقت كن، اشكالي ندارد."
فكر ميكنم نيازشان به حرف زدن و ارتباط برقرار كردن موجب شد كه فرمانده را تشويق كنند كه دسترد به درخواست مصاحبهام نزند، شايد كه چند دقيقهاي در اين گرماي خستهكننده، تنوع بخش روز ملالآور و يكنواختشان باشد.
زن هم شانههايش را بالا انداخت و به من گفت: "هرچه ميخواهي بپرس" و قبل از اين كه من چيزي بپرسم، خودش گفت: "من اصلاً عراق را دوست ندارم، مردم عراق را هم دوست ندارم!!"
اين افسر 28 ساله بلغاري كه نگراني، ترس، دلهره و اضطراب در چهرهاش كاملاً مشهود بود، به من گفت: "هركدام از ما براي يك دوره ششماهه به اينجا آمدهايم. وقتي كه ما بازگرديم ديگر نظاميان بلغاري به اينجا خواهند آمد."
او كه چهارماه از دوران مأموريتش را انجام داده و دوماه ديگرش باقي مانده، از همين حالا براي رسيدن آن روز بيطاقت شده؛ روزي كه مأموريتش در عراق به پايان ميرسد.
با صداي خستهاش گفت: "از عملياتهاي بمبگذاري خيلي ميترسم... ميترسم كه در يكي از اين بمبگذاريها كشته شوم.
زندگي در عراق خيلي سخت است. خسته شدهام و ميخواهم بهخانهام در بلغارستان باز گردم."
اما" ژيفگو"، مرد 31 ساله بلغاري وقتي شنيد كه فرمانده دلش براي خانواده، خانه و كشورش تنگ شده، با خندهاي گفت: "اما من دلم براي هيچكس تنگ نشده، حتي براي همسر و فرزندم، ما به دوري از هم عادت داريم."
دوباره از فرمانده پرسيدم: "چرا به اينجا آمدي؟"
گفت: "بهخاطر كمك به مردم عراق"
گفتم: "اما تو كه گفتي مردم عراق را دوست نداري."
گفت: "بعضيهايشان خيلي خطرناكند اما بعضيهايشان هم آدمهاي خوبي هستند، بهخاطر كمك به آنها آمدهام."
مكثي كرد و اضافه كرد: "البته من عضو ارتش بلغارستان هستم و مجبور بودم به اين مأموريت بيايم."
خنديدم و گفتم:شايد اين توضيح قانعكنندهتر از آن يکي باشد كه گفتي بهخاطر مردم عراق به اينجا آمدهاي. چون خودت گفتي كه آنها را دوست نداري.
هيچ نگفت و فقط خنديد... من هم برايش آرزو كردم كه هرچه زودتر و با سلامتي به خانهاش در بلغارستان باز گردد كه خنده گرمي تمام چهرهاش را پوشاند.